داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و چهارم
بخش سوم
صدای زنگ تلفن باعث شد عمه جلوتر از ما خودشو برسونه به تلفن ….
علیرضا خان بود ... صدای فریادش از پشت گوشی هم میومد .. چیزی نگفت ... فقط داد می زد : بگو اون اسماعیل بیاد دنبال من ... زود …
و گوشی رو قطع کرد …
یک ساعت بیشتر طول نکشید که علیرضا خان اومد … اونقدر عصبانی بود که می ترسیدم من رو هم بزنه …. سر عمه فریاد کشید : خوب شد حالا ؟ صد دفعه نگفتم این (……) رو هم نزنین ؟ …
به جای عمه , حمیرا صداشو بلند کرد و گفت : اگر خودت همون روز حسابشو رسیده بودی الان این طوری نمی شد ….
علیرضا خان باز سر عمه داد زد : چرا الان جلوشونو نگرفتی ؟ میرن یک کاری دستمون میدن , عقل ندارن که ….
عزت و دو تا دیگه از گارگرها امروز از کارخونه جیم شدن ... زنگ زدم به غلامرضا بگم , اونم گوشی رو برنداشت …. حالا چه خاکی به سرمون بریزیم ، اون عزت , لاته ... می زنه اونو می کشه , خونش میفته گردن ما ….
و نشست روی مبل انگار زانوهاش قدرت نداشت .
عمه هم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه نشست کنارش ……
و من و حمیرا هم نشستیم ….
همه فهمیده بودیم که دیگه بحث فایده نداره و تیر از کمون رها شده و بازگشتی نیست و باید صبر کنیم ….
مرضیه چایی آورد ... همه خوردیم , انگار بهش احتیاج داشتیم …
عمه مرتب آیه الکرسی می خوند و نذرهای مختلف می کرد ... و منم با خدا راز و نیاز می کردم …
خدایا اگر کارم اشتباه بوده , منو مجازات کن ... خدایا این بلا رو از سرمون دور کن …
و یادم افتاد وقتی من به هادی گفتم که اعظم برادرشو میاره خونه و به من نظر داره , به من گفت تو دروغ میگی ، می خوای تهمت بزنی ....
در حالی که می دونست من آدم دورغگویی نبودم .
از این که اون دو تا برادر این طور از حق خواهرشون دفاع می کردن ؛ احساس خوبی داشتم و حسودیم شد …
ناهید گلکار