خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهلم

    بخش چهارم



    حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم ... گفتم : آقا اسماعیل عجله ای نیست ... دکتر تازه راه افتاده .
    حمیرا گفت : امروز استرس دارم ، رویا توام با من بیا تو ….

    گفتم : ان شالله دفعه ی دیگه با عمه میایم که تو خیالت راحت باشه ……
    اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ...

    این بار دکتر یک نسخه داد و گفت : قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین ….

    من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه ... هی به اسماعیل می گفتم : زود باش , تندتر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم …

    وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم ...  به ساعت نگاه کردم , باید تازه اومده باشه …

    با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه ....

    پیاده شدم با خودم گفتم ای بابا ... این چرا این طوری می کنه ؟ من مگه نمی تونم جایی برم ؟….

    با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد ….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو هال , ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت ….. و جلوی عمه و مرضیه و حمیرا , منو بکش بکش برد بالا …

    من هی می گفتم : دستمو ول کن …. خودم میام … خوب بگو کجا بیام …. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش , دردم میاد …..
    اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ... ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی , چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه ….

    مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم ... باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا , با من این رفتار بشه …..

    منو با خودش برد تو اتاقش ... جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم , درو بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم ….
    گفتم : اصلا نمی شناسمت ... می خوام برم , ولم کن ….

    در حالی که می لرزید , گفت : مثل اینکه منم تو رو نشناختم …..
    گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم ….

    حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در : ایرج درو باز کن ...  باز کن این درو ... زود باش ، چی شده؟ ……
    حمیرا داد زد : دیوونه درو باز کن ... به تو چه اصلا ؟ دلمون می خواد بریم بیرون ... تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ درو باز کن تا خودم حسابتو برسم .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان