داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و چهارم
بخش اول
مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد ( ولیعصر ) , به اسم پارک شاهنشاهی ( پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ... مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم , برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
از من پرسید : با ایرج خوشبختی ؟
گفتم : خدا رو شکر , آره ... اون خیلی مرد خوبیه ... تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟
گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم ... تا خدا چی بخواد ….
اون شب عمه ات چش شده بود ؟! تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود , یک دفعه اخماش رفت تو هم ... تو می دونی چرا ؟
گفتم : نه , فکر کنم خسته شده بود ... اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اون شب اومدین خونه ی ما ؟ کی بهت گفت ما داریم میایم ؟ …….
زود جواب داد : تورج ... اون اومد به ما گفت بیاین که ما تنها نباشیم ... اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم می رین بیرون …….
روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف من و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم ,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم ….
اگر تو رو نمی شناختم , می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی ... تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم درگیر این رابطه نمی شدم …..
گفتم : ای بابا ... چرا منو مقصر می دونی ؟ گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمی شد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ... ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد ؟ … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته ... چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه ؟ به من بگو ببینم چی شده ؟
یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشک هاش گونه هاشو خیس کرد ... و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
گفتم : چرا ؟ مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
گفت : دردسر اینه که هیچ کاری نکرده …… البته میگم من احمقم ... از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم ... شب و روز نداشتم ... کنکورم برای همین خراب کردم ... وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم …
تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش , گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون ….. دستمالشو از کیفش درآورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد …. و بعد ادامه داد : رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه …. من بی اجازه ی اون جایی نمی رم , خودت بهش بگو …..
فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین ……. ( و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه … نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما ... وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یک سال شد …. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت ،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
گفتم : خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمی فهمی ؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
گفت : چرا دورغ بگم , وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه ... برای همین تا میگه بخون , می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..
ناهید گلکار