داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و ششم
بخش اول
اشکهام طوری می ریخت که دیگه نمی تونستم ببینمش ... یک دفعه برگشت و با سرعت اومد طرف ما و خودشو رسوند به عمه و علیرضا خان و گفت : امانتی من دست شما سپرده , مواظبش باشین ...
علیرضا خان گفت : برو نگران نباش , ما هستیم ...
و بعد دوباره عمه را بغل کرد ... عمه دستی به پشتش زد و گفت : آره , برو پسرم ... مثل چشمم ازش مواظبت می کنم ...
بعد نگاهی به من کرد و رفت ……
عمه همین طور که گریه می کرد , سرشو آورد کنار گوش من و گفت : پدرسوخته می خواست تو رو بغل کنه ... روش نشد , منو بغل کرد ….
حمیرا بازوی منو گرفت و گفت : گریه نکن ... تا چشم بهم بزنی , برگشته ... جایی نمی ره که زود میاد ….
ما تا اون سوار هواپیما شد و از زمین بلند شد , پشت شیشه وایستادیم …..
انگار جون داشت از تنم بیرون می رفت …….
بدون اون برگشتیم خونه … به نظرم همه جا خالی بود …
دلم قرار و آروم نداشت .... طاقت نداشتم تا اومدنش صبر کنم ...
با عجله رفتم تو اتاقم …. و دستمو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم ... اصلا متوجه نشدم که عمه و حمیرا اومدن تو اتاقم ... برای اولین بار احساساتم رو نسبت به ایرج می دیدن ... دیگه دلم می خواست همه بدونن که چقدر دوستش دارم … دیگه برام مهم نبود که کسی خوشش میاد یا نه ….
با حال نزاری گفتم : حمیرا چطوری تحمل کنم تا اون برگرده ؟
حمیرا منو بغل کرد و گفت : می دونی ایرج به من چی گفت ؟ …
همون طور که گریه می کردم , سرمو تکون دادم ... گفت : رویا تو رو از من بیشتر دوست داره , تنهاش نذار تا من بیام ... حالا راست گفته یا الکی بهش گفتی ؟ اگر منو بیشتر دوست داری , خوب ایرج رفته ؛ من که اینجام ... با هم خوش می گذرونیم تا اون بیاد ………
عمه گفت : اگر قرار باشه از الان اینطوری بکنی تا اون برگرده چیزی ازت نمی مونه عمه جون ... خودتو جمع و جور کن ، و به خودت دلداری بده …. یکی دو روزی بگذره , عادت می کنی ... امشب برو تو اتاق حمیرا بخواب ...
گفتم : نه دیگه , نزدیک صبح شده ... فردا خیلی درس دارم ... سرم گرم میشه …..
عمه گفت : باشه , پس بگیر زود بخواب ؛ حمیرا توام برو بخواب مادر ... بی خوابی برای تو خوب نیست …
و داشت از اتاق می رفت بیرون که صدای زنگ تلفن … هر سه ی ما رو از جا پروند ….
به هم نگاه کردیم …
کی می تونست باشه ؟
حمیرا گفت : ایرج که نیست , هنوز تو راهه ... پس کیه ؟
عمه گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ….. جانم عزیزم ... آخه تو کجایی مادر ؟ … الهی مادر فدات بشه ... چرا جواب تلفن رو نمیدی ؟ جانم …..
( و همین طور دستشو به طرف حمیرا بالا و پایین می برد که یعنی بیا ) آره عزیزم … ما خوبیم … تو چطوری ؟ مامانت اینجاس ... می خواد باهات حرف بزنه …
رنگ حمیرا مثل گچ دیوار سفید شده بود ... تمام بدنش می لرزید و قدرت نداشت تا دم تلفن بره ...
من گرفتمش ... با دو دست بازوی منو گرفت و رسوندمش به گوشی ….
همین طور که لبهاش به هم می خورد با دستهای لرزونش گوشی رو گرفت .
ناهید گلکار