داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و دوم
بخش اول
من خودمو آماده کرده بودم تا اون روز ایرج بیاد دنبالم ... ولی نبود ....
چشمم که به اسماعیل افتاد … سست شدم و دلم به شدت گرفت ….
غروب , نزدیک اومدنش رفتم پشت پنجره ولی تا در باز شد ؛ رفتم کنار تا منو نبینه ….. ولی احساسم این بود که می خواستم بازم مثل قبل باشیم و به هم اهمیت بدیم .
اون بازم دوستم داشته باشه …. ولی نمی تونستم ببخشمش ... هنوز باورم نمی شد که با حرف آدمی مثل شهره , چنین تهمتی به من زده باشه …. و از اون بدتر رفتاری بود که با من کرده بود ! ….
هر وقت یادم میومد بغض می کردم و از آینده می ترسیدم ……
دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و تمام شب رو هم درس خوندم ... موقع شام دیدمش ولی یک کلمه حرف نزد ... خیلی هم زود از سر میز بلند شد و رفت …..
انگار حالا اون با من قهر بود …..
عمه حواسش بود .... وقتی با هم تنها شدیم , گفت : اخلاقش عین باباشه ... وقتی یک غلطی می کنه , خودش رم می کنه ……..
از این حرف دلم بیشتر گرفت ….
نمی خواستم اخلاقش مثل باباش باشه …. چه تصویر خوبی از اون تو ذهنم ساخته بودم ….. که حالا خودش با این کاراش داشت همه چیز رو از بین می برد ……..
فردا که از دانشگاه تعطیل شدم , آهسته می رفتم به طرف در خروجی …. هوا ابری بود و گاهی دونه های ریز برف به صورتم می خورد ... هنوز برف شروع نشده بود ولی من دلم خیلی تنگ بود و از اون آسمون ابری بیشتر گرفته بود ؛؛ و دلم نمی خواست برم خونه .... کاش جایی رو داشتم که اون شب رو می گذروندم و دوباره مجبور نبودم بی محلی های ایرج رو تحمل کنم …
با خودم گفتم میرم پیش مینا و به عمه زنگ می زنم ... اگر اجازه داد همون جا می مونم ….
این فکر خوبی بود ... اصلا شاید چند روز اونجا موندم …. حالا که حمیرا حالش خوبه و کسی هم نیازی به من نداره , چند روز نباشم بهتره ….
یک مرتبه احساس کردم کسی دنبالم داره میاد … خیلی نزدیک … شهره هم یک کم جلوتر از من بود هی برمی گشت و منو نگاه می کرد …..
ترسیدم با خودم گفتم حتما دکتر جمالیه و دوباره شهره برای من دردسر درست می کنه ... برای همین برنگشتم و سرعت قدم هامو بیشتر و بیشتر کردم و به حالت دویدن از در دانشگاه رفتم بیرون ….
می دونستم که اگر یک بار برگردم , شهره همین رو پیرهن عثمون می کنه …..
با نگاه اطراف رو گشتم تا اسماعیل رو پیدا کنم که یک مرتبه کسی بازومو گرفت …
تنها فکری که کردم این بود که دکتر جمالی دستمو گرفته ... یک فریاد کشیدم و برگشتم ...
ایرج بود دستشو انداخت روی شونه ی من و به خودش فشار داد و به همون شکل منو برد تا دم ماشین ... بدون اینکه حرفی بزنه ……
درو برام باز کرد و گفت : بخاری رو روشن گذاشتم تا زود گرم بشی …
کتابامو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی عقب ….
دلم یک جورایی قرار گرفت ... با اینکه حدس می زدم مکالمه ی خوبی امروز نداشته باشیم , دلم می خواست با هم حرف بزنیم ….
اولین کاری که کرد به دستم نگاه کرد که ببینه حلقه دستمه یا نه ………..
ایرج طبق اخلاقی که ازش سراغ داشتم یک مدت بدون اینکه حرفی بزنه رانندگی کرد ….. بعد پرسید : نهار خوردی ؟
گفتم : یک چیزی خوردم ... زیاد گرسنه نیستم …. بریم خونه ... عمه منتظر میشه , حتما برامون نگه داشته ….
گفت : مامان می دونه ... بهش زنگ زدم و گفتم میام دنبال تو ... اسماعیل رو نفرسته ... منم نخوردم , بریم همبرگر بخوریم؟ ………
گفتم : راستش بدم نمیاد …. خیلی همبرگر دوست دارم .
گفت : نمی دونستم وگرنه بیشتر میومدیم …
این بود که رفت تا میدون ولیعهد ( ولیعصر ) ... ولی حرف نمی زد و غمگین بود ………
این همبرگر فروشی به اسم ویمپی , تازه باز شده بود و یک بار هم با تورج و حمیرا اومده بودیم ….
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ...
دستمو گرفت و گفت : مراقب باش , زمین لیزه …
ناهید گلکار