داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهلم
بخش اول
ایرج گفت : حالا از این حلقه خوشت اومد ؟ این فقط برای اینه که بدونم دیگه تو زن منی …. ان شالله با هم می ریم و حلقه می خریم …..
گفتم : برای من فرق نمی کنه ... اینو که دوست دارم ولی هر چی بود , دوست داشتم چون تو بهم دادی ……
گفت : تو رو خدا تو دانشگاه دستت کن تا همه بدونن که نامزد داری …..
گفتم : معلومه که میگم ... به همه میگم .... خوبه ؟
نزدیک خونه حلقه ها رو در آوردیم و رفتیم تو ... عمه منتظر بود ، تا چشمش به من افتاد , منو بغل کرد و به سینه فشار داد و آهسته در گوشم گفت : مبارک باشه ... ان شالله برات مراسم رسمی می گیرم ... بذار ببینیم چی میشه ؟ ایرج عجله داشت ... حالا بین خودمون بمونه …..
گفتم : نمی دونی عمه برام چیکار کردی ... ازت ممنونم که برام مادری می کنین …..
یکی زد تو پشتم و گفت : برو ببینم دختر ؛ حرف زیادی نزن ……
گفتم : حمیرا کو ؟
گفت : داره اتاقشو مرتب می کنه …
با عجله قبل از اینکه ایرج بیاد تو … رفتم بالا ….
چند دقیقه بعد صدای ایرج رو شنیدم که داشت با تلفن حرف می زد …. از حرفاش فهمیدم که تورج داره میاد …
می خواستم این بار اونقدر عادی باهاش رفتار کنم که دیگه متوجه بشه هیچ امیدی نیست …..
منتظر بودم تا ببینم ایرج کی میاد بالا ، شاید احمقانه به نظر بیاد ولی دلم می خواست بازم ببینمش ... هر چند که تازه ازش جدا شده بودم ……
ولی باز صدای زنگ تلفن اومد , ایرج دوباره گوشی رو برداشت …
با کسی خوش و بش می کرد و می گفت : خوب معلومه دیگه یادی از ما نمی کنین ... چرا تشریف نمیارین خونه ی ما ؟ …….. نه خواهش می کنم , چه زحمتی ؟ شما بهترین دوست رویا هستین …
دلم فرو ریخت و فکر کردم داره با شهره حرف می زنه ... از اتاق پریدم بیرون که دیدم ایرج داره اصرار می کنه ؛؛ که بیا اینجا , رویا خوشحال میشه ، ما هم همینطور … فهمیدم که میناست …..
ایرج منو دید و گفت : رویا جان گوشی رو بردار مینا خانمه …
عمه گفت : بگو بیاد شام پیش ما …
رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم و بلافاصله گفتم : مینا برام حلقه خرید ... تو رو خدا بیا , می خوام باهات حرف بزنم ….
گفت : راست میگی تو رو خدا ؟ چقدر خوشحال شدم ... خوب برام تعریف کن ببینم چطوری بهت داد ؟
گفتم : پشت تلفن نمیشه , بیا اینجا … تو رو خدا بیا …..
گفت : ولی من اونجا رو بلد نیستم ….
گفتم : اسماعیل رو می فرستم دنبالت ... شب پیش من بمون ... به مامانت هم بگو ،، اگر می خوای من بهش بگم و ازش اجازه بگیرم …
گفت : نه دیگه لازم نیست خودم به مامان میگم …. حالا تا ببینم اگر معذب نبودم می مونم ... آخه من تا حالا اونجا نیومدم , الانم می ترسم بیام ….باور کن از عمه ات می ترسم .
گفتم : واقعا ؟ اون که خیلی مهربونه … بیا تو رو خدا ... باید باهات حرف بزنم …… نمی دونی چقدر خوشحالم …
رفتم پایین و به ایرج گفتم : اسماعیل کاری نداره بره مینا رو بیاره ؟ …
گفت : اسماعیل رفته دنبال بابا ... من خودم میرم …
گفتم : ای وای نه تو رو خدا ... زنگ می زنم میگم خودش بیاد , تو روزه ای باید بخوابی ….
گفت : خانم لوسم نکن از الان ، توقع من زود میره بالا …. نگران نباش ... باید برم دنبال تورج , مینا رو هم میارم ... بهش بگو حاضر باشه اول میرم دنبال اون ……
وقتی می خواست بره به من گفت : توام بیا با هم بریم ...
گفتم : عمه گناه داره ؛ می خوام افطاری درست کنم ….
گفت : خوب منم گناه دارم …….
گفتم : شما برو , من منتظرتم ….
ناهید گلکار