خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۰:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم



    توی اون اتاق پنج روز پر پر زدم از بی خبری ... و اینکه نمی دونستم چی به روز عمه اومده ... داشتم می مردم ... بعضی وقت ها می رفتم بیرون تا یک چیزی برای خوردن بگیرم و همش به اطراف نگاه می کردم و دلم می خواست یکی دنبالم بگرده و منو پیدا کنه …..
    احساس تنهایی برای من خیلی سخت بود ….. خوب باید یک فکری می کردم ...

    روز پنجم از فاطمه خانم خواستم که یک تلفن بزنم … ولی هر چی فکر کردم نتونستم به عمه زنگ بزنم ... برای تلفن به ایرج هم باید می رفتم به تلفنخونه ...

    این بود که به مینا زنگ زدم ... از وقتی ایرج رفته بود باهاش حرف نزده بودم ….. خوشبختانه خودش گوشی رو برداشت ...

    گفتم : سلام , منم رویا ….

    معلوم بود که دستپاچه شده .....  طوری که انگار داره داد می زنه , گفت : رویا … رویا جون کجایی ؟ تو رو خدا بگو ... اوضاع خیلی بده ... همه دارن دنبالت می گردن ... زمین و زمون رو گشتن ... بگو کجایی تا بیام با هم حرف بزنیم ... بگو ….

    گفتم : نه , فقط می خوام بدونم عمه حالش خوبه یا نه ... تو از اوضاع خبر داری ؟
    گفت : آره , تورج همه چیز رو بهم گفته ... یک عالمه با هم دنبالت گشتیم …..

    گفتم : به ایرج هم گفتن ؟

    گفت : مفصله , بیا پیش من یا بگو کجایی تا برات تعریف کنم …. به خدا اگر نگی کجایی ؛ عمه ات دیوونه میشه …

    گفتم : پس بهش بگو نگرانش بودم و جام خوبه , اونم نگران نباشه ….به هادی یا عمو خبر دادین ؟

    گفت : نه , می دونستیم اونجا نمی ری ... نمی خواستیم اونا بفهمن ……

    من دیگه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم ….. ترسیدم بیشتر اصرار کنه و طاقت نیارم و بگم کجام …


    از بعد از ظهر روز سیزده که جمعه بود بچه های پانسیون شروع کردن به اومدن …. و شلوغ شد .... دستشویی فقط یکی بود و مرتب یکی توش بود …. چند نفر سعی کردن با من آشنا بشن ولی من هنوز حوصله نداشتم و صورتم به هم ریخته بود …….
    تا روز چهاردهم که دانشگاه باز شد ... تمام امیدم به این بود که یکی بیاد سراغم ولی این دلهره هم عذابم می داد که نکنه کسی نیاد و همه منو مقصر بدونن ... بیشتر از همه دلم می خواست عمه رو ببینم و یک بار دیگه بغلش کنم و بهش بگم که گناهی نکردم ….. قصدم این بود که حتی با از دست دادن ایرج روی حرفم وایستم و دیگه به اون خونه که اینقدر بهم توهین شده بود برنگردم …

    با خودم گفتم شاید هم علیرضا خان اونا رو قانع کرده که من دختر خیانتکاری هستم و شاید هم کسی دنبالم نیاد ……….
    این بود که صبح خیلی زود آماده شدم برای رفتن …

    اون روز صبح مرتب زنگ پانسیون به صدا در میومد و یکی یکی دخترا میومدن بالا ……





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان