داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و دوم
بخش چهارم
یک هفته گذشت … یک شب که برای شام می رفتم پایین , صدای جر و بحث ایرج و علیرضا خان به گوشم خورد …. با عجله رفتم ببینم چی شده …..
ایرج می گفت : بابا خواهش می کنم ... همیشه خودتون رفتین , حالا هم خودتون برین ….
علیرضا خان با تندی جواب داد : مگه تو نباید کار یاد بگیری ؟ الان تو بهتر می دونی چیکار باید بکنی ... اون اجناسی که قبلا فرستادن , تو بد و خوب نکردی ؟ من سپردم به تو ... خوب حالا برو هم راه و چاه رو یاد می گیری ، هم این بار مثل دفعه ی قبل نمی شه ….. ده تا پانزده روز طول می کشه ... نمی دونم چرا می خوای نری ؟
ایرج گفت : آخه من وارد نیستم , تا حالا نرفتم … نمی شه این بارم خودتون برین ؟ قول میدم دفعه ی دیگه من برم ……
نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن و اینکه ایرج باید کجا می رفت ….
رفتم تو آشپزخونه … عمه و حمیرا داشتن شام رو می کشیدن ... منم کمک کردم ولی بحث اونا بازم ادامه داشت …
با نگاهی نگران به ایرج بهش فهموندم می خوام سر دربیارم …. اونم منظور منو فهمید ….. و گفت : من برم لندن , کار اینجا می مونه ... الان تو کارخونه خیلی کار دارم ... به نظرم رفتن شما موثرتره , قبول کنین …..
ولی علیرضا خان زیر بار نرفت و گفت : بیخودی داری بحث می کنی ... تو باید بری .... اولا می دونی باید چی سفارش بدی , ثانیا کارو یاد می گیری و دیگه از این به بعد خودت می ری …. باز می خوای مثل اون دفعه هی ایراد بگیری … خودت برو بابا جان بهتره ……
و من فهمیدم که ایرج باید بره لندن ….
نفهمیدم چی خوردم و با بغض رفتم بالا ... حمیرا هم با من اومد و پشت سر ما هم ایرج اومد تو پله ...
همه با هم رفتیم بالا ….
حمیرا ازش پرسید : تو چرا دوست نداری بری ؟ خیلی برات خوبه ... برو حال و هوات هم عوض میشه …
ایرج عصبانی بود و حرفی نزد و رفت تو اتاقش ….
حمیرا گفت : خیلی ناراحته بیا بریم پیشش ؛؛؛ میای ؟
گفتم : باشه …..
خودمم دلم می خواست با اون حرف بزنم ... این بود که دراتاقشو زدم و صداش کردم : ایرج ؟
گفت : جانم ... عزیزم , عشقم …
و درو باز کرد و من و حمیرا رو پشت در دید ….
یک دفعه جا خورد و منم از خجالت داشتم آب می شدم ...
حمیرا نگاهی به من و یک نگاه به ایرج انداخت و گفت : به به ... چشمم روشن … جانم …. عزیزم ….. عشقم ….
من می دونستم .... به خدا می دونستم .... از اول هم معلوم بود که اینقدر برای رویا سینه چاک می دادی ... من می فهمیدم ….
ایرج گفت : بیا تو تا بهت بگم …..
حمیرا همین طور که می رفت تو , به من گفت : مثلا ما دوستیم ... چرا به من نگفتی ؟ خیلی رازداری تو ، من ساده ام که سیر تا پیاز زندگیمو برات گفتم ؛ بعد تو نگفتی که ایرج رو دوست داری … اصلا لازم نبود بگین ... همون روز که آقا غیرتی شده بود , من فهمیدم ... به خدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم …..
ایرج حمیرا رو نشوند و بهش جریان تورج رو تعریف کرد و ازش خواهش کرد بین خودمون بمونه تا تورج از این فکر منصرف بشه ….
حمیرا گفت : باشه , خاطرتون جمع ... به کسی نمیگم ... می خوای یک کاری بکنم تا نری لندن ؟
ایرج گفت : نه بابا ... یک هفته اس دارم باهاش بحث می کنم ... نمی شه , حاضر نیست بره ... تنبل شده …..
حمیرا بلند شد و همینطور که داشت می رفت , گفت : ولی خیلی بهم میاین ... من که خوشحالم ……
منم خواستم دنبالش برم ولی ایرج یواشکی مچ دستمو گرفت و نگه داشت و به محض اینکه اون از اتاق رفت بیرون , منو محکم گرفت تو بغلش و در گوشم گفت : نمی تونم ازت دور باشم ... طاقت ندارم ……
زود خودمو کشیدم بیرون و گفتم : منم نمی تونم دور از تو باشم ... اگر بری چند روز طول می کشه ؟ …
گفت : ظاهرا ده روز ولی برای من یک سال ... از الان ناراحتم …..
روزی که حمیرا دوباره وقت دکتر داشت , ایرج و عمه باهاش رفتن و من با اسماعیل اومدم خونه ...
علیرضا خان تو خونه تنها بود …
ناهید گلکار