داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و چهارم
بخش ششم
بعد ایرج رفت و عمه رو که حالش خیلی بد بود , بغل کرد و گفت: ببخشید مامان جون اذیت شدی … ولی دیگه تموم شد …. شام درست نکن ... من میرم ویمپی , همبرگر می گیرم …
تورج گفت : نه , صبر کن ... اسماعیل رو می فرستیم ... تو چرا بری ؟ خیلی خسته شدی ...
گفت : باشه , بگو زیاد بگیره که خیلی گرسنه ام …..
و خودش رفت بالا ...
تورجم رفت زنگ بزنه تا اسماعیل رو خبر کنه …..
اون شب من خیلی احساس خستگی می کردم ولی انگار منم یک جورایی خیالم راحت شده بود که دیگه خطری برای ایرج نیست و حمیرا هم دلش قرار گرفته ….
شب جمعه بود و همه تا دیروقت نشستن و در مورد این موضوع حرف زدن …
ولی من به شدت خوابم میومد و ساکت یک گوشه نشسته بودم ... نمی دونم چرا اخمهام تو هم بود ... دلم نمی خواست نه به حرفای تورج بخندم ؛ نه با حمیرا هم دردی کنم ؛ نه به نگاه های عاشقانه ی ایرج جواب بدم …
هیچ احساسی نداشتم ..... نوعی سردرگمی و بیقراری بهم دست داده بود ... از صحنه هایی که دیده بودم هنوز بیرون نیومده بودم و دلم می خواست تنها باشم ….
علیرضا خان به من گفت : خوب رویا این کاری بود که تو شروع کردی ... چرا چیزی نمیگی ؟
گفتم : من این طوری فکر نمی کنم ... این کار من نبود ... دست دیگه ای تو کار بود ، چرا من از این خونه سر آوردم ؟ کی اینقدر مهرِ حمیرا رو تو دل من گذاشت ؟ و تمام توجه من به اون جلب شد ؟ چرا من پزشکی قبول شدم ؟ و چرا یکی از استادهای من باید دکتری باشه که در مورد مریضی اون صحبت کنه ؟
من اینا رو اتفاقی نمی دونم و فکر می کنم دیگه وقت اون رسیده بود که حمیرا از اون تارهایی که دور خودش پیچیده بود , دربیاد ..... نمی دونم من اعتقادم اینه شاید همه ی ما وسیله ای برای کس دیگه ای باشیم …..
تورج پرسید : مثلا کی ؟
گفتم : شاید دعاهای یک دختر کوچولو برای دیدن مادرش …….
حمیرا رفت تو فکر …
شاید همه به فکر رفتن , چون چیزی نگفتن …..
یک هفته گذشت …. و باز جمعه بود و قرار بود ایرج فردا شب ساعت یک نیمه شب بره ...
من تو این مدت تمام وقت تنهایی هامو به گریه گذروندم ... هر چی خودمو راضی می کردم بازم نمی تونستم از ایرج جدا بشم ... خیلی دوستش داشتم و هر چی بیشتر اونو می شناختم , صفات اخلاقی خوب بیشتری ازش پیدا می کردم و عشقم نسبت به اون بیشتر می شد ….
مثل اینکه نفسم بود و داشت می رفت ... و من توی سینه ام دردی داشتم که نمی تونستم به کسی بگم .... اون نزدیک من بود و حتی اجازه نداشتم به راحتی باهاش حرف بزنم ... حالا اگر می رفت و دیگه نمیومد چیکار می کردم ؟….
تو این مدت هم به خواست علیرضا خان ازش دوری می کردم و زیاد با هم حرف نزده بودیم ... گاهی فکر می کرد که از دستش ناراحتم … گاهی دلگیر می شد …. و گاهی هم تلافی می کرد …
و من با اینکه دلم براش پر می زد , نمی تونستم بهش بگم که علیرضا خان ازم چی خواسته ….. چون ایرج می خواست بره ...
تورج هم دوباره شب جمعه اومد ……
حمیرا حالش خیلی بهتر بود و آروم شده بود و اون بیقراری سابق رو نداشت ولی هر چی تلاش کردیم نتونستیم با نگار تماس بگیریم …… برای همین اونم غمگین شده بود …
شب شنبه تورج باید برمی گشت به دانشکده ... ایرج خودش راه افتاد تا اونو برسونه …
با هم رفتن بیرون …
تورج برگشت و به من گفت : رویا میشه توام بیای ؟
من بی اختیار به علیرضا خان نگاه کردم و گفتم : نه , من درس دارم ... شما برین ….
گفت : دستوره ... بیا باهات کار دارم …
گفتم : باشه بعدا ... نه , نمیام ….
برگشت و گفت : اگر خواهش کنم میای ؟
لبمو گاز گرفتم ... مونده بودم چرا اون داره این کارو می کنه …
عمه گفت : خوب برو مادر , ببین چیکارت داره ؟
گفتم : تورج جان به خدا کار دارم … درسم مونده ... نمازم نخوندم … تو برو ….
گفت : زود باش ایرج منتظره ….
علیرضا خان گفت : خوب چرا نمیری ؟ برو دیگه حال و هوات هم عوض میشه ... خیلی تو همی امشب ... اصلا حرف نزدی دخترم ….
تعجب کردم با موافقت اون بلند شدم و رفتم پالتمو پوشیدم اومدم پایین ...
تورج هنوز منتظر من بود با هم از ساختمون رفتیم بیرون …
به ماشین که رسیدیم خودش نشست عقب و به من گفت : تو بشین جلو گرم بشی …. تازه من که زود پیاده می شم …..
ایرج نمی دونست تاخیر تورج , برای بردن من بوده ... فهمیدم که خوشحال شده ….
وقتی راه افتادیم … تورج گفت : می خواستم یک چیزی بهتون بگم که به هر سه تای ما مربوط میشه …
قلبم فرو ریخت …
من دیگه تحمل یک هیجان دیگه رو نداشتم و دلم نمی خواست تورج حرفی بزنه که باز بحث و گفتگو بشه …..
اون ادامه داد : من چند وقته با مینا دوست شدم ... باهاش میرم بیرون و بهش علاقه مند شدم ... مامانش و باباشم می دونن … می خواستم شما هم بدونین ….
ایرج زد رو ترمز و زد کنار و وایستاد .
ناهید گلکار