داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
اون موقع آدم دلش می خواست بخوره تو رو ... من تو حیاط خونه ی شما دنبالت می کردم و با هم می خندیدم …….
ولی اون روزا آخرین روزهای خوشی من بود …
آب دهنشو قورت داد و پرسید : رویا خیلی بده ... بهت بگم ؟ ندونی بهتره ... برو بخواب …..
گفتم : چون فکر می کنم ما الان با هم دوست هستیم و همدیگر رو اینقدر دوست داریم و همش با همیم , این خیلی بهتره که منم بدونم ، چی سرت اومده ؟ …..
دستشو گذاشت بین دو پاش و قوز کرد و همین طور که اشکهاش می ریخت , گفت : بابام شبها با دوستاش و عموی من قمار بازی می کردن ... من سیزده سالم بود ……
بعد دستشو گذاشت روی دهنش و محکم فشار داد و یک زوزه کشید …
گفتم : اگر ناراحت میشی نگو …..
ادامه داد : یک شب عموم به هوای کاری , بازی رو ول می کنه و میاد سراغ من … عموم بود ... مورد اعتماد ما بود ، چطور ممکنه ؟ چطوری دلش اومد ؟ …… اومد بالای سرم دستشو گذاشت روی دهنم و من بیدار شدم .... هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت ، حتی بالش گذاشت روی دهنم تا صدام در نیاد ……..
( مثل این بود که داشتم کابوس می دیدم باورم نمی شد )
حمیرا انگشتشو گذاشت بین دو دندونش و فشار داد ... همین طور که هر دو هق هق گریه می کردیم ... دستشو گرفتم و کشیدم بیرون …..
ادامه داد : نمی دونستم چیکار کنم ….. وقتی رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و مامان و بابام اومدن و منو به اون حال بد و فجیع دیدن …
مامانم مرتب می زد تو سر خودش و ناله می کرد ... گفت : یا خدا ... کی باهات این کارو کرد ؟
گفتم : عمو ….
اون با سرعت رفت پایین ولی اون حیوون رفته بود ...
من می لرزیدم و مامان خودشو می زد و می گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
بابام همون موقع دوستاشو فرستاد رفتن و رفت دنبالش ... ولی من حالم بد شد , جیغ می زدم و از خودم بدم میومد و بالاخره از حال رفتم ...
می گفتن پنج روز تو اغما بودم ... وقتی به هوش اومدم فهمیدم آقا برای حفظ آبروش صداش در نیومده و اون کثافت هم از ایران رفته بود ...
من یک سال مریض شدم ... شبا کابوس می دیدم ……. می دیدم یکی داره به سراغم میاد …..
مامان و بابام برای اینکه منو راضی نگه دارن هر چی می گفتم گوش می کردن ولی من از حرصم اونا رو وادار به کارایی می کردم که اذیت بشن و خودم هیچ کدوم اونا رو دوست نداشتم ……….
با همه ی احوال اون کابوس ها دست از سرم برنداشتن ….
چند سال طول کشید تا یک کم آروم شدم ... فقط به زبون آسونه ...
چه شب ها تک و تنها تو این اتاق گریه کردم و به خودم پیچیدم ……
تا اینکه رفتم انگلیس ... اونجا خوب بودم ... از این محیط دور شدن برام خوب بود …. ولی از همه ی مردا بدم میومد ... هر کس رو نگاه می کرد ، فکر می کردم می خواد اذیتم کنه …
درسم که تموم شد , برگشتم ... خیلی مامانم رو دوست دارم و دلم نمی خواد ازش دور باشم ….
ناهید گلکار