داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و هفتم
بخش اول
یک شب دور هم توی هال نشسته بودیم …. تلویزیون بدون صدا روشن بود و کسی به اون نگاه نمی کرد …
اون روزا بیشتر برای اخبار و موقع برنامه ی کودک روشنش می کردیم ، دخترا اونقدر حرف می زدن که سرما رو گرم می کردن …….
ایرج خیلی با اونا صمیمی بود که گاهی به خودشون اجازه می دادن , اونو ایرج صدا کنن و چون خودش حرفی نداشت , تلاش من برای اصلاح این کار فایده ای نداشت ….
و قرار بود که از فردا هر دوی اونا برن کلاس اول و بحث اون شب ما هم بیشتر سر همین موضوع بود ...
ترانه اصرار داشت مامان شکوه فردا همراه اونا برن مدرسه و عمه هم با اینکه قرار بود این کارو بکنه ، هی سر به سرشون می گذاشت …
گاهی می گفت میام و گاهی می گفت پشیمون شدم ... و دخترا با هم از سر و کولش بالا می رفتن و خواهش و تمنا که مامان شکوه تو رو خدا بیا ………..
من نمی تونستم چون باید قبل از هفت سر کارم باشم ... عمل های دکتر معمولا ساعت هشت بود و من باید مریض رو قبل از اون آماده می کردم و می بردم توی اتاق عمل ، پس ایرج و عمه بچه ها رو می بردن مدرسه …….
مرضیه یک سینی چایی آورد و ما مشغول خوردن شده بودیم …
که یک مرتبه ماشین تورج جلوی پله ها وایستاد ... دخترا که عاشق و شیدای تورج بودن و خوب همین طور مینا و بچه ها , با خوشحالی دویدن بیرون ...
اول تورج پیاده شد و تا مینا داشت خودشو جمع و جور می کرد بیاد پایین ، تورج دست مریم رو گرفت و زودتر اومد تو …..
و به من گفت : سلام به همگی ... خوبی مامان ؟ چطوری حاج آقا ؟ … داداش جان تو چطوری ؟ رویا بیا تو آشپزخونه کارت دارم ...
از حالت سراسیمه و آشفته ی اون ترسیدم ... نگاهی به ایرج کردم و دنبالش رفتم ……
من از ترس حساسیت ایرج و شاید مینا هیچ وقت بیشتر از چند کلمه با تورج حرف نمی زدم …..
ولی در اون شرایط دلواپس شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه …
اول که فکر کردم با مینا دعوا کرده …. و خودمو آماده کردم که همون شب آشتیشون بدم ...
تورج به جای آشپزخونه رفت تو اتاق علیرضا خان و منم دنبالش رفتم ….
پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ….
گفت : رویا نگو ... اتفاق بدی افتاده …. عراق به ایران حمله کرده ... آماده باش دادن ...
من به مینا نگفتم ... اوضاع خیلی خرابه ... ازم خواستن زود برم و نمی دونم کی برمی گردم ، ولی تو باید مواظب مینا و بچه ها باشی ... جون تو جون اونا ... اگر من چیزیم شد زن و بچه ی من ,, امانت تو ….
پرسیدم : تو الان دیگه داری می ری جنگ ؟
گفت : خوب آره ... در واقع هنوز خودمم نمی دونم دارم کجا می رم و چی می خواد بشه …. ولی این خبرها رو بابا باید یواش یواش بشنوه می خواستم با این حالت بهش نگم …..
و نمی خواستم بچه ها وحشت کنن ...
مریم رو همین جوری یک سره داشت گریه می کرد ……
احساس کردم کسی پشت دره و شاید می شد حدس زد که کیه ... گفتم : پس به ایرج بگو کجا داری میری ... اون بدونه بهتره ... باشه من مراقب زن و بچه ی تو هستم ولی مطمئن باش ایرج از خودت بهتر ازشون مراقبت می کنه ... ان شالله توام زودتر برمی گردی ……
بعد ایرج زد به در و اومد تو که : چی شده تورج جان ؟
گفت : جنگ شده …. آماده باش دادن و من دارم می رم …..
نگران زن و بچه ام هستم ... اونا رو سپردم به تو و رویا …..
ایرج با حیرت به اون نگاه می کرد ... پرسید : چی میگی ؟ جنگ چیه ؟ کی با کی جنگ می کنه ؟
گفت : عراق به ایران حمله کرده ... هنوز چیزی معلوم نیست ….
من برم ببینم چه خبره ... شما هم تلویزیون رو روشن نگه دارید ………….
ناهید گلکار