داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصتم
بخش اول
مدتی همون جا وایستادم … اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون , تو اون موقیعت نداشتم ….. عصبانی بودم ….
دلهره داشتم که شاید اون بازم قهر کرده باشه و حالا مونده بودم که در مقابل حرف بدی که به من زده چیکار کنم ….
خودمو دلداری می دادم و مرتب می گفتم : نه رویا ... ببین چقدر خوشبختی ... نکن ... تابلو رو بردار و دیگه تمومش کن …
ولی می دونستم که این مسئله با برداشتن تابلو تموم نمیشه …….
این بود که لج کردم و تابلو رو برنداشتم …..
و رفتم تا به بچه ها برسم ….
اینکه من فکر می کردم کارِ اونا تموم میشه و من می تونم درس بخونم , یک اشتباه بود چون وقتی اینو شیر دادم , باید اون یکی رو شیر می دادم ... بعد عوضشون کردم ... پای یکی سوخته بود , اون یکی باد گلو داشت …
و خلاصه دیگه ظهر بود … و دوباره گرسنه شده بودن و من شیر نداشتم …
عمه هم بود ولی خوب من نمی تونستم بی خیال بشم و برم سر درسم ….
ترانه گریه می کرد و تبسم با ولع دستشو می خورد …
عمه مرتب چیزایی که شیر رو زیاد می کرد میاورد و من با بی میلی می خوردم ... ولی دو تا بچه رو شیر دادن , برام خیلی سخت بود ….
عاقبت عمه کمی قند داغ درست کرد و تو شیشه هاشون ریخت و آورد دادیم خوردن و خوابیدن ...
نگاه کردم ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود …. و من از بس درگیر اون دو تا بچه بودم که متوجه نشدم روز داره تموم میشه ……
اون روز پنجشنبه بود و کارخونه زود تعطیل می شد ولی ایرج هنوز نیومده بود و من حدس زدم که حتما بازم قهر کرده ….
خوب تو اون موقعیت دیگه حوصله نداشتم که با ایرج مشکلی پیدا کنم , برای همین رفتم و تابلو رو گذاشتم پشت کمد …..
که دیدم صدای در اومد ….
داشتم از در اتاق میومدم بیرون که ایرج از پله ها اومد بالا ... گفتم : سلام ... خسته نباشین ….
سلام سردی کرد و از کنار من گذشت و رفت ….
ولی تا به بچه ها رسید با خوشحالی و صدای بلند گفت : عزیزای بابا خوبین ؟ ….
خودمو رسوندم بهش و گفتم : یواش ایرج جان , تازه خوابیدن ….
گفت : آخ ببخشید ؛؛ چقدر اینا می خوابن …
گفتم : نه والله ... از صبح تا حالا ده دقیقه نخوابیدن ….
دیدم جواب نداد و لباس عوض کرد که بره پایین ….
بهش گفتم : ببین ایرج ... به خدا این بار مثل هر دفعه نیست , اگر قهر کنی قسم خوردم دیگه باهات آشتی نمی کنم ... هر چی تو دلت هست همین جا بگو ، از این در بری بیرون تمومه …. حالا اگر می خوای بری , برو ….
گفت : آخه چی بگم ؟ دلم از دستت پره ... توام که زیر بار نمی ری ….
گفتم : نه , بگو ... خواهش می کنم ... اگر اشتباه کردم قبول می کنم ….
گفت : اون تابلو رو باید مدتها پیش برمی داشتی ... فکر می کنی من نمی دونم چرا میری اون اتاق درس می خونی ؟ …
گفتم : ایرج جان بسه …. همون قهر باشیم بهتره ... برو بیرون …. لطفا با من قهر باش … برو ….
صداشو بلند کرد که : چرا نمی فهمی ؟ من دارم برای خودت میگم ... هر کس باشه همین فکر رو می کنه ... تو باید به من احترام می گذاشتی و اونو برمی داشتی …
مینا که می ره تو اون اتاق می خوابه با خودش نمی گه این تابلویی که تورج برای رویا کشیده , هنوز اینجا چیکار می کنه ؟ بعد اونو می بری اونجا و اصلا عین خیالت هم نیست ….
گفتم : آره , راست گفتی ... من عین خیالم نیست چون واقعا نیست ... من به این چیزا فکر نمی کنم و از تو انتظار داشتم اگر ناراحت بودی , خودت برمی داشتی و به منم منطقی می گفتی بردار ... این همه گوشه و کنایه برای چیه ؟ قهر و بدرفتاری نداره که …. خوب آدم عاقل , من قبول می کردم ... چرا به من تهمت می زنی ؟
دستشو کوبید به هم و حالت عصبی بدی به خودش گرفت که منو یاد علیرضا خان انداخت ...
ترسیدم که رومون به هم باز بشه و سرنوشتم بشه مثل عمه … و گفت : چه تهمتی زدم ؟ خودت صبح نگفتی اگر برداری , تورج ناراحت میشه ؟ نگفتی ؟ خوب چرا فکر نکردی , اگر برنداری من ناراحت میشم ….
بیشتر ترسیدم کار به جای بدی بکشه ...
گفتم : ایرج تو در مورد من اشتباه می کنی ... من تو رو دوست دارم ... خودتم اینو می دونی ... باید اونقدر زن بد و پستی باشم که با وجود تو بخوام همچین کارایی رو بکنم که تو به من نسبت میدی ...
منظور من این بود که همه چیز طبیعی باشه بهتره …. یا منو قبول داری ؛؛ که خوب داری ... پس این حرفا چیه ؟ اگر بهم اعتماد نداری , یک حرف دیگه اس ... باید یک فکری بکنیم ……
ناهید گلکار