داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
من برای حمیرا آب آوردم و یک سینی چایی هم برای بقیه ریختم ….
علیرضا خان با مهربونی گفت : دستت درد نکنه .. آدم دختر داشته باشه , مثل تو و حمیرا باشه ……
حمیرا گفت : رودرواسی نکن بابا ... بگو مثل رویا باشه ... من که برات دختری نکردم … نشد که بکنم ,, البته خودت زندگی منو تباه کردی که تو این سن و سال باید به جای هر کاری برم دکتر یا تو اون اتاق لعنتی کپه ی مرگمو بذارم ….
علیرضا خان از جاش بلند شد و پیپشو از رو میز با غیض برداشت و گفت : اصلا نمی شه تو این خونه یک نفس راحت کشید ... برم تا باز گند کار در نیومده ….
اومد که بره ؛ حمیرا با عصبانیت گفت : همیشه فرار کردی ... یک بار به حرفم گوش نکردی ... دکتر می گفت اگر این قدر خفه نمی شدم , الان این حال و روز رو نداشتم … چرا نمی گیری یک بار اونو به قصد کشت بزنی ؟ چرا ناموس سرت نشد ؟ ….
اون که داشت داد می زد , علیرضا خان رسید به اتاقش و درو محکم زد به هم ….
ایرج که از حرفای دکتر متوجه شده بود برای حمیرا اتفاقی افتاده ، حالا فهمیده بود که یک ربطی به پدرش داره ... طوری که دیگه نمی شد ازش پنهون کرد ….
حمیرا رو که داشت شاخ و شونه می کشید رو گرفت و نشوند و ازش پرسید : خواهر جان بشین و برام از اول , هر چی تو دلته به من بگو ... خاطرت جمع باشه من پشتتم ... ازت حمایت می کنم ... هر چی هست بگو ……..
عمه که با خوشحالی از پیش دکتر اومده بود ، حالا آشفته و بیقرار به نظر می رسید …..
که مرضیه اومد تو و اونم تا تونست دقِ دلیشو سر اون بیچاره خالی کرد …..
دیگه نمی شد جلوی مرضیه حرف زد ... ایرج بهش گفت : بیا بریم بالا ... اون چای و شیرینی رو هم می بریم بالا می خوریم ... مامان شما هم بیا , باید باشی …..
عمه گفت : حمیرا رو ول کن … من خودم برات میگم ... الان دوباره بهم می ریزه ...
حمیرا دست ایرج رو گرفت و گفت : نه , خودم بهش میگم ... بیا بریم بالا ……
اتاق ایرج از همه ی اتاق خواب ها بزرگ تر و مرتب تر بود ... یک دست مبل راحتی و یک تلویزیون هم توی اتاقش داشت ... چون انتهای سالن بود , یک قناسی داشت که با دو تا پنجره بزرگ و قدی اونو به شکل زیبایی در آورده بود … و یک شمایل حضرت علی هم روبروی تختش به دیوار آویزون بود ….
همه رفتیم تو اتاق ایرج ...
سینی چای دست من و شیرینی دست عمه …..
ناهید گلکار