خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۹:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    اینقدر احساس بی پناهی می کردم که به اون زن اعتماد کردم و وقتی سرم رو گرفت توی بغلش ؛ رفتم تو آغوش اونو و زار زار گریه کردم ……
    منو نوازش می کرد و دلداری می داد ولی اصلا از من چیزی نپرسید ... فقط به آرامش دعوتم می کرد ….
    ولی انگار دیگه کسی نمی تونست منو آروم کنه …. وجودم آتیش گرفته بود ...

    یاد عمه می افتادم که داشت با علیرضا خان کتک کاری می کرد و کسی هم پیشش نبود , بیشتر می سوختم ...

    فقط از شدت ناراحتی می گفتم : وای … وای ... چیکار کنم حالا ؟ ... چرا این طوری شد ؟ … وای … نه ... ای خدا به دادم برس …. این که عمه رو با اون حال تنها گذاشته بودم و از خودم دفاع نکردم , بیشتر آزارم می داد … آخه چرا اینقدر من بی عرضه ام ……
    اون خانم که دید گریه ی من بند نمیاد , دستشو گذاشت روی چونه ی من و سرمو برد بالا و دو تا دستمال داد به من … و گفت : دنیا آخر شده ؟ هر چیزی یک راهی داره دختر جان …. هر چی شده باشه , از فوت مادر و پدرت بدتر که نیست ... حالا بهم بگو کِی فوت کردن …

    در حالی که از شدت گریه دل می زدم , گفتم : یک سال و نیم پیش …
    گفت : پس برای اونا گریه نمی کنی … خوب بگو ببینم الان میشه من کاری برات بکنم ؟

    گفتم : نه هیچ کاری نمیشه کرد ….
    گفت : خوب باشه ... تو جوونی , هنوز تجربه نداری …..
    سهیلا برو یک لیوان آب براش بیار …. بهت قول میدم خودت به زودی می فهمی که اینقدرها هم مهم نبوده ... خودتو نگه دار , به خودت مسلط شو تا بتونی با مشکلت روبرو بشی ... فرار فایده ای نداره …
    حالا مطمئنی یک شبه اتاق نمی خوای ؟

    گفتم : آره , اینجا می مونم ,, تو هر شرایطی همین جا هستم ؛ …
    صبح براتون تعریف می کنم ... الان اگر میشه یک اتاق بهم بدین می خوام تنها باشم ...

    بلند شد و گفت : بیا این آب رو بخور و دنبال من بیا …. ببین اتاق سه تخت داریم ، دو تخت داریم ؛؛ ولی الان فقط اتاق یک نفره هست ... اون یک کم گرون تره , می خوای بهت بدم ؟
    گفتم : بله , اتفاقا این طوری برای من بهتره ……

    وقتی بلند شدم , دیدم چند تا دختر همه با لباس راحتی دم اتاق جمع شدن …

    بعد دنبالش رفتم بیرون ... دخترا همه ساکت به من نگاه می کردن …

    به یک اتاق کوچیک ولی تمیز و مرتب وارد شدیم ... گفتم : برم چمدونم رو بیارم …

    پرسید چمدون هم داری ؟
    گفتم : بله , پایین گذاشتم ….

    بلند گفت : فاطمه خانم ,, برو وسایل خانم رو بیار بالا ... بچه ها یکی بهش کمک کنه ….. بقیه هم لطفا برن تو اتاقاشون ؛ خبری نیست , تموم شد … بفرمایید …

    و همون جا وایستاد تا وسایلم اومد تو اتاق ….. بعد پرسید : شام خوردی ؟ گرسنه نیستی ؟

    گفتم : نه , ممنون ….

    نفس بلندی کشید و گفت : پس الان استراحت کن ... اگر چیزی لازم داشتی بگو برات بیارم , صبح حرف می زنیم … یک کم کوکوی بادمجون هست , اگر دوست داری بگو فاطمه برات بیاره ….
    دخترا بیشتر رفتن خونه هاشون , چند تا بیشتر اینجا نیستن ولی می تونی بهشون اعتماد کنی ... اگر احساس تنهایی کردی با اونا حرف بزن ...

    من باید برم طبقه ی بالا ... اونجا خونه ی منه ... اگر بازم کار داشتی یا ناراحت بودی به فاطمه بگو صدام کنه ……

    و درو بست و رفت ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان