داستان رویایی که من داشتم
قسمت هفتاد و یکم
بخش ششم
از حال من کسی خبر نداشت … به کی می گفتم که این من نبودم که اومدم اینجا ... چه کسی باور می کرد که یک دستی نیرومند منو تا اونجا کشونده بود …
توی دعاهام از خدا می خواستم که تورج رو به ما برگردونه …. ولی این معجزه رو خودم هم باور نداشتم ولی واقعیت داشت …..
ساعت چهار صبح ایرج و رحمان رسیدن اونجا ... من کنار تخت تورج خوابم برده بود …..
ایرج دستشو گذاشته بود روی صورتم و من با لمس دست اون بیدار شدم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش ….
اون با دیدن تورج و وضع بدی که داشت خیلی ناراحت شد ... ولی همین قدر که اون زنده بود , راضی شدیم …..
دو روز ایرج و رحمان اونجا موندن تا یکی به جای من رسید … و تورج رو اعزام کردیم تهران و خودمون هم با همون هواپیما برگشتیم …..
یکراست اونو بردیم بیمارستان و بستری کردیم …
قبل از ما عمه و مینا و بچه ها و حتی علیرضا خان دم بیمارستان بودن ……..
مثل اینکه عمه از همه بهتر موضوع رو درک کرده بود ... تا چشمش به من افتاد گریه کنان منو بغل کرد و گفت : حالا فهمیدم تو چرا اونطوری رفتی ... غیر از این نمی تونست باشه ... چرا من نفهمیدم ؟ ……….
عمه و مینا مرتب کنار تورج موندن و ازش پرستاری کردن ……
اون روز به روز بهتر می شد ... آثار سوختگی روی قسمتی از گردن و یک کم از صورتش و پا و دستش که زیاد صدمه دیده بود , به جا موند … ولی قلب مهربونش هنوز می تپید و چیزی که مهم بود همین بود ……
بالاخره تورج با همه ی صدماتی که خورده بود , اومد خونه ….
اون زمان برای ما تعریف کرد که : وقتی هواپیما مورد اصابت قرار گرفت , من با چتر پریدم بیرون ... تازه فهمیدم که آتیش گرفتم ... چون تو هوا بودم کاری ازم ساخته نبود و هر لحظه شعله های آتیش بیشتر می شد ... تا به زمین رسیدم فورا خودمو خاموش کردم ... ولی به شدت جای سوختگی ها می سوخت و چون من از هولم چادر رو به بدنم کشیده بودم , پوستم کنده شده بود ……
با بدن سوخته و زخمی نزدیک بیست کیلومتر رو پیاده راه رفتم ... چون می دونستم که موندن یعنی مرگ ... اونقدر رفتم تا بیهوش شدم ……
و دیگه نمی دونم چطوری از اونجا سر درآوردم …. تو حالت اغماء صدای رویا رو شنیدم … فکر کردم خواب می بیبنم …. ولی حواسم رو جمع کردم …. و متوجه شدم که خودشه …..
حالا سال ها از اون زمان گذشته ….......... جنگ تموم شد ……
تورج و مینا دارن با عشق زندگی می کنن و علی و مریم هم بزرگ شدن درست مثل ترانه و تبسم ….
درست مثل همه ی دخترا و پسرایی که هم دوره ی اونا بودن و تمام بچگی و جوونیشونو توی دغدغه های جنگ و عواقب بعد از اون گذروندن ……
چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد نظری بود که همه ی جوون های ما نسبت به اون رزمنده ها داشتن ….. و من چون با تمام وجودم با اونا زندگی کرده بودم نمی تونستم این بی مهری رو تحمل کنم ….
مدتی بود من توی دانشگاه هم درس می دادم و اونجا چند نفری رو انتخاب کردم تا برای دستیاری بیان بیمارستان ... بین اونا دو تا پسر و یک دختر بودن که از نظر من شایستگی این کارو داشتن ….
درست مثل موقعی که خودم به عنوان انترن وارد این بیمارستان شده بودم …. و یک روز بعد از عمل وقتی خیلی خسته شده بودم رفتم و گوشه ای نشستم تا دستیارهام مریض رو برای ریکاوری آماده کنن ...
یک پرده بین ما بود و اونا منو ندیدن …..
داشتن با هم حرف می زدن و من بدون اختیار گوش می کردم ….
یکی گفت : دکتر معجزه کرد ... اگر دیر جنبده بود شهید می شد …
یکی دیگه جواب داد : نگو شهید حالم به هم می خوره … بیچاره آدم خوبیه ….
باز همون اولی گفت : نه بابا همین طوری گفتم شهید ... منظورم اون غربتی ها نبود ……
سومی که داشت تخت رو میاورد بیرون , گفت : حالم از هر چی شهیده به هم می خوره …..
و تو این موقع منو دید و گفت : ببخشید خانم دکتر شما اینجا بودین ؟
( و اینو طوری گفت که اون دو تای دیگه هم از وجود من با خبر بشن ) …. الان می بریمش ….
گفتم : عزیزای من لطفا کارتون که تموم شد بیاین تو اتاق من با شما کار دارم ……
و بلند شدم و رفتم ….. به اتاقم که رسیدم , بغض گلومو گرفته بود …
نشستم تا اومدن ….دستور دادم برامون چایی بیارن ….
ناهید گلکار