داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و پنجم
بخش پنجم
دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت : رویا توام بیا , تو انتخاب کمکم کن ….
منم روشو زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید : میای رویا ؟
با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم … اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم … اگر دیدم زن گرفتن مزه میده , بازم می گیرم ….
خوب منم خندم می گرفت ….
و همین طور شوخی می کرد ……. ولی وقتی برگشتم تو ماشین , با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم , اخماشو باز کنه ….
ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
سوری جون درو باز کرد …با روی خوش … ولی خیلی دستپاچه ... یک جورایی می لرزید …
پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو ... سوری جون با من روبوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش ... انکار موقتی نشسته بود ….
سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم ….
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ...ممنون …..
من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در ... رفتم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه …..
منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد …
گفتم : نکن ... الان صورتت خراب میشه ... دختر چی شده ؟ ….
گفت :ئرویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام ... پشیمون شدم ... با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو … نمی خوام ... من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
گفتم : داره ... به خدا خودش به من گفت ... همه ی هوش و حواسش تویی ... تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن ... به اندازه ی کافی ما تو خونه حرصشو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن , من راضی نیستم …
گفتم : بیا ... تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی ؟ نترس لولو خور خوره که نیستن ... حرفتو بزن , منم کمکت می کنم ... بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج ... خوب عمه رو هم که می شناسی ... به خدا مهربونه , صبر داشته باش ….
گفت : نه رویا ... من به تورج شک دارم ... شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه , تو معذوریت اخلاقی قرار گرفته ….
گفتم : خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو ... منتظرن ….
گفت : باور می کنی بازم هیچی ؟ …
اون موقع که با تو حرف زدم , زنگ زد و گفت : مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….
بعد رفت و دیگه نیومد …. تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه ... بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت : تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری ... هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه ...
اونم گفته بود تا دو سه روز دیگه بهتون خبر می دم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو برداشتم ... گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم ... وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ؟ ….
راستش من خودخواهانه اونو مجبور به این کار کردم … از پس گریه و زاری کردم , بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ... حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم ... خوب اونم مجبور شده …….
دستشو گرفتم و گفتم : بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو ... به خدا که آخرش به نفع تو میشه ... بیا ….. معطل نکن …. اگر تو نگی , من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….
ناهید گلکار