داستان رویایی که من داشتم
قسمت شصت و نهم
بخش سوم
ساعت شش بیدار شدم …. کیف بچه ها رو چک کردم ... اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم …..
بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم می رم ... بچه ها رو به سرویس برسون ….
دستشو دراز کرد و گفت : بیا ….
رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….
از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
تورج حالا دو روز و یا سه روز می رفت … و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ... هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا برقرار می کردم باعث می شد تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم …
ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود ... لباس عوض کردم که برم ... هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد , حوصله نداشتم صبر کنم ……..
این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم ... نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم ... خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم ... دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه ... باید فکری هم برای این موضوع می کردم …
به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می ذاری .. نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم …. چرا کارخونه نیستی ؟
گفت : زودتر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم ... امشب آخر شب می ره ... گفتم اول بیام دنبال تو ……
حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت …. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون ...
اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….
بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود ... صورت عمه ، علیرضا خان ، مینا و تورج خندون بود …
میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
وقتی دست و صورتم رو می شستم , نگاهی به آینه کردم ... خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه ... آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره ... میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغتو نگاه نکنی ؟ ….
همه برای ناهار دور میزی که ساعات خوشی و ناخوشی ما رو بارها دیده بود , نشستیم ……...........
ناهید گلکار