داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاهم
بخش دوم
ولی وقتی رفتم تو اتاقم , خیلی دلم گرفته بود …
با خودم گفتم : نه رویا , این کارو نکن ... همیشه یک چیزی تو این دنیا هست که آدم دلش به اون خوش کنه .... ول کن دیگه غصه ی بیخود نخور ….. مهم اینه که ایرج برگشته …
پس تصمیم بگیر این ترس و دلهره رو از خودت دور کنی ... شاید فردا بهتر از امروز باشه …..
بعد به امید فردا خوابیدم …….
با وجود همه ی دلداری هایی که خودمو دادم , بازم صبح کسل بودم و از اینکه به اون راحتی با موندن من اونجا رضایت داده بودن دلخور بودم ….
حاضر شدم و صبحانه خوردم ….
حالا رفتار ملک خانم با من فرق کرده بود و بهم احترام می گذاشت و تحویلم می گرفت و از اون دختر جان گفتن تحقیرآمیز خبری نبود …… و این کاملا معلوم بود ….
هنوز نتونسته بودم با دخترای اونجا آشنا بشم …. یکی یکی سلام می کردیم و خودمون رو به هم معرفی می کردیم ... برای همین کمی دیرم شده بود ... با عجله از در رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم ...
ایرج دم در وایستاده بود …. خوشحال شدم که فراموشم نکردن ... خودمو بهش رسوندم ….
دستمو گرفت و برد طرف صورتش و بوسید و گفت : جات تو خونه خیلی خالیه … اون خونه بدون تو رنگ و رویی نداره …..
پرسیدم : عمه خوبه ؟
گفت : آره , طفلک تنها شده .. تورج که نیست ، حمیرا که رفت ... توام که دیگه نمی خوای برگردی …
منم که اینجا باید پشت در پانسیون بست بشینم ... خوب دلش می گیره دیگه ….
گفتم : تو چرا سر کار نرفتی ؟
گفت : تا شنبه نمی رم ... یک کم کار دارم …
اون روز ایرج منو رسوند و رفت …
شهره دانشگاه نیومده بود و من خوشحال شدم ... نمی دونم خبر رو کی تو دانشگاه پخش کرده بود که همه فهمیده بودن و هر کس بهم می رسید با من همدردی می کرد ……
ظهر با خوشحالی رفتم تا زودتر به ایرج برسم ولی به جای اون اسماعیل اومده بود ….
اونم همش از اون شب حرف می زد و من اصلا حوصله نداشتم ... می خواستم بهش بگم خونه نمیام ولی اون خودش منو گذاشت دم پانسیون و رفت ……
احساس غریبی داشتم ... با خودم می گفتم من که خودم نمی خواستم برم ولی چرا ناراحتم و احساس می کنم طرد شدم ….
کمی توی کوچه وایستادم تا حالم بهتر بشه , بعد زنگ زدم …..
اون شب دخترای پانسیون در مورد من کنجکاوی می کردن و من باید مرتب جواب اونا رو می دادم ...
از کجا اومدی ؟ چرا الان اومدی ؟ مال کدوم شهری ؟
ولی من چشمم به تلفن بود که شاید یکی بهم زنگ بزنه ….. ولی هیچ کس نزد ...
رفتم سر درسم و تا تونستم سر خودمو گرم کردم ... خودمو دلداری دادم همین که ایرج اینجاس برام کافیه …
صبح با اشتیاق دیدن ایرج با عجله رفتم پایین ولی بازم اسماعیل اومده بود ...
تعجب کردم و از اون بدتر بغض گلومو گرفت … باز دیگه چی شده بود که خودش نیومده بود دنبالم ؟! ….
گفتم : شاید کاری براش پیش اومده و یا رفته کارخونه ….. ولی دلم شور می زد …
این بود که دم دانشگاه رفتم سراغ یک تلفن عمومی و زنگ زدم به خونه …. حمیرا گوشی رو برداشت …
گفتم : سلام منم رویا ...
گفت : سلام خوبی ؟ کجایی ؟
گفتم : دم دانشگاه ... می خواستم حالتون رو بپرسم ... عمه خوبه ؟ …
گفت : آره , همه خوبیم ... همه….. کاری داری ؟
گفتم : نه فقط …. خوب همین دیگه … خداحافظ ….
ناهید گلکار