خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



    من برای حمیرا آب آوردم و یک سینی چایی هم برای بقیه ریختم ….

    علیرضا خان با مهربونی گفت : دستت درد نکنه .. آدم دختر داشته باشه , مثل تو و حمیرا باشه ……

    حمیرا گفت : رودرواسی نکن بابا ... بگو مثل رویا باشه ... من که برات دختری نکردم … نشد که بکنم ,, البته خودت زندگی منو تباه کردی که تو این سن و سال باید به جای هر کاری برم دکتر یا تو اون اتاق لعنتی کپه ی مرگمو بذارم ….
    علیرضا خان از جاش بلند شد و پیپشو از رو میز با غیض برداشت و گفت : اصلا نمی شه تو این خونه یک نفس راحت کشید ... برم تا باز گند کار در نیومده ….

    اومد که بره ؛ حمیرا با عصبانیت گفت : همیشه فرار کردی ... یک بار به حرفم گوش نکردی ... دکتر می گفت اگر این قدر خفه نمی شدم , الان این حال و روز رو نداشتم … چرا نمی گیری یک بار اونو به قصد کشت بزنی ؟ چرا ناموس سرت نشد ؟ …. 

    اون که داشت داد می زد , علیرضا خان رسید به اتاقش و درو محکم زد به هم ….

    ایرج که از حرفای دکتر متوجه شده بود برای حمیرا اتفاقی افتاده ، حالا فهمیده بود که یک ربطی به پدرش داره ...  طوری که دیگه نمی شد ازش پنهون کرد ….
    حمیرا رو که داشت شاخ و شونه می کشید رو گرفت و نشوند و ازش پرسید : خواهر جان بشین و برام از اول ,  هر چی تو دلته به من بگو ... خاطرت جمع باشه من پشتتم ... ازت حمایت می کنم ... هر چی هست بگو ……..

    عمه که با خوشحالی از پیش دکتر اومده بود ، حالا آشفته و بیقرار به نظر می رسید …..

    که مرضیه اومد تو و اونم تا تونست دقِ دلیشو سر اون بیچاره خالی کرد …..

    دیگه نمی شد جلوی مرضیه حرف زد ... ایرج بهش گفت : بیا بریم بالا ... اون چای و شیرینی رو هم می بریم بالا می خوریم ... مامان شما هم بیا , باید باشی …..
    عمه گفت : حمیرا رو ول کن … من خودم برات میگم ... الان دوباره بهم می ریزه ...
    حمیرا دست ایرج رو گرفت و گفت : نه , خودم بهش میگم ... بیا بریم بالا ……
    اتاق ایرج از همه ی اتاق خواب ها بزرگ تر و مرتب تر بود ... یک دست مبل راحتی و یک تلویزیون هم توی اتاقش داشت ... چون انتهای سالن بود , یک قناسی داشت که با دو تا پنجره بزرگ و قدی اونو به شکل زیبایی در آورده بود … و یک شمایل حضرت علی هم روبروی تختش به دیوار آویزون بود ….
    همه رفتیم تو اتاق ایرج ...

    سینی چای دست من و شیرینی دست عمه …..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان