داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و نهم
بخش دوم
از دانشگاه که اومدیم بیرون ,, ایرج گفت : بیا عزیزم ... ماشین اونجاس ...
و همین طور دست من تو دستش بود و هنوز رها نکرده بود ... انگار می خواست همه ی دلتنگی هاشو این طوری تلافی کنه .
گفتم : به شرط این سوار میشم که بعد بذاری برم جایی که برای خودم گرفتم ….
عمه گفت : وا ... هرگز نمی ذارم ... حالا پیدات کردم ... آدم از خونه ی خودش نمیره که مادر ... دیگه حرفشو نزن …..
گفتم : عمه جون آدم رو از خونه ی خودش بیرون نمی کنن ... من دیگه پامو تو اون خونه نمی ذارم …… ( نمی خواستم جلوی ایرج بگم که هنوز صدای فحش های علیرضا خان تو گوشمه و هیچ وقت هم فراموش نمی کنم )
عمه گفت : مادر نکن ... همه رو ناراحت می کنی ... علیرضا هم خودش ناراحته … خودش دنبال تو می گشت و پیدات نمی کرد ... اون همین جوریه دیگه ... مگه با من و بچه هاش این کارا رو نمی کنه ؟ ولی مثل طوفانه یک دفعه میاد و بعد آروم میشه ... همیشه هم از کارش پشیمونه …
ایرج دیگه بدون خجالت از عمه گفت : قربونت برم ... دیگه من هستم ... نمی ذارم ناراحت بشی …
گفتم : خیلی خوشحال شدم که اومدی ... اگر این باعث شده تو بیای , من راضیم … ولی تو رو خدا بهم اصرار نکنین ... من روی اومدن به اون خونه رو ندارم ... واقعا جام خوبه ... بیاین خودتون ببینین ... بهتون میگم کجام ولی دیگه برنمی گردم تو اون خونه …….
ایرج گفت : خوب حالا بیا سوار شو , صحبت می کنیم ….
گفتم : ایرج حرفمو عوض نکن لطفا ؛ دیگه تو اون خونه نمیام ….. خواهش می کنم ... عمه شما که همه چیز رو می دونین نذارین بگم , تو رو خدا ... فقط باید قول بدین که منو در مقابل کار انجام شده ای قرار ندین ….
ایرج درو باز کرد و عمه نشست جلو و منم عقب ... راه افتادیم ….. ایرج رفته بود تو هم …
به عمه گفت : ببین باهاش چیکار کرده که با وجودی که من اومدم , نمی خواد بیاد خونه ….
همین طور که رانندگی می کرد ... از آیینه منو نگاه کرد و گفت : من که ولت نمی کنم بری جای دیگه ... هر جا بری , منم میام همون جا ….
با اشاره بهش گفتم :جلوی عمه اینطوری نگو ….
و اونم بلند گفت : دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه که من هلاک توام ... بذار مامانم بدونه چقدر دختر برادرشو دوست دارم ….
گفتم : تورج چی ؟
گفت : بَه ، اون بهم خبر داده ... رویا باور کن , نمی دونی چجوری بهم خبر داد ... حالا مونده بودم بخندم یا گریه کنم ….
گفت : داداش زود خودتو برسون ... چشم تو رو دور دیدن , نامزدتو زدن و از خونه بیرون کردن ... الان مفقود شده ….
گفتم : چی داری میگی ؟ شوخی نکن تورج ...
گفت : نه به خدا ... خودت که بهتر می دونی ما منتطر فرصتیم یکی رو بزنیم .. تو که رفتی , دیدیم بهترین فرصت برای این کاره … الانم گم شده ... خودتو برسون ….
گفتم : تو رو خدا تورج راست بگو …
گفت : به همون خدا راست میگم ... هر چی زودتر بیا …..
تو نمی دونی رویا ، هم دستپاچه شده بودم هم نگران و هم اینکه نمی دونستم داره راست میگه یا شوخی می کنه ….
ناهید گلکار