خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم



    این تلفن نه تنها از ناراحتی من کم نکرد , بلکه بیشتر من و تو فکر فرو برد ... باز با خودم گفتم ای بابا تو که حمیرا رو می شناسی , همین جوری حرف می زنه ... ول کن دیگه , چرا بزرگش می کنی ؟ …
    خوب از بس اتفاقات ناگهانی تو اون خونه میفتاد , چشم منم ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک حادثه ی بد بودم ….
    بازم ظهر اسماعیل اومد دنبالم و منو رسوند دم پانسیون و رفت ….
    اسماعیلی که توی ماشین زبون به دهن نمی گرفت , لام تا کام حرف نمی زد و هر چی هم که من ازش می پرسیدم فقط با یک نمی دونم جواب می داد ……
    طاقت نیاوردم ... رفتم بالا و از پانسیون زنگ زدم به خونه …. این بار نگار گوشی رو برداشت ….

    گفتم : نگار جون منم رویا …

    گفت : سلام خاله رویا …
    گفتم : تو خوبی ؟ میشه بگی مامان شکوه صحبت کنه …
    گفت : دستشون به کاره … چی ؟ میگن خودشون زنگ می زنن …….
    پرسیدم : دایی ایرج بگو صحبت کنه ...

    گفت : دایی خونه نیست ….

    گفتم : باشه , سلام برسون ….

    و برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم ... با خودم گفتم باز یک چیزی شده , این اصلا با عقل جور در نمیاد …

    یک لحظه تصمیم گرفتم برم و خودم از نزدیک ببینم چی شده ... ولی پشیمون شدم و باز سرمو به درس خوندن گرم کردم ………..
    فکر و خیال راحتم نمی گذاشت …

    عکس ایرج رو از زیر بالشم در آوردم و بوسیدم و بعد گذاشتم روی قلبم و دراز کشیدم و چون خسته بودم , خوابم برد … که دیدم یکی صدام می کنه ...

    بلند شدم ... ملک خانم بود ... گفت : رویا جون یکی اومده دنبالت ... دم دره …..
    خوشحال شدم با خودم گفتم ایرجه ... می دونستم امشب بالاخره میاد ...

    از جام پریدم و زود سرمو شونه کردم و دویدم پایین ... هوا داشت تاریک می شد ، درو که باز کردم اسماعیل رو دیدم ….
    از دیدن اون دلم لرزید و تنها فکری که کردم این بود که می دونستم اتفاقی افتاده …..
    پرسیدم : چی شده ؟ زود به من بگو ... عمه حالش بده ؟
    گفت : نمی دونم ... فقط به من گفتن شما رو ببرم اونجا ….

    با سرعت دویدم بالا لباس پوشیدم و به ملک خانم گفتم : می تونم برم ؟

    گفت : آره , برو ...

    گفتم : زود میام ….

    خندید و گفت : بیا ….
    با عجله خودمو رسوندم به اسماعیل ….
    گفتم : تو رو خدا بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟

    گفت : والله من خبر ندارم ... اگرم چیزی هست به من کسی نگفته ...
    اینو گفت ولی از لحنش معلوم بود که می دونه و نمی گه ….
    دست و پام یخ کرده بود و دیگه هیچ شکی نداشتم که خبری شده ……
    اسماعیل جلوی ساختمون نگه داشت …

    به جز یک چراغ , همه خاموش بود .. قلبم شروع کرد به زدن ... این وضعیت نشون می داد که خونه در حالت عادی نیست ...

    پیاده شدم …. تو همون نور کم علیرضا خان رو دیدم که داشت میومد جلو ….
    اونقدر دلواپس بودم که اینم برام مهم نبود ...

    سلام کردم ... به من گفت : سلام رویا جان , خوبی بابا ؟ منو بخشیدی ؟
    گفتم : شما جای پدر من هستین ... هر کاری بکنین حق دارین …. عمه حالشون خوبه ؟ چرا خواستین من بیام اینجا ؟

    گفت : پس حالا که با هم آشتی کردیم , بیا تو ….

    و یک دفعه چراغ ها روشن شد …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان