داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هشتم
بخش چهارم
دوباره زد به در …..
باز کردم و نگاهش کردم ...
گفت : به من بدهکاری خانمی !!!
پرسیدم : چرا ؟
گفت : برای اینکه منو گیر شهره انداختی ... ازت نمی گذرم ... باید جبران کنی …..
گفتم : چه طوری ؟
گفت : گیسشو بکشی تا دل منم خنک بشه .... باور کن داشت منو با خودش می برد ؛ ترسیدم بلایی سرم بیاره …… گیسشو می کشی یا تا ابد بهت بگم به من بدهکاری ؟….
گفتم : صبر کن , درستش می کنم …. تا گیسشو نکشم ولش نمی کنم…..
اون شب حمیرا حالش بهتر بود و چون قرص کم خورده بود , اومد سر افطار ... بی حال بود ولی حرف می زد وحواسش جمع بود ….
وقتی دید ما همه روزه می گیریم … دلش خواست و گفت : کاش حالم خوب بود و منم با شماها می گرفتم …
تغییر محسوسی در رفتارش پیدا شده بود ؛ به خصوص با من …
از نظر عاطفی اون تیکه گاه می خواست و چون جز من کسی رو نمی شناخت که بهش اعتماد داشته باشه به من پناه آورده بود و گرنه به نظرم دور از عقل بود که اون این همه به من متکی بشه …..
افطار که تموم شد , ایرج گفت : خوب خانم ها به کمک شما احتیاج دارم … و راستش روی شما حساب کردم ….
عمه پرسید : برای چی ؟
گفت : فردا افطاری داریم ... می خوام بیاین و مدیریت کنین تا همه چیز خوب پیش بره …
عمه سرشو به علامت نه بالا برد و گفت : نمی شه ... این همه سال ما پا تو اون کارخونه نگذاشتیم , حالا بیایم افطاری بدیم ؟ نه خودتون بکنین ….
ایرج با اعتراض گفت : ما تا حالا افطاری نداده بودیم ، اگر شما نیاین من دست تنها می مونم . اصلا نمی دونم باید چیکار کنم …. مثلا شما بیا روی غذا نظارت کن که مرتب به همه برسه ... حمیرا مسئول چیدن و تزئین سفره باشه و رویا برای موقعی که می خوایم شام رو بدیم کمک کنه …………. خلاصه فرق نمی کنه .... به کمک شماها احتیاج دارم ... یک کلام میاین یا نه ؟
حمیرا گفت : منو که می بینی اصلا حالم خوب نیست ... نه , من نیستم … حوصله این کارا رو ندارم ….
من به عمه چشمک زدم و متوجه اش کردم به خاطر حمیراس …
اونم که خیلی تو این کارا تیز بود , گفت : تو که حالت خوبه … می خواد بچه ام افطاری بده , دست تنهاس …. باشه ... بگو چیکار کنیم ؟ همه هستیم ... رویا توام میای ؟ …..
گفتم : حتما .... ولی بعد از دانشگاه ...
ایرج گفت : پس من صبح با حمیرا و مامان و مرضیه می ریم ... اسماعیل رو می فرستم دنبال تو ….
عمه پرسید : خوب چیکار کردی ؟ برای فردا فرصتی نیست ….
ایرج رفت یک مداد و کاغذ آورد و داد به حمیرا و گفت : یادداشت کن اگر چیزی کمه تهیه کنم …..
و خلاصه اونو کشید تو کار و تقریبا اونا تا آخر شب سر تهیه وسائل لازم بحث و گفتگو داشتن و حمیرا مرتب ایده می داد و گاهی هم اون ایده ها مطابق میل ایرج نبود ولی زیر بار می رفت و من می فهمیدم داره باهاش مدارا می کنه و بازم دیدم که اون چه صفات اخلاقی خوبی داره ……
صبح تو دانشگاه اول گشتم تا استاد جمالی رو پیدا کنم ... اون دکترای روانشناسی داشت و می گفتن مطب هم داره ولی اون زمان هیچ کس ناراحتی های روحی رو جدی نمی گرفت و وقتی کسی رو نزد دکتر روانشناس می بردن که دیگه دیوانه شده بود و کاری جز نگهداری از اون نبود که انجام بدن تا به خودش و دیگران صدمه نزنه …
همین …
ناهید گلکار