خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    خیلی اتفاق بدی بود ... من می دویدم و رفعت دنبالم می کرد که منو بگیره ……
    نمی دونم چطوری بود که تو اون حالت فقط اون کثافت رو می دیدم و وحشتزده فریاد می زدم : نه , تو رو خدا نه …..

    تا تو حیاط دنبالم اومد و منو گرفت و با التماس گفت : برگرد ... این طوری نکن … حمیرا آروم باش ...

    صدای اونو که شنیدم , فهمیدم دارم اشتباه می کنم ...

    در واقع خیلی بد شد … همون شب اول , خاطره ی بدی از خودم گذاشتم …

    اون بازم التماس کرد و ازم خواست که آروم باشم ... رفعت هم ترسیده بود و دست و پاش می لرزید ….. انتظار چنین چیزی رو نداشت …. دستپاچه شده بود و هی می گفت : من بهت قول میدم دست بهت نمی زنم ... قول میدم ... بیا تو …. بیا بریم تو عزیزم ... نترس ….

    یک کم واستادم , وقتی مطمئن شدم خطری برام نیست , برگشتم ولی خیلی آشفته و بیقرار بودم ...

    اون شب تا هوا روشن شد , نشستیم و با هم حرف زدیم … و جالب اینجا بود که از هر دری حرف زد ... جز کار بدی که من کرده بودم ... یا این که بخواد منو راضی برای کاری بکنه ……

    و بعد منو خوابوند و خودش رفت روی کاناپه خوابید ……

    اون فردا شب هم حرفی از این موضوع نزد و خیلی بااحتیاط با من رفتار می کرد …….

    دو روز بعد رفتیم فرانسه …
    اونجام به خاطر دوستان و فامیلی که اونجا داشتن , دوباره برای من عروسی گرفتن …. ولی من بازم نتونستم بهش نزدیک بشم ... روزا مثل عاشق و معشوق بودیم ... می رفتیم گردش و رستوان ... من خوب بودم و حتی گاهی با خودم تصمیم می گرفتم که سعی خودمو بکنم ولی هر بار همون طور می شدم ……

    و اونم ترجیح می داد حرفشو نزنه …..
    اون دیگه اون رفعت سابق نبود … کم کم خسته شد و شروع کردیم به دعوا کردن ... به هر دلیلی بهانه می گرفت ... و ابراز نارضایتی می کرد …..

    ولی اون به من قول داده بود در هر شرایطی منو ترک نکنه و خودش اینو یادش بود و می خواست پای حرفش بمونه ...

    یک شب اون به من شراب داد و گفت که : آرومت می کنه …..خیلی ناراحت بودم , خوردم … زیاد هم خوردم و دیگه از خودم بیخود شدم و همون شب به رضایت خودم با هم بودیم ...

    ولی فردا که هوشیار شدم … و فهمیدم ازش بدم اومد و از خودم بیزار شدم …… نمی دونی چه احساس بدی بود ….. گریه می کردم و چندشم می شد ... بهش حمله کردم ….. می خواستم به جای اون کثافت , رفعت رو بکشم ….

    خیلی زدمش ... با مشت و چنگ ... خودمم زدم ... تمام سر و صورتم زخمی بود ….. وقتی به خودم اومدم … اون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد …… با گریه و زاری ازش معذرت خواهی کردم ولی نمی تونستم، دلشو به دست بیارم و جرات نکردم بهش بگم دارم از چی رنج می کشم ...

    دلم براش سوخت ... اون نباید به پای من می سوخت ولی احساس کرده بودم که دیگه صبرش تموم شده ... پس اومدم خونه ی خودمون و تقاضای طلاق دادم …..

    اون موافق نبود و می گفت منو دوست داره ….
    و همین باعث شد یک مدتی طول بکشه و اون موقع بود که فهمیدم حامله ام و رفعت هم به امید اینکه من یک روز خوب بشم …. ازم خواست دوباره با هم زندگی کنیم و برای اینکه از این محیط دور بشم , برگشتیم فرانسه ….
    تا موقعی که باردار بودم حالم خوب بود و رفعت به همون عشق روزانه راضی بود …

    تا نگار به دنیا اومد … عشق مادری و اینکه رفعت رو دوست داشتم , باعث شد تصمیم بگیرم خوب بشم و برای اون و رفعت زندگی خوبی درست کنم و تن به کاری که اون ازم می خواد بدم …..

    و باز یک شب خودم بهش نزدیک شدم ولی اون کابوس نمی خواست دست از سرم برداره و من فهمیدم هرگز نمی تونم با هیچ مردی رابطه داشته باشم و تلاشم بی فایده بود …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان