داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و ششم
بخش پنجم
همون زمان ایرج بدون اینکه حرفی به ما بزنه که می خواد چیکار کنه , می رفت کارخونه و از خودش می شنیدیم که دوباره کارگرها رو جمع کرده و دست به دست هم دارن اونجا رو درست می کنن ….
اون دوباره از صبح خیلی زود می رفت و تا دیر وقت کار می کرد … و از وقتی این کار و شروع کرده بود حال و هوای خودشم عوض شده بود ….. و مجبور شد برای راه اندازی کارش , باغ چیذر رو به قیمتی نازل بفروشه …..
اوایل شهریور , یک روز بعد از ظهر , ساعت سه اومد خونه ... من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم می خوابیدم ….. با خوشحالی کنارم دراز کشید و من بغل کرد و گفت : عزیزم میشه بلند شی ؟ می خوام با هم بریم یک جایی ….
گفتم : تو رو خدا ایرج بذار یک کم بخوابم ... خیلی خسته ام …..
گفت : می دونم ... ولی این بار رو ازت خواهش می کنم لطفا … مامان و بابا رو هم می بریم …….
دیدم انکار مسئله ی مهمی باید باشه بلند شدم …
گفتم : اگر بهم بگی , میام …….
گفت : نمیگم ... باید بیای … بلند شو تنبل خانم …..
گفتم : دخترا چی ؟ اونا رو چیکار کنیم ؟
گفت : تو حاضر شو ... به اونا کار نداشته باش ……
و همین طور که از اتاق می رفت بیرون , گفت : دیر نکنی ها ... زود باش …..
وقتی حاضر شدم و رفتم پایین , همه توی ماشین منتظر من بودن ... علیرضا خان جلوی نشسته بود و بچه ها و عمه عقب ….
سوار شدم ……..
عمه پرسید : تو می دونی کجا می ریم ؟
گفتم : حالا هر کجا که باشه , همین که داریم با هم می ریم خوبه …….
از در خونه که رفتیم بیرون , ماشین تورج رو دیدم که با مینا و بچه ها دم در وایساده بودن ……
راه افتادیم و هنوز هیچکدوم جز ایرج و تورج نمی دونستیم کجا داریم می ریم …..
وقتی افتادیم تو جاده ی کرج همه فهمیدیم که داره میره کارخونه ….
و من حدس می زدم که اون کاری رو که می خواسته انجام بده , راه انداخته ……
وقتی دم کارخونه پیاده شدیم , چشمم افتاد به صورت علیرضا خان که دگرگون شده بود ... صورتش قرمز بود و چونه اش می لرزید ... اون بعد از مدت ها باز اومده بود به جایی که تمام عمرشو براش گذاشته بود ...
حالا دوباره دربون درو برای ما باز کرد و ساختمون بازسازی شده و مرتبی در مقابل ما بود و این همه ی ما رو احساساتی کرده بود …….
تورج دست عمو رو گرفت تا با عصایی که داشت بیاد تو کارخونه ... حالا اون می تونست کمی راه بره ولی یک پاش روی زمین کشیده می شد ….
با اینکه همه ی ما خوشحال بودیم ولی خوشحالی علیرضا خان برای ما چیز دیگه ای بود ... هنوز سرشو بالا گرفته بود و به روی خودش نمیاورد که توانشو از دست داده ... با غرور به اطراف نگاه می کرد ………
وقتی داخل سالن شدیم , همه چیز با قبل متفاوت شده بود ...
ایرج با زحمت زیاد اونجا رو تبدیل به کارخونه ی تولید پودر و صابون و مواد شوینده کرده بود ... چیزی که اون زمان بسیار کمیاب شده بود و مردم به سختی پیدا می کردن …
ایرج هم به همین خاطر به فکرش رسیده بود که کارخونه رو تبدیل به چنین جایی بکنه ……
من بهش افتخار کردم و خودش چقدر مغرورانه همه جا رو نشون ما داد و گفت که تورج چقدر کمکش کرده …..
و ما با خوشحالی و امیدواری برگشتیم خونه ولی هنوز بیست روزی از این افتتاح اونجا نگذشته بود که دوباره همه چیز بهم ریخت و ناقوس جنگ به صدا در اومد ...
ناهید گلکار