داستان رویایی که من داشتم
قسمت پنجاه و ششم
بخش دوم
و ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه …
عمو بر خلاف تصورمون خونه بود ... گفت نتونسته طاقت بیاره و برگشته تا ببینه چی شده ...
جریان رو براش تعریف کردن , اونم گفت : خیلی خوب شد ... معلوم میشه حیدری آدم فهمیده ایه ...
تورج ازش پرسید : بابا یک بار ازت می خوام ... میایی با احترام مینا رو برام بگیری یا نه ؟
گفت : بابا جان من هر چی میگم برای شماست ... منم دلواپس توام ... حالا بذار خودت بچه دار بشی , می فهمی من چی میگم …. باشه , اگر تو اصرار داری همون کاری رو می کنم که تو می خوای … خوبه بابا ؟
تورج خوشحال شد و بلند شد و دست انداخت گردن عمو و اونو بوسید …
حالا ، عمه هم اونطور که اول مخالفت می کرد , نبود و کمی نرم شده بود …………
ولی ایرج به شدت تو هم بود ...
ازش پرسیدم : ایرج جان چی شده ؟
گفت : هیچی خسته ام ….
شام خوردیم ولی ایرج اصلا با من حرف نمی زد …
منم بدون اینکه به اون بگم , رفتم بالا تو اتاق خودم تا یک کم درس بخونم ... نمی تونستم بدون آمادگی برم سر کلاس ... این اخلاق من بود ….
ایرج هم یک کم بعد اومد و منو دید و از کنار اتاق رد شد و رفت و درو زد به هم ….
تعجب کردم ... اون هیچ وقت این کارو نمی کرد ... این بود که دیگه از درسم چیزی نمی فهمیدم ... تصمیم گرفتم برم بخوابم و صبح زودتر بیدار بشم …..
مسواک زدم و رفتم پیشش ... خوب معلوم بود که خودشو زده به خواب ... منم که دیدم اینطوریه , برگشتم سر درسم و دو ساعتی درس خوندم و رفتم خوابیدم , در حالی که احساس کردم اون هنوز بیداره ……
و متوجه شدم داره از چیزی رنج می بره و نمی خواد به من بگه که ناراحت نشم …. چون به نظرم کاری نکرده بودم که باعث ناراحتی اون بشه ……
خوابیدم ... تو این شش ماهی که ما عروسی کرده بودیم , همیشه صبح با ناز و نوازش اون بیدار می شدم و همین باعث می شد تمام روز رو با انرژی خاصی بگذرونم …. ولی اون روز صبح که بیدار شدم اون رفته بود پایین , بدون اینکه منو صدا کنه ….
دیرم شده بود ... حاضر شدم و رفتم پایین ولی اون رفته بود کارخونه و من و عمو با اسماعیل رفتیم …
ناهید گلکار