خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش اول



    تورج گفت : حالا کجا رفته بودی ؟ …
    گفتم : پانسیون مریم تو خیابون پهلوی ...

    پرسید : کجاش ؟
    گفتم : چهارراه محمودی .

    ایرج گفت : من اونجا رو دیدم ... اونو از کجا پیدا کردی ؟ اون وقت شب ؟

    گفتم : باور می کنی خدا کمکم کرد ؟ من سوار تاکسی شدم ؛ نمی دونستم کجا برم ... راننده متوجه شد ... وقتی گفتم یک هتل نزدیک منو ببر , اون پانسیون رو نشونم داد .….
    عمه گفت : خدا رو شکر اقلا جات امن بوده ….

    گفتم : من باید الان برم ... خانم ملک گفته ساعت هشت باید همه تو پانسیون باشن وگرنه عذرمونو می خواد ... خیلی مقرراتیه ….
    تورج گفت : ولش کن ... مگه می خوای اونجا بمونی ؟
    گفتم : آره … به خدا خیلی برام سخته دیگه برگردم تو اون خونه ... اصلا نمی تونم ….
    ایرج گفت : منم جای اون بودم نمیومدم ... بذارین خودش تصمیم بگیره ... اذیتش نکنین ….
    حمیرا ناراحت شد و گفت : نه به خدا , نمی ذارم ... خوب اگر نمی خوای خونه بری , بمون اینجا …..

    ایرج گفت : نه خواهر جان ... حتما اونجا راحت تره … بذار بابا هم بفهمه چیکار کرده …. پس بیا بریم دیرت نشه ... خودم می رسونمت …..

    هیچ کس دیگه حرفی نزد و همه انگار راضی شدن من توی پانسیون بمونم ……..
    من جا خوردم و فکر نمی کردم ایرج و عمه به این زودی راضی بشن من برم پانسیون ………

    بالاخره با تورج و عمه راه افتادیم ... توی راه همش تورج حرف زد ولی من خیلی پکر شده بودم .. البته که دلم می خواست همون جا توی پانسیون بمونم ولی از اینکه ایرج اینقدر ساده قبول کرده بود , خوشم نیومد ….
    دم پانسیون عمه هم پیاده شد ...

    ایرج سعی می کرد جلوی تورج زیاد با من حرف نزنه , این بود که با هر دو خداحافظی کردم و با عمه رفتیم بالا … ملک خانم تو اتاقش بود …..
    عمه رو که دید خوشحال شد و گفت : ای وای خانم تجلی اینجا چیکار می کنی ؟ سلام خوش اومدی ... بفرمایید ... چی شده ؟ شما کجا , اینجا کجا ؟
    عمه هم از دیدن اون تعجب کرده بود ... و پرسید : اینجا مال شماس ؟ پس دختر من این مدت پیش شما بوده و من اینقدر نگران بودم …
    پرسید : دخترت ؟ رویا دختر توس ؟ ….

    عمه گفت : آره , الان دخترِ منه ولی در اصل دختر برادر منه … خوب دیگه چطوری ملک جون ؟ ….

    گفت : خوبم ….. کاش از اول می دونستم ... ماشالللللله به زنم به تخته , دهنش قفله قفله ... خانم ما نتونستیم یک کلمه حرف ازش بکشیم ... حالا چی شده بود که اون شب این دختر تا صبح گریه کرد ؟ …
    عمه که گیر افتاده بود باید الان یک دورغ آبدار از خودش درست می کرد ……

    نفس بلندی کشید … و مکثی کرد … معلوم بود چیزی حاضر تو ذهنش نداره ...
    بالاخره گفت : چیز مهمی نبود … راستش … اینکه ……………
    من رفتم به کمک عمه و گفتم : چطور عمه جون چیزی نبود ؟ پسر شما از من خواستگاری کرده ... من چطوری دیگه تو اون خونه بمونم ؟ …..

    عمه تازه سر نخ دستش اومد و گفت : عیب نداره عزیزم ... حالا من باهاش حرف می زنم …. خوب دختر ما دست شما سپرده تا بیایم و ببیرمش ...

    و برای اینکه مجبور نشه بیشتر توضیح بده فرار کرد …..
    من از عمه خداحافظی کردم و اونم سر پله ها یک چشمک به من زد و رفت ….





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان