داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و نهم
بخش دوم
شب برای خوابیدن رفتیم اتاق حمیرا .... بهش گفتم : تو اینجا راحتی ؟ چرا اتاقتو عوض نمی کنی ؟ این جا اصلا برای تو خوب نیست .....
من تعجب می کنم تا حالا اینجا موندی ... من که داستان تو رو شنیدم , دلم نمی خواد امشب اینجا بخوابم ….
بیا بریم اتاق من ... یا اصلا بیا یک کاری بکنیم اتاقمونو با هم عوض کنیم ، چی میگی ؟
سرشو تکون داد و گفت : من وسایلم زیاده اونجا جا نمیشه ... کمد درست و حسابی هم نداره …
بعد رفت تو فکر …
گفتم : عمه الان بیداره ... بذار بهش بگم , با هم یک فکری بکنیم ... دیگه اینجا نمون ….
با عجله رفتم پایین ولی عمه و علیرضا خان رفته بودن تو اتاقشون و منم برگشتم بالا ………
و موکول شد برای فردا ….
بهش گفتم : تا حالا روی زمین خوابیدی ؟
گفت : آره , برای چی ؟
گفتم : بیا امشب جا بندازیم روی زمین ... تو اتاق من بخوابیم …
خندش گرفت و گفت : تو دیوونه ای …. باشه موافقم ………
تشک اون دو نفره و خیلی سنگین بود ... سرشو گرفتیم و با هم کشیدیم و چون سخت بود خندمون گرفت ؛؛ از سر و صدای ما ایرج اومد بیرون ….
با تعجب پرسید : دارین چیکار می کنین ؟
گفتم : دیگه نمی خوایم تو این اتاق بخوابیم …
پرسید : چرا ؟
گفتم : همین طوری , خوشمون نمیاد ….
گفت : خوب منو صدا می کردین ... این برای شما سنگینه ……
و خودش تشک رو دولا کرد و به راحتی بلند کرد و برد تو اتاق من ….
بعد گفت : خوب هر چی می خواین بگین من بیارم .
حمیرا گفت : نمی خواد بقیه شو خودمون می تونیم ….
ایرج از من پرسید : واقعا برای چی ؟
گفتم : توی خونه اتاق دیگه ای نیست که اتاق حمیرا رو عوض کنیم ؟
گفت : نمی دونم ... این اتاق بغل حموم هست ولی سالهاس ازش استفاده نشده ….
گفتم : فردا به عمه میگی ترتیبشو بدیم ؟
گفت : باشه خودم کسی رو میارم درستش کنه ... اصلا میدم رنگش کنن ... حمیرا چه رنگی دوست داری ؟
گفت : رنگ نه ؛ یک کاغذ دیواری خوب و روشن بهتر نیست ؟
ایرج گفت : صبر کنین ...
و رفت پایین و دسته کلید رو آورد و درِ اتاق رو باز کرد …..
ناهید گلکار