خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش چهارم



    با یک سری تهدید برای جون بچه هام که اونچه که اینجا گذشته رو به احدی نگم , کتابامو دادن به من ... بدون اینکه لای اونو نگاه کنن .
    دوباره چشم منو بستن و سوار ماشین کردن و خیلی زودتر از اونی که رفته بودیم , نگه داشتن ... وقتی چشمو باز کردم دیدم جلوی در دانشگاهم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن , منو ول کردن و رفتن …..
    باورم نمی شد که به این راحتی از دست اونا خلاص شده باشم ... هنوز هم می ترسیدم …
    به ساعت نگاه کردم ….
    یازده شب بود و من حیرون و سرگردون , مونده بودم چیکار کنم ….
    به سختی تاکسی گیر آوردم و خودمو رسوندم دم خونه و پیاده شدم ...

    دست لرزونم رو گذاشتم روی زنگ ... آقا کریم درو باز کرد با عجله خودمو انداختم تو خونه ...

    هنوز فکر می کردم منو تعقیب می کنن ...  آقا کریم دلواپس بود و داد زد : کجا بودین خانم ؟ ….

    و دوید تا اهل خونه رو خبر کنه ولی من توان نداشتم تا ساختمون برم ….

    همون جا کنار اتاق آقا کریم نشستم …. و شروع کردم به گریه کردن …..
    کریم زنگ زد به خونه و خبر داد که من دم درم …..
    چیزی نگذشت که دیدم عمه و مینا دارن با عجله به طرف من میان …..
    عمه از همون دور که داشت میومد , خودشو می زد …. به من که رسید … هراسون و وحشت زده از من می پرسید : چیکارت کردن مادر ؟ کجا بودی ؟ حرف بزن ... جون به سر شدم ... چیکارت کردن ؟

    در حالی که خیلی حالم بد بود ,گفتم : کاریم نکردن ... فقط ترسیدم ….. تو رو خدا چیزی ازم نپرسین ….. آسیبی که تو اون زمان کم به روح من وارد شده بود , تازه خودشو نشون داده بود و می خواستم فریاد بزنم و کار ناعادلانه ای که با من شده بود رو از دلم بیرون بریزم ………
    گفتم : کو ایرج ؟
    عمه گفت : با تورج و علیرضا رفتن تو رو پیدا کنن ... خدا کنه زنگ بزنن …
    حالا عمه و مینا منو سئوال پیچ کرده بودن …. و من از گفتن حتی یک کلمه وحشت داشتم ... منو به جون بچه ها تهدید کرده بودن و ازم تعهد گرفته بودن که به کسی حرفی نزنم ….
    بلند شدم و سه تایی رفتیم به طرف ساختمون ... وسط راه بودیم که ماشین ایرج اومد تو ...

    از دور منو دید ماشین رو نگه داشت و به طرف من دوید و منو چنان در آغوش گرفت که نمی تونستم نفس بکشم …. و هی می پرسید : چی شده ؟ کجا برده بودنت ؟ …
    با بغض گفتم : الان نپرس ... حالم خوبه .. باهام کاری نکردن …..
    تورج اونقدر عصبانی بود که فقط با حرص به اطراف نگاه می کرد ... حرفی نمی زد ولی علیرضا خان به اون کسانی که این کارو کرده بودن , فحش های بد می داد ….
    عمه فورا یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت : بخور ... تنت یخ کرده ... یک چیز شیرین بخوری بهتر میشی …
    همه دور من نشسته بودن ... ایرج یک پتو آورد و کشید دور من ...

    پرسیدم : دخترا کجان ؟ خوبن ؟

    مینا گفت : نه , طفلک ها با گریه خوابیدن ... تو رو می خواستن ………
    حالا همه نشسته بودن و به من نگاه می کردن که حرف بزنم ……
    گفتم : می ترسم چیزی بگم ….

    عمو گفت : تهدیدت کردن ؟
    گفتم : آره …
    گفت : بگو ... همه ی جریان رو بگو ... هیچ [.....] نمی تونن بخورن ... ما که نمی ریم به اونا بگیم ... ولی باید بدونیم چی به سرت آوردن و کی این کارو کرده …….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان