داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و چهارم
بخش سوم
گفتم : تو به حرف من گوش کن ... ازش فاصله بگیر ... تا این کارو نکنیم نمی فهمیم اون چه نظری داره ….
اون گریه می کرد ... انگار نمی تونست تصمیم بگیره……..
گفت : اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد , چیکار کنم ؟ اینطوری حداقل می بینمش …. ای خدا کمکم کن ... چیکار کنم ……
دلم براش به شدت می سوخت ... منم پا به پای اون گریه کردم و تقربیا خودمو مقصر می دونستم ... کاش می شد فهمید تو دل تورج چی می گذره ….
یک کم تو پارک قدم زدیم ... دلش نمی خواست از من جدا بشه ... اون فکر می کرد من می تونم نقطه ی اتصال اون و تورج باشم , در حالی که خودم این طور فکر نمی کردم ……
بعد با اسماعیل رسوندمش خونه شون و برگشتم ... عمه منتظر بود …
تا چشمش افتاد به من ,؛ پرسید : بگو چی شد ؟
گفتم : عمه جون دارم از گرما می میرم ... بذار خنک بشم میگم …….
چشمش به من بود که کی حرف می زنم ...
بالاخره گفتم : اگر اجازه بدین وقتی عمو و ایرج اومدن من مفصل تعریف می کنم ... باید همه باشن ….
عمه گفت : حالا بگو فقط تورج بهش قولی چیزی داده یا نه ؟؟
گفتم : نه عمه جون ... خاطرتون جمع , اصلا ….. همون کاری که با ما می کنه با مینا هم می کنه ….
اون روز پنجشنبه بود و ایرج و عمو برای ناهار میومدن …
من رفتم پشت پنجره تا اون برسه ... دیگه لازم نبود اونو از اونجا ببینم ولی می دونستم … که تا بیاد تو خونه چشمش به پنجره اس … خوشحال می شد که من به فکرش باشم ...
بالا موندم تا اون اومد ... منو چنان بغل کرد که انگار چند ساله منو ندیده ….
موقع ناهار یک مرتبه عمه گفت : امروز رویا رفت با مینا در مورد تورج حرف زد ….
عمو ناراحت شد و به من گفت : نباید این کار و می کردی ... حالا فکر می کنه موضوع جدیه ... چرا این کارو کردی بابا ؟ … نه , نباید باهاش در مورد تورج حرف می زدی ……
گفتم : صبر کنین عمو ... بذارین من تعریف کنم , بعد قضاوت کنین ... من چیزی از خونه براش نگفتم … تا تورج نیومده اجازه بدین بگم چی شد ….
ایرج پرسید : با کی رفتی ؟
گفتم : برای چی ؟ خودم رفتم ……
یک کم به هم ریخت و گفت : تنها نباید بری ... مگه اسماعیل نبود ؟
گفتم : ایرج تو رو خدا ؛؛ این چه حرفیه ؟ خوب با اسماعیل رفتم … فکر کردم برای صحبت با مینا پرسیدی ….. ب
عد رو کردم به عمو و گفتم : راستش عمو جون , ایرج ازم خواست این کارو بکنم …. نگران بود بدونه رابطه ی مینا و تورج تا چه حدیه ؟ بعد من از عمه صلاح کردم ….. گفتن برو ببینیم چی میگه ….
بعد کل جریان رو تعریف کردم ….
هر سه نفر رفته بودن تو هم و تحت تاثیر قرار گرفتن و برای مینا ناراحت شدن ... هدف منم همین بود ….
عمو گفت : پس این پسره فقط ما رو سر کار نذاشته … بیچاره ها خوب دخترشونه , ناراحت میشن ، حالا چرا این کارو می کنه , نمی دونم ….
من گفتم : اگر می خواین تورج این موضوع رو جدی نکنه ... به روی خودتون نیارین تا ببینیم چی میشه …..
هوای گرم آخرای تیر ماه بود ... من و ایرج خوابیده بودیم ... که از صدای داد و هوار بیدار شدیم ...
ایرج از جاش پرید و خودشو رسوند به اونا …..
منم لباس مناسب پوشیدم و با عجله رفتم پایین ... ایرج داشت عمو و تورج رو از هم جدا می کرد ...
هر دو فریاد می زدن ...
ناهید گلکار