داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و ششم
بخش اول
حالا به هر طرف نگاه می کردم , غم بود و چهره های در هم ...
ما با این که مشکلات زیادی داشتیم , هر وقت دور هم جمع می شدیم از ته دل خوشحال و راضی بودیم ولی حالا انگار سال هاست از اون خوشحالی فاصله گرفتیم ….
حتی مرضیه هم دیگه تو خونه ی ما راحت نبود چون عمه دائم اونو سرزنش می کرد ... به خاطر اینکه وقتی کارخونه شلوغ شده بود هر دو پسرای اون غیب شده بودن و ما متوجه شدیم که نه اسماعیل اون روز برای برادراش نگران شده و نه وقتی که مرضیه شنیده بود که چه حادثه ای پیش اومده , اسمی از بچه هاش برده بوده ….
این شد که همه به اینکه اونا از جریان خبر داشتن و به ما نگفتن , شک داشتن ... ولی تو اون موقعیت نمی شد چیزی رو ثابت کرد و به قول ایرج حالا هم اگر ثابت می شد , می خواستیم چیکار کنیم ؟ …..
ما الان به مرضیه بیشتر از همیشه احتیاج داشتیم و حتی به اسماعیل ….
ایرج هنوز گیج بود و نمی دونست باید چیکار کنه ... از صبح تا شب سرشو با دخترا گرم می کرد ... وقتشو با علیرضا خان می گذروند و یا می خوابید ….. اغلب روزا که من از بیمارستان برمی گشتم , خواب بود ….
می دونستم با تمام اتفاقاتی که افتاده ... اونا در حق من چقدر خوبی کرده بودن ….. و حالا من هر چی داشتم از وجود اونا بود ... توی اون زمان که راه به جایی نداشتم , از من نگهداری کردن ، به فکرم بودن و از همون اول مثل عضوی از خانوادشون با من رفتار کردن ………..
در واقع غیر از محبتی که نسبت به اونا احساس می کردم ,حالا وظیفه ی من بود که دوباره شادی رو به اون خونه برگردونم ….. ولی خوب چطور و چگونه ؟ ……..
یک روز از سر کار اومدم خونه…… روز پر کاری داشتم و خیلی خسته بودم ... اول رفتم سراغ عمه ... داشت نهار رو حاضر می کرد …. بغلش کردم ...
گفت : چه یواش اومدی ... نفهمیدم ….
گفتم : شما خوبین ؟
گفت چه خوبی ؟؟ هستم دیگه ……….
بعد رفتم یک سر به علیرضا خان بزنم و بهش نوید بدم …
ناهید گلکار