داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاهم
بخش پنجم
تورجم دخالت کرد و گفت : رویا بگو شرط داری … بگو شرطم اینه که هر دو روز یک بار منو نزنین و از خونه بیرون کنین ….
با خنده ی بقیه … من که داشتم از خوشحالی پرواز می کردم , تایید منو گرفتن و شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن ….
حمیرا گفت : لطفا خلوت کنین ... همه پایین ... تا ما حاضرش کنیم ...
بعد در اتاق رو بست و در کمدشو باز کرد و یک لباس سفید خیلی قشنگ درآورد و گفت : اینم ایرج برات آورده ...گفتم اگر بخوای عقد کنی اینو بپوشی …
گفتم : نه , من همون لباس خالدار رو می پوشم , اگر اشکال نداره ……
گفت : تو عقد کن , هر چی می خوای بپوش ... این ولی مناسب تره ها ……
گفتم : ولی اون حکمتش بیشتره ……
اونقدر مینا و حمیرا به من ور رفتن که نمی دونستم چه شکلی شدم ...
حمیرا هیچ وقت نظر کسی رو نمی پرسید و فکر می کرد خودش از همه بیشتر می فهمه …..
من اصلا اون موقع برام هیچ اهمیتی نداشت ... اونقدر خوشحال بودم که به فکر چیز دیگه ای نبودم …..
تا بالاخره صدای عمه در اومد که : بابا زود باشین .... همه منتظرن ...
بلند شدم و لباس خالدارم رو تنم کردم و جلوی آیینه ایستادم ….
و تازه خودمو دیدم …..
زیر لب گفتم : آره , حمیرا کارش درسته ... همونی شدم که می خواستم ….
نگاه تحسین برانگیز و مشتاق مینا و حمیرا هم نشون می داد که عروس قشنگی شدم ……
چند بار پلکمو به هم زدم ...
به مینا گفتم : منو یک نیشگون بگیر , شاید خواب می ببینم ……
مینا بغلم کرد و گفت : تو منو نیشگون بگیر چون انگار منم دارم خواب می بینم ……
حمیرا از گل های طبیعی یک دسته گل درست کرده بود و داد دستم ... و من از پله هایی که پر از گل بود رفتم پایین ...
ایرج جلوی پله وایساده بود و با نگاهی عاشقانه منتظرم بود ... مهمون ها خیلی زیاد شده بودن ….
من بیشتر اونا رو نمی شناختم , بین اونا ملک خانم رو هم دیدم ….
اومدم سلام کنم , اشک توی چشمم حلقه زد ... یادم افتاد که چطوری با اون آشنا شدم …..
عاقد حاضر بود و در انتظار من ...
ایرج دست منو گرفت و با هم رفتیم و نشستیم …..
احساس اینکه دیگه دارم زن ایرج میشم , خیلی عجیب بود ...
رویایی که من داشتم ,, به حقیقت رسیده بود ……………
عمه یک پارچه سفید روی سرم گرفت و گفت : دخترا بیان و قند بسابن …..
و این طوری ... من با سیصد هزار تومان مهر به عقد رسمی ایرج در اومدم …..
علیرضا خان با دادن یک سرویس خیلی گرون قیمت , سنگ تموم گذاشت …. اون در حالی که گردنبد رو به گردن من می انداخت , به من گفت : همون طور که خودت گفتی , من از این به بعد پدر تو هستم و روی من حساب کن ...
و منو بوسید …..
عمه و حمیرا و آقای رفعت هر کدوم جداگونه به من کادو دادن و بعد تورج …..
من تو همون حال به تورج نگاه می کردم .. خوشحال بود ... با شادی دست می زد و بالاخره اومد جلو و ده تا سکه به من و ایرج هدیه داد …..
و سرشو آورد جلو و گفت : ببینین من چقدر خوبم ... دارم بهتون رشوه می دم ... پس شما هم کمک کنین , من به مینا برسم …
ایرج با پا زد به قلم پاش و یواشکی گفت : بیا سکه هاتو پس بگیر ... شرط نذار ….
و سه تایی خندیدم …..
همه می رقصیدن و خوشحالی می کردن …
من ذهنم رفت به یک سال پیش ... درست همون روز بود که رفتم خونه ی مینا و بعد هم داشتم کور می شدم و منو بردن بیمارستان ...
سال قبل همین موقع من زیر عمل بودم …. و فکر نمی کردم درست یک سال بعد همسر ایرج باشم ….
این وقایع اونقدر تند و سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز باورم نمی شد ….
ناهید گلکار