داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و ششم
بخش سوم
فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خونه و یکراست رفتم و بدون خجالت از عمه پرسیدم : ایرج زنگ نزده ؟
گفت : هنوز که نه …..
صبر نکردم و رفتم بالا و نشستم پای تلفن ... دست و دلم به کاری نمی رفت ...
ولی نه تنها ایرج زنگ نمی زد , بلکه اصلا صدای تلفن بلند نمی شد ... گاهی اونو برمی داشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه و دوباره منتظر می موندم ……
نماز خوندم ، شام خوردیم …
با حمیرا در مورد کارایی که باید برای اومدن نگار و رفعت می کردیم , حرف زدیم ولی صدای تلفن نیومد که نیومد ….
آخر حمیرا متوجه ی اضطراب من شد و گفت : نگران نباش , زنگ می زنه ... اینقدر به تلفن نگاه نکن ... دیشب نخوابیده حتما خوابه …
بالاخره رفتم سر درسم تا بتونم یک مدت هم شده ایرج رو از ذهنم بیرون کنم …. و همون طور روی کتاب در حالی که اشک روی صورتم خشک شده بود , خوابم برد …
داشتم خواب می دیدم که مامانم داره برام لباس می دوزه ... نگاه کردم دیدم همون لباس خال دار سفیدیه که داشتم …
گفتم : مامان اینو که یک بار برام دوختی ... چرا دوباره ؟
انگشتشو گذاشت روی بینیشو گفت : هیس , دوباره لازم داری ... خودت می بینی حالا ؛؛ اگر دوباره نپوشیدی … صبر داشته باش ….
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و برای اولین بار من گوشی رو برداشتم ...
با احتیاط گفتم : الو ….
ایرج بود … گفت : سلام عزیز دلم ... خوبی ؟ می دونستم خودت گوشی رو برمی داری ... خیلی دلم برات تنگ شده ... تا رسیدم شروع کردم به کار که زودتر کارامو بکنم و برگردم …. خوبی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ ….
با بغض گفتم : آخه می خوام صداتو بشنوم ... منم خیلی دلتنگتم ….
گفت : پس معلوم میشه توام منو دوست داری ...
پرسیدم : راحت رفتی ؟
گفت : خیلی خوب بود ... یک چند ساعتی خوابیدم و بعد رفتم سر کار ... بهت یک شماره میدم , هروقت کارم داشتی بهم زنگ بزن … رویا ؟
گفتم : جانم …
گفت : می دونی چی دستمه ؟ … ساعت دایی ؛؛ از دستم زمین نمی ذارم ... هر نیم ساعت یک بار هم موهاتو بو می کنم … تو چند تا عکس گرفتی ؟
گفتم : هنوز که هیچی ...ولی بدون تو مزه نداره …
پرسید : مامان کجاس ؟
گفتم : همه خوابن ... الان نزدیک ساعت پنج صبحه ...
گفت : ای بابا , پس من باید ساعت رو با تهران تنظیم کنم ... بیدارت کردم ببخشید ... من تازه می خوام برم شام بخورم و بخوابم ….
گفتم : نه , تو هر وقت دلت خواست و بیکار بودی زنگ بزن ... من همیشه منتظر تلفن تو هستم …..
بعد گفت : رویا جان بیخودی فکر و خیال نکنی ها … سعی کن بهت خوش بگذره تا من بیام ... خوب چه خبر ؟ ...
گفتم : دیشب نگار و آقای رفعت زنگ زدن و با حمیرا حرف زدن ... خلاصه جات خالی بود …. خیلی حمیرا خوشحاله ...
گفت : می دونم ... با رفعت در تماسم ... بهم گفت که زنگ زده … شاید من برم فرانسه و بعد با هم بیایم ایران …… خیلی دوستت دارم خیلی …… عکست هم روی قلبم گذاشتم …. عکس من کجاس ؟
و تلفن قطع شد .... و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم ....
هر چی صبر کردم دوباره زنگ نزد چون می خواست به من شماره بده … فکر کردم دوباره می گیره ….
اما دلم قرار گرفته بود و تونستم دوباره بخوابم ….
ناهید گلکار