داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و سوم
بخش دوم
من دیگه حاضر می شدم و درمیون نارضایتی بچه ها و ایرج با وجدان ناراحت راه افتادم و قرار شد اسماعیل بمونه تا منو برگردونه و همگی دسته جمعی بریم خونه ی تورج و مینا ……..
بیمارستان خلوت بود ... معمولا صبح های جمعه همین طور بود تا وقت ملاقات …
من داشتم پانسمان یکی از مریض ها رو چک می کردم که سر و صدای زیادی توی راهرو شنیدم …
کارمو تموم کردم و به پرستار گفتم : ببین چه خبره ؟ …..
خیلی زود برگشت و با اضطراب گفت : دکتر بدو ... یک عالمه مجروح آوردن …..
دکتر ساجدی گفته شما رو خبر کنم ….
با عجله رفتم …
زخمی و مجروحی بود که میاوردن تو بیمارستان ... صدای الله و اکبر و یا حسین تو فضا پیچیده بود …..
همه می دویدن تا بتونن مجروح ها رو که همگی گلوله خورده بودن , برسونن به جایی که نجات پیدا کنن ….
با وحشت پرسیدم : چی شده ؟
یکی که یک پسر بچه ی چهارده پانزده ساله ای رو که پاش تیر خورده بود , با خودش حمل می کرد , گفت : بگو یا حسین ... میدون ژاله رو کربلا کردن ... همه رو کشتن ... رحم نکردن ... قتل عام بود , قتل عام … همه رو کشتن ... تو رو خدا به داد اینا برسین …
پشت سر هم ماشین جلوی در نگه می داشت و مجروح میاورد که بعضی ها هم دیگه تموم کرده بودن …
من و دکتر ساجدی و پرستارها یکشیک توی اتاق عمل تا ساعت هشت شب مشغول بودیم ... من زخم های سطحی رو مداوا می کردم و عمل های سخت رو دکتر ساجدی …..
می گفتن تعداد کمی از اونا رو اینجا آوردن .. خیلی ها رو خودشون بردن و بقیه هم توی بیمارستان های دیگه رفتن ... بعضی ها هم توی راه تموم کرده بودن ….
فاجعه ی دردناکی اتفاق افتاده بود ... اون روز از بس زن و مرد جوون که رو به مرگ بودن , دیده بودم , دیگه حالت تهوع داشتم ….
می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده که اینا رو به رگبار بستن و این کشتار برای چی بوده ؟
وقتی کار آخرین زخمی تموم شد … رفتم توی راهرو و روی یک صندلی نشستم ....
همراهی اون از من پرسید : حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟
گفتم : آره ... گلوله زیاد بهش آسیب نزده بود ... چه نسبتی با شما داره ؟
گفت : دوستمه ... هنوز خانوادش نمی دونن ... هفت نفری رفته بودیم ... فقط من تیر نخوردم ... کار خدا بود که بتونم دو نفر اونا رو نجات بدم ... از اونای دیگه هم خبر ندارم .
گفتم : چیکار می کردین که این طوری شد ؟
گفت : رفته بودیم نماز جمعه ... شما خبر نداشتین ؟ دیروزم تو قیطریه به ما حمله کردن ... امروز دیگه سنگ تموم گذاشتن بی شرفا ……
پرسیدم : مگه شما چیکار کرده بودین ؟
گفت : هیچی ... برای نماز رفتیم ولی مردم شعار مرگ بر شاه دادن … اونام همه رو بستن به گلوله ... باور کنین خانم دکتر روی زمین خون مثل سیل راه افتاده بود ... همه رو کشتن ... همه جا جسد بود و خون ... خیلی ها کشته شدن …... کربلا بود , کربلا ... قربون امام حسین برم که چی کشیده ….
ناهید گلکار