خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصتم

    بخش سوم



    اواخر تابستون بود ... یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم , می خوام برم ... امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
    گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم ….

    گفت : برای چی ؟
    گفتم : اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
    خندید و گفت : باشه ... خیلی خوب شد ... مرسی رویا جونم ………
    ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید : کجا ان شالله ؟

    گفتم : مامان بزرگ ما داریم می ریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
    گفت : صبر کنین منم میام …

    من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
    حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود ... اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کارِ خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
    پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..

    جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
    تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد ... اون بیرون رو خیلی دوست داشت ...

    پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …

    ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد … و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح ... اونم منو دید ...

    رفتم جلو ... وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی ... شکل خودته ….
    آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی ... اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
    گفتم : آقای دکتر دو تا هستن ... یکی هم تو ماشینه ….
    به وجد اومده بود و پرسید : شکل هم هستن ؟

    گفتم : نه , همسان نیستن ... ولی شباهت زیادی به هم دارن مثل دو تا خواهر ….
    گفت : باشه ... من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارغ شد با من همکاری کنی ... خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم ... احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..


    من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود … یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
    چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
    از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشین ………
    از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده ... با عجله خودمو رسوندم ... همون طور که ترانه تو بغلم بود , بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
    گفت : آره , شیمی .... دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم …..

    عمه پرسید : اون کی بود ؟

    گفتم : دکتر صالح ... می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دستیارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……

    اون شب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون ... و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت ...

    علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود , محفل گرم و دوستانه ای به وجود اومد که علیرضا خان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
    برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
    من دیدم دخترا کلافه شدن , انگار جای خودشونو می خواستن ... به ایرج گفتم , اونم بلند شد و گفت : بریم ... بچه ها خسته شدن , باید بخوابن …….
    علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……

    خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان