داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
ساعت اول با دکتر جمالی کلاس داشتم …. بعد از کلاس به من گفت : خانم سرمدی , شما بمونین باهاتون کار دارم ….
شهره ازم پرسید : منم بمونم ؟
گفتم : نه لازم نیست , تو برو …
دکتر به من گفت : من اینو باید به تو بگم تا بدونی به این سادگی نیست …. اولا باید مادر یا پدرشون بیاد و در جریان قرار بگیره ... این طوری من دستم بسته اس ….. دوما بیماری حمیرا خانم الان تنها ترس از تجاور نیست ؛ اون یک بیماری جدی دیگه هم داره و اون توهمی هست که تو این سالها پیدا کرده … من بین حرفاش , ضد و نقیض زیاد دیدم ... اون درست و غلط رو با هم قاطی می کنه ….
اینو شما باید بدونی که معالجه ی اون یک کم طولانیه …. شما تا حالا متوجه نشدین که چیزی بگه که تصور خودش بوده ؟
گفتم : چرا خوب ... ما به حساب اینکه حالش بد شده می ذاشتیم ….
گفت : اونی که شما گفتین با این مریضی فرق داره …. یادتون نره اول باید مادر و پدرشو در جریان بذارین و بعد هم خیلی تقویتش بکنین ... نیروی بدنی تو این بیماری خیلی اثر داره …….
حرف من و دکتر یک کم طول کشید … می دونستم که ایرج منتظرمه. .. با اینکه نگفته بود , مطمئن بودم …..
تمام راه رو دویدم ... وقتی دم در رسیدم , ایرج رو دیدم که داشت با شهره حرف می زد …
شهره پشتش به من بود … با اشاره گفتم : موهاشو بکِشم ؟
خندید و سرشو تکون داد ….
منم تا رسیدم بهش موهاشو گرفتم تو دستم و کشیدم پایین , تا اونجا که ممکن بود …
یک دفعه از جا پرید و داد زد : آخ ... آخ … چیکار می کنی ؟
گفتم : مگه ما دوست نیستیم ؟ خوب شوخی کردم ….
و رفتم سوار ماشین شدم و اونو که حیرون اون وسط وایستاده بود , بدون خداحافظی ترک کردم ….
ایرج هم سوار شد و بلند بلند خندید ریسه می رفت …. نمی تونست از شدت خنده , حرف بزنه ... هی می خواست بگه باز می خندید و ریسه می رفت ….
می گفت : باورم نمی شد این کارو بکنی ….
گفتم : اینو بدون من هر کاری رو که میگم , می کنم …..
گفت : اون استادِ خوش تیپ باهات تنهایی چیکار داشت ؟ …
چشمامو گرد کردم و با تعجب گفتم : واقعا ؟ شهره اینو گفت ؟ ( و خندم گرفت … ) خیلی احمقه …
کدوم خوش تیپ ؟ من یکی می شناسم , اونم کنارمه ... دکتر جمالی برای یک پروژه می خواست حرف بزنه ... باید گروه گروه بشیم .. می خواست سرپرست یک گروه من باشم …..
ایرج با شک گفت : این که تنهایی لازم نبود ….
گفتم : ایرج تو رو خدا ، به من اعتماد داری ؟ … من کاری نمی کنم که برخلاف میل تو باشه ….
گفت : تا ابد ؟
گفتم : تا ابد , حتی اون دنیا …..
پرسید : اون دنیا چی ؟
گفتم : برخلاف میل تو رفتار نمی کنم …..
گفت : نه اینو نگو ؛؛ تو تا الان به من نگفتی منو دوست داری ... اینو بگو ……
گفتم: پررو خجالت بکش ... داری منو وادار می کنی احساساتی بشم ؟ خودت می دونی بعدا که زنت شدم بهت میگم …..
گفت : بعدا که زنم شدی چی بهم میگی ؟ …
با اعتراض گفتم : ایرج ؟ اصلا فکر نمی کردم تو این جوری باشی ... یک کارایی می کنی که اصلا بهت نمیاد ... تو خیلی سنگین و باوقاری , خودتو نگه دار …
گفت : آخه میشه آدم اینقدر عاشق باشه و باوقار هم باشه ؟! … من اصلا خودمو فراموش کردم ... یک وقتا یادم میره خودمم هستم ... همش تو فکر اینم ببینم تو چی می خوای ؟ کجا میری ؟ ... کی میای ؟ چی می خوری ؟ چی فکر می کنی ؟ ……
خندم گرفت و گفتم : پس بگو ... خسته شدی از دستم ؟ …
گفت : نه به خدا قسم شیرین ترین لحظات عمرم رو می گذرونم … رویا باور کن نمی دونم چیکار کرده بودم که پاداشم تو شدی ؟
من که از خوشحالی و عشق اون داغ شده بودم با خجالت گفتم : منم همین طور , مثل توام …….
گفت : داشپورد رو باز کن ….. ( باز کردم یک بسته توش بود برداشتم ) فردا عیده ... می خوام همین امشب با هم نامزد کنیم .. فعلا من و تو بدونیم … ولی طول نمی کشه ……
درشو باز کردم ... دو تا حلقه توش بود ... تو خیابون پهلوی زیر سایه یک درخت نگه داشت …. حلقه رو ازم گرفت … بعد آهسته نگاه عاشقانه ای به من کرد و دست منو گرفت و خودش اونو کرد تو انگشتم و گفت : ما الان بهم قول می دیم که تو هر شرایطی کنار هم بمونیم و هرگز باعث ناراحتی و آزار هم نشیم ... تا آخر عمر … قول میدی ؟
حلقه ی اونو برداشتم و کردم توی انگشتش و گفتم : قول می دم تو هر شرایطی باهات بمونم ... تا آخر عمرم ……
بعد دست منو گرفت و محکم فشار داد و زیر لب گفت : خیلی دوستت دارم رویا …….
من دستمو کشیدم و از خجالت برگشتم طرف پنجره و گفتم : بریم خونه ... عمه منتظر میشه ….
گفت : مامان نگران نمی شه چون با هم رفتیم حلقه خریدیم خانم ……
انگار خدا دنیا رو به من داده بود … از این که بدون خبر عمه این کارو می کردم وجدانم ناراحت بود .
ناهید گلکار