خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم



    اولین چیزی که گفتم این بود : شرمندم که دختر خوبی برای شما نیستم ولی شما هنوز هم به فکر منی … مامان جون ، هدیه ای که برای من فرستادی , رسید … و من فهمیدم چه دختر بدی بودم برای تو و بابام … به خدا فراموشتون نکردم ، همیشه با من هستین ... مخصوصا دیشب که منو عقد می کردن …. باید بودید و می دیدین , چقدر جای شما خالی بود …. منو عقد می کردن و من نمی تونستم بگم با اجازه ی پدر و مادرم … نبودین تا برام آروزی خوشبختی کنین ….. و چه چیزی برای یک دختر مهم تر از این می تونه باشه …. نبودین و نمی دونین در اون لحظه چقدر به شما نیاز داشتم ...

    شما که رفتید زندگی من مدام بالا و پایین رفت …
    من کسی هستم که با رفتن شما روی یک کشتی شکسته میون اقیانوس تنها موندم و به امید راهی می گشتم تا آرامش بگیرم … محبت و عشق شما رو تو وجود هیچ کس پیدا نکردم …. اگر می دونستم که می خوام شما رو از دست بدم , قدر لحظاتی که با شما بودم می دونستم …. و الان اینقدر حسرت نمی خوردم ……

    و حالا با اینکه با ایرج ازدواج کردم , بازم می ترسم ... چون شما پیشم نیستین …
    حالا با اون اومدم تا دست شما رو ببوسم و با اشک هام بهتون بگم چقدر دلتنگ شما هستم ….

    ایرج دستمو گرفت و منو از روی سنگ قبر بلند کرد … و گفت : دایی جون …. ببخشید که زودتر نیومدم خدمت شما ... ولی خاطرتون جمع باشه از رویا مثل چشمم نگهداری می کنم ... حتما بهتون گفته تا حالا چقدر اذیت شده … ولی از این به بعد من مراقبش هستم ، نمی ذارم دیگه نارحت بشه ... بهتون قول میدم …..


    عمه هم گریه می کرد ، راز و نیازش رو کرد و با هم برگشتیم ... در حالی که من سیر نشده بودم ... انگار انتظار آغوش گرمشون رو داشتم و باز با خاک سرد روبرو شدم ……….

    یک هفته بعد حمیرا عازم رفتن شد … از شب قبل کسی نمی تونست با من حرف بزنه ... خیلی دوستش داشتم …. مثل اینکه قسمتی از وجودم داشت می رفت … و اون روز آخر فهمیدم که اون هم نسبت به من همین احساس رو داره …….

    توی فرودگاه اصلا منو نگاه نمی کرد ... سعی داشت ازم دوری کنه ... حتی باهاش حرف می زدم پشتشو می کرد و جواب منو خیلی کوتاه می داد و می رفت ….
    تورج عکس های عروسی رو حاضر کرده بود و آورد و بهش داد ……..
    ایرج با دوربین خودمون مرتب عکس می گرفت و همون جا ظاهر می کرد ………
    حمیرا با اخم به ایرج گفت : یک عکس از من و رویا بگیر …..
    کنار هم وایسادیم ... من دستم رو انداختم دور کمرش و اونم آهسته همین کار و کرد و یک دفعه منو در آغوش گرفت …… و هر دو به شدت گریه کردیم ... جوری که دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم ….

    و با همون بغض گفت : با ایرج بیاین فرانسه ... من دیگه فکر نکنم به این زودی برگردم ……. ولی بهت تلفن می کنم …. تو با اینکه از من کوچیک تری ولی بهترین دوستی بودی که تو عمرم داشتم …. خیلی خوشحالم که زن ایرج شدی ….


    با این حرف من به عمق محبت اون پی بردم …..

    ایرج گفت: ان شالله ماه عسل میایم ……….

    حمیرا ساعت ده اون شب پرواز کرد و از ایران رفت ….. همینطور که به هواپیما روی آسمون نگاه می کردم , گفتم : توام بهترین دوست من هستی و خوشحالم که با دختر و شوهرت داری میری ... هر چند دوریت برای من سخته ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان