خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم



    باز منِ احمق نفهمیدم اون چی داره میگه ...

    با عجله دویدم بالا ... در حالی که نفسم داشت بند میومد , چمدونم رو کشیدم بیرون و وسایلم رو جمع کردم ...  این بار کتاب هام زیاد بود ... یک ساک هم پر کردم و اونا رو دستم گرفتم , از پله بردم پایین …..

    در حالی که جنگ بین عمه و علیرضا خان فقط به فحش دادن , ختم نشده بود و اونا داشتن کتک کاری می کردن …

    نمی دونستم الان عمه رو تو اون حال تنها بذارم و برم ؟ ولی می دونستم که تورج امشب میاد …..
    از در رفتم بیرون ...

    عمه داشت داد می زد : نرو , اینجا خونه ی منه ... نرو رویا , برگرد ……

    و من با عجله با اون چمدون و ساک سنگین رفتم بیرون و اسماعیل هنوز اونجا گوش وایستاده بود , گفتم : منو تا جایی برسون ………….

    از دور صدای جیغ های عمه و فریاد علیرضا خان میومد …..

    بازم نمی دونستم کجا باید برم ؟ حالا پول داشتم ... از ماشین پیاده شدم ...

    از اسماعیل که از همون اول شاهد قضایا بود , خجالت می کشیدم ...

    بیچاره به من می گفت : بیا امشب بریم خونه ی ما ...

    گفتم : نه , خودم جا دارم …. تو برو ….

    می گفت : هستم تا ماشین بگیرین ...

    اونم از حال نزار من پریشون بود ... احساس می کردم اطراف گردنم داره می ترکه ... هنوز چنان توی شوک بودم که هیچ کاری نمی تونستم بکنم ….

    یک تاکسی گرفتم و بهش گفتم : منو ببر به یک هتل که نزدیک باشه …
    راننده راه افتاد ... یک کم که رفت پرسید : اینجا غریبی ؟
    گفتم : آره …

    گفت : می خوای ببرمت یک پانسیون ؟ ... برای دختراس ،، اونجا برای شما امن تره از هتل ….
    گفتم : چه طور پانسیونی هست ؟

    گفت : خوبه , خیلی خوبه ... ببین , اگر دوست نداشتی می برمت هتل ... به خدا برای خودت میگم ... من اونجا رو می شناسم , جای خوبیه ….
    صدای فریادهای علیرضا خان و فحش هایی که به من می داد , هنوز تو گوشم بود و نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم …

    گفتم : باشه , برو ….

    خیلی زود تو همون خیابون پهلوی , چهارراه محمودی نگه داشت ….

    یک تابلو به چشمم خورد ... پانسیون مریم … مخصوص دختران .........

    این بود که پیاده شدم و پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم جلو …….

    یک پله تا در کرم رنگی فاصله داشت که رفتم بالا و زنگ زدم … کمی طول کشید تا در باز شد ….

    یک دختر جوون با لباس راحتی از لای در پرسید : بله ؟ چیکار دارین ؟ ….

    همین طور که بغض داشتم , گفتم : می خواستم ببینم جای خالی دارین ؟ …..
    دختره گفت : بیا تو ... خانم بالا هستن ….

    چمدون و ساکم رو به زور بردم و جلوی پله ها گذاشتم ...

    راه پله ی باریکی با موکت قرمز پوشیده شده بود ,, دختره به من گفت : کفشتو در بیار …

    دنبالش رفتم بالا … انتهای پله ها یک هال بود و تعدادی اتاق اطراف اون ….. در یکی از اتاق ها زد و سرشو کرد تو و گفت : خانم , یکی اومده اتاق می خواد ….

    گفت : بیاد تو ….

    وارد شدم ... یک خانم کوتاه قد ولی خیلی خوش سیما و با شخصیت … و بسیار شیک و مرتب و مهربون اومد جلو و گفت : بفرمایید ….

    و دستشو دراز کرد و منم دست دادم ... بلافاصله گفت : چی شده ؟ حالت خوبه ؟ بیا بشین دخترم ... آروم باش ,, بیا اینجا بشین …..

    نفسم به شماره افتاده بود ... نشستم و کمی بهش نگاه کردم و با بغض پرسیدم : اتاق دارین ؟
    گفت : آره , شانس آوردی ... یکی تازه خالی شده … خوب بگو از کجا اومدی ؟ باید تو رو بشناسم و معرف داشته باشی وگرنه نمی تونم بهت اتاق بدم ……
    گفتم : بهم اتاق بدین , صبح همه چیز رو براتون میگم …..
    پرسید : دانشجویی ؟
    گفتم : بله …..

    پرسید : کجا و چه رشته ای ؟

    گفتم : دانشگاه تهران ... پزشکی …..

    با شک پرسید : با خانوادت دعوا کردی ؟

    گفتم : پدر و مادرم توی یک تصادف فوت کردن ….

    و اینو گفتم و بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم ….




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان