داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و سوم
بخش اول
آقای حیدری به محض اینکه شام خورد ... از جاش بلند شد و گفت : با اجازه دیگه مزاحم نمی شیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم ... خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم ...
ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ...
هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن ….
با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن , فایده ای نداشت …..
منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال ….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت ...
من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه … حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه و علیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره …. و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد : دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی ... چه خبره هر شب هر شب این دخترو میاری اینجا ؟
تورج با لبخند خاص خودش گفت : خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم ؟ …
عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن ... شوخیشم بده بابا ، نکن …..
گفت : خوب آره ... زن می خوام بگیرم ... بذارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
علیرضا خان گفت : گفتم شوخی نکن بچه ... اگر زن می خوای , سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل ... میگم مامانت زنگ بزنه , می ریم برات خواستگاری ... تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه … خوب به هم می خورین ... تازه دختره تو همون نیرو هوایی , تو مستشاری با آمریکایی ها کار می کنه ….
تورج گفت : ای بابا جان ... این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ؟ ……
گفت : یک دفعه نبود ... مامانت نگرانت بود , منم دختر مکفی رو دیده بودم , تحقیق کردم … دیدم مناسبه برای تو …..
تورج گفت : باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم ... حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچ وقت جدی حرف نمی زنی ؟
خندید و گفت : سکه هامو پس بده ... بی احساس نشسته داره نگاه می کنه ... من بیخودی ده تا سکه دادم به شماها …
اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونیم داری چیکار می کنی ؟ الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
گفت : خوب آره ... شاید خوشم اومد ... اگر همه چیزش مثل مینا بود , حرفی نیست …….
ایرج گفت : نه بابا ... تو جدی بشو نیستی ... منم خیلی خسته ام ... می رم بخوابم ... شب به خیر همگی …..
ناهید گلکار