داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و ششم
بخش دوم
گفت : مامان جان ... نگارم … عزیز دلم … ( شروع کرد به گریه کردن ) …. الهی قربونت برم ,, الهی فدات بشم ، تو رو خدا گریه نکن ... طاقت ندارم ... دل منم خیلی برات تنگ شده …. دیگه بیا مامان ... من به خاطر تو خوب شدم ... دیگه اذیتت نمی کنم ……… راست می گی فدات بشم ؟ کی بهت گفت ؟ ….. حتما ؟ … کِی ؟ الهی قربونت برم نگارم … پس منتظرت میشم ... خیلی دلم برات تنگ شده ، بهم خبر بده مامان ، تو خوبی ؟ ……. الهی من بمیرم دخترم ... منم همین طور …. بابات ؟ آره , باشه ... حرف می زنم …… باشه منتظرتم ... الو سلام … آره خوبم ... خیلی بهتر شدم … تو چطوری ؟ … جانم … نه من نمی تونم ، شماها بیاین ... نگار راست گفت میای ایران ؟ ….
نه من که نمی تونم ... تو نگار رو بردار بیار ، خیلی دلم تنگ شده …… باشه باشه ……. کِی ؟ حالا حدودشو بگو ببینم تا کی منتظر باشم …. مرسی رفعت ... خوشحالم کردی …. زنگ بزن ... منتظرم نذاری ها …. باشه ... آره گفتم که خیلی خوبم ….. ایرج گفت ؟ کِی زنگ زد ؟ آره خیلی بهترم ... شماها چطورین ؟ ….. کِی ؟ ایرج به من نگفت … آره , امشب پرواز کرد ... الان تو راهه ….. باشه … باشه ... منتظرم …… منم همین طور … خداحافظ ….
در حالی که هنوز دستش می لرزید , گوشی رو گرفت روی قلبش و یک کم موند ...
عمه گوشی رو ازش گرفت ؛ منم دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت ….
برگشت نگاهی به من کرد و خودش انداخت تو بغلم و گفت : وای رویا ,, باورم نمی شه دارن میان ... تا بیست روز دیگه میان ... من نگارو می ببینم ... باور می کنی ؟ ایرج باهاشون در تماس بوده , همه چیز رو گفته بود … اِییییییی خدا ... شکر ... هزار مرتبه شکر ….
بعد هراسون شد و گفت : کلید … کلیدا کجان ؟
عمه گفت : دست منه , نگران نباش ... بهت میدم ... خوب بذار بیان همین جا …..
گفت : نه ؛ نه ؛ می خوام نگار برگرده تو خونه ی خودش ... دیگه نمی ذارم ازم جدا بشه ... قول میدم خوب بشم …. صبح باید بریم و خونه رو روبراه کنیم … توام میای رویا ؟ کمک کن تا همه چیز رو برای اومدن نگار و رفعت حاضر کنم …..
گفتم : تو داری می لرزی ... اول باید آروم بشی ؛؛ هنوز وقت هست … من صبح کلاس دارم ولی تا اومدم حاضرم که بریم …….
دستشو گذاشت روی پیشونیش و گفت : رفعت گفت ده روز به عید میان ... الان چقدر تا عید مونده ؟
گفتم : الان بیست و پنج بهمنه ... درسته , تقربیا بیست و پنج روز دیگه ... حالا وقت داری تا خودتو آماده کنی …
منظورم خودته ,, می فهمی ؟
گفت : کِی باید بریم دکتر ؟
عمه گفت : ده ؛ دوازده روز دیگه ….
من گفتم : می خواین وقت بگیرم زودتر برین ؟
حمیرا با اشتیاق گفت : آره , می خوام باهاش حرف بزنم ببینم چیکار کنم …
اصلا یک چیزی بده که دیگه بدنم نلرزه ….
گفتم : حمیرا جان تو فقط الان ضعیف شدی ... بیشتر بخور ... چیزای مقوی که سر حالت کنه ، این با من و عمه ... تو فقط بخور ... بهت قول میدم این حالت توام دیگه از بین بره ….
پرسید : فردا کی میای تا بریم اون خونه ؟
گفتم : فردا ساعت سه تعطیل می شم ولی دوشنبه زود میام … نه اصلا نمی رم و از صبح زود با هم می ریم و ترتیبشو می دیم ... خوبه ؟ …..
آتیشی که به جونم افتاده بود و با تلفن نگار خاموش شده بود و با رفتن عمه و حمیرا دوباره شعله ور شد و یادم اومد که ایرج هر لحظه داره ازم دور و دورتر میشه ...
غم دنیا تو دلم بود و ترس از آینده … آینده ای که می خواستم با ایرج بسازم و بدون اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی خواستم ….
ناهید گلکار