خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۲۲:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۱۱
    avatar
    مامان خانم بهار
    کاربر فعال|504 |627 پست
    نازنین جون رمان رویا تموم شد؟؟؟؟
  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    زیباکده
    مامان خانم بهار : 
    نازنین جون رمان رویا تموم شد؟؟؟؟
    زیباکده

    نه عزیزم

    هنوز خیلیش مونده 39

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهلم

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهلم

    بخش اول



    ایرج گفت : حالا از این حلقه خوشت اومد ؟ این فقط برای اینه که بدونم دیگه تو زن منی …. ان شالله با هم می ریم و حلقه می خریم …..
    گفتم : برای من فرق نمی کنه ... اینو که دوست دارم ولی هر چی بود , دوست داشتم چون تو بهم دادی ……
    گفت : تو رو خدا تو دانشگاه دستت کن تا همه بدونن که نامزد داری …..

    گفتم : معلومه که میگم ... به همه میگم .... خوبه ؟
    نزدیک خونه حلقه ها رو در آوردیم و رفتیم تو ... عمه منتظر بود ، تا چشمش به من افتاد , منو بغل کرد و به سینه فشار داد و آهسته در گوشم گفت : مبارک باشه ... ان شالله برات مراسم رسمی می گیرم ... بذار ببینیم چی میشه ؟ ایرج عجله داشت ... حالا بین خودمون بمونه …..

    گفتم : نمی دونی عمه برام چیکار کردی ... ازت ممنونم که برام مادری می کنین …..
    یکی زد تو پشتم و گفت : برو ببینم دختر ؛ حرف زیادی نزن ……
    گفتم : حمیرا کو ؟
    گفت : داره اتاقشو مرتب می کنه …

    با عجله قبل از اینکه ایرج بیاد تو … رفتم بالا ….
    چند دقیقه بعد صدای ایرج رو شنیدم که داشت با تلفن حرف می زد …. از حرفاش فهمیدم که تورج داره میاد …
    می خواستم این بار اونقدر عادی باهاش رفتار کنم که دیگه متوجه بشه هیچ امیدی نیست …..
    منتظر بودم تا ببینم ایرج کی میاد بالا ، شاید احمقانه به نظر بیاد ولی دلم می خواست بازم ببینمش ... هر چند که تازه ازش جدا شده بودم ……

    ولی باز صدای زنگ تلفن اومد , ایرج دوباره گوشی رو برداشت …

    با کسی خوش و بش می کرد و می گفت : خوب معلومه دیگه یادی از ما نمی کنین ... چرا تشریف نمیارین خونه ی ما ؟ …….. نه خواهش می کنم , چه زحمتی ؟ شما بهترین دوست رویا هستین …

    دلم فرو ریخت و فکر کردم داره با شهره حرف می زنه ... از اتاق پریدم بیرون که دیدم ایرج داره اصرار می کنه ؛؛ که بیا اینجا , رویا خوشحال میشه ، ما هم همینطور … فهمیدم که میناست …..

    ایرج منو دید و گفت : رویا جان گوشی رو بردار مینا خانمه …
    عمه گفت : بگو بیاد شام پیش ما …

    رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم و بلافاصله گفتم : مینا برام حلقه خرید ... تو رو خدا بیا , می خوام باهات حرف بزنم ….
    گفت : راست میگی تو رو خدا ؟ چقدر خوشحال شدم ... خوب برام تعریف کن ببینم چطوری بهت داد ؟
    گفتم : پشت تلفن نمیشه , بیا اینجا … تو رو خدا بیا …..

    گفت : ولی من اونجا رو بلد نیستم ….

    گفتم : اسماعیل رو می فرستم دنبالت ... شب پیش من بمون ... به مامانت هم بگو ،، اگر می خوای من بهش بگم و ازش اجازه بگیرم …

    گفت : نه دیگه لازم نیست خودم به مامان میگم …. حالا تا ببینم اگر معذب نبودم می مونم ... آخه من تا حالا اونجا نیومدم , الانم می ترسم بیام ….باور کن از عمه ات می ترسم .
    گفتم : واقعا ؟ اون که خیلی مهربونه … بیا تو رو خدا ... باید باهات حرف بزنم …… نمی دونی چقدر خوشحالم …
    رفتم پایین و به ایرج گفتم : اسماعیل کاری نداره بره مینا رو بیاره ؟ …
    گفت : اسماعیل رفته دنبال بابا ... من خودم میرم …

    گفتم : ای وای نه تو رو خدا ... زنگ می زنم میگم خودش بیاد , تو روزه ای باید بخوابی ….

    گفت : خانم لوسم نکن از الان ، توقع من زود میره بالا …. نگران نباش ... باید برم دنبال تورج , مینا رو هم میارم ... بهش بگو حاضر باشه اول میرم دنبال اون ……
    وقتی می خواست بره به من گفت : توام بیا با هم بریم ...

    گفتم : عمه گناه داره ؛ می خوام افطاری درست کنم ….
    گفت : خوب منم گناه دارم …….
    گفتم : شما برو , من منتظرتم ….





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    رفتم تو آشپزخونه تا شام درست کنم … شب عید بود و باید تدارک درست و حسابی می دیدیم ...

    عمه داشت گوشت خورد می کرد , به من گفت : اومدی ؟ بیا کمک ... هم تورج میاد هم مینا .. علیرضا هم امروز زود میاد , نهار هم نخورده …. بدو که خیلی کار داریم ……
    یک کم بعد حمیرا هم اومد و به ما کمک کرد و تا افطار با هم حرف زدیم و کار کردیم ….
    با اینکه ایرج ساعت یک رفته بود خیلی طول کشید تا اومدن ... موقعی رسیدن که صدای اذان بلند بود …….
    مینا رو که دیدم خیلی عوض شده بود ... اول متوجه نشدم ولی عمه زود گفت : به به خوب کاری کردی ... خوشگل شدی …
    تورج که خیلی تیز بود , پرسید : منم دیدم که خوشگل شده ... برای چی بوده ؟…

    عمه گفت : زنونه اس , به تو مربوط نیست … تو الان بیا بغل من بشین که خیلی دلم برات تنگ شده فدات بشم ….
    حمیرا گفت : زودتر این کارو می کردی , خیلی فرق کردی ….. چی بود اون همه مو تو صورتت ...

    تورج با شوخی گفت : آهان اصلاح کردین ….
    عمه بهش تشر زد : تورج خجالت بکش ….
    گفت : ای بابا شماها نمی تونین خودتونو نگه دارین , به من میگین خجالت بکشم ؟ …..


    طفلک مینا قرمز شده بود با اینکه اصلا آدم خجالتی نبود ….

    اون شب همه با هم افطار کردیم و چیزی که برام خیلی جالب بود ، روزه بودن تورج تو این مدت بود ... خوشحال بودم که اون سال همه به خاطر اینکه من روزه می گرفتم با من روزه دار شدن و این برای من خیلی ارزش داشت به خصوص ایرج ……………

    ما داشتیم افطار می کردیم که علیرضا خان هم اومد ، پیپش روی لبش بود و یک کلاه لبه دار روی سرش ... همون طور با سیبل های رو به بالا …. یک نگاهی به سر تا سر میز کرد و با خنده گفت : پس شماها برای همچین سفره ای روزه می گرفتین …. خوب اگر منم می دونستم می گرفتم ... البته گرفتم ها ولی لیز بود در رفت …..
    و خودش قاه قاه خندید ….

    و همون جا دستشو شست و نشست سر میز و با اشتها شروع به خوردن کرد ……
    و به مینا گفت : خوش اومدی ... چه عجب ... من که دلم برای صدای شما تنگ شده …..
    تورج گفت : منم …. من امشب یک لیست آهنگ در خواستی دارم ….
    بعد از شام اومدیم تو هال …. دور هم نشستیم ... تلویزیون شو رنگارنگ رو گذاشته بود ؛ منم خیلی گوگوش رو دوست داشتم و آهنگ " کجاس مادر ، کجاس گهواره ی من " رو می خوند ….
    همه ساکت شدن و من به گریه افتادم ……

    ایرج نمی تونست نگاهشو از صورت من برداره و من متوجه شدم تورج هم اینو فهمیده …..

    ولی تورج بازم مثل سابق شوخی می کرد ... گفت : من اعتراف می کنم که امشب خودمو رسوندم تا آخرین سفره ی افطار اینجا باشم ... خیلی اون دو سه روز بهم خوش گذشت …

    مینا نمی دونی … رویا یک دوست داره ,, نه یک دشمن داره … فقط برای دست انداختن خوبه ... اون شب مردیم از خنده ... گیر داده به ایرج و افتاده دنبالش ، اون شب نمی رفت که ، می گفت باید ایرج منو برسونه ….
    علیرضا خان گفت : دیگه راش ندین بیاد اینجا ... رویا جان ببخشید ولی این جور آدما باعث دردسر میشن …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    گفتم : به خدا عمو من نیاوردمش ... اصلا باهاش حرف نمی زنم ... خودشو به من می چسبونه …

    تورج وسط حرف من اومد و گفت : راست میگه بابا ... ایرج خودش بهش شماره تلفن داده … در واقع بهش نخ داده ….. و مامانم بهش آدرس داده …
    علیرضا خان با تعجب پرسید : آره ایرج ؟ تو بهش شماره دادی ؟

    ایرج بلند خندید و گفت : رویا تو بگو من بی تقصیرم , فکر کردم آدمه … می گفت زنگ بزنم حال رویا رو بپرسم ؛ چه می دونستم این طوری میشه …


    اون شب صدای خنده ی ما توی اون خونه پیچیده بود …. گفتیم و خندیدیم ... مینا برامون خوند و حمیرا هم حالش خیلی خوب بود …….

    دیروقت بود و مینا رو شب نگه داشتم …..
    آخر شب دو تا پتو و یک بالش آوردم و بردم تو اتاق و روی زمین جا انداختم و کنار هم دراز کشیدیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم …..

    روز عید هم خیلی خوش گذشت ... یک روز شاد و آروم ...

    علیرضا خان هم با ما بود و تورج و ایرج شوخی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و گهگاهی به اصرار تورج , مینا برامون می خوند …..
    نزدیک غروب مینا گفت باید بره … چون روز عید بود اسماعیل نبود …

    تورج گفت : اگر می خوای من تو رو برسونم ….

    مینا مونده بود چی بگه ,, گفت : نه می رم سر خیابون با تاکسی می رم ….
    تورج بلند خندید و گفت : پول تاکسی رو بده من می برمت …..

    همه بهش خندیدن و بالاخره با هم رفتن….
    آخر شب رفتم تو اتاق حمیرا ... دیدم به پشت دراز کشیده …. صورتش آروم بود و اون استرس ازش دور شده بود ……

    من یادم اومد که اون حالا نیمه شب ها هم ناله نمی کنه …..

    ازش پرسیدم : فردا به چه بهانه ای بریم دکتر ؟ …

    پرسید : فرداست ؟
    گفتم : آره , ساعت چهار ... باید زود بریم …..
    گفت : باشه ... من به یک بهانه ای ساعت سه میام دنبال تو دم دانشگاه , با هم میریم …. نگران نباش …..

    ساعت آخر با عجله کتابامو جمع کردم تا زودتر خودمو برسونم به حمیرا ….

    شهره نزدیک من وایستاده بود ... تازه متوجه ی اون شدم … مثل اینکه از دست من ناراحت بود ….

    با همون اوقات تلخ پرسید : نمی خوای ازم معذرت بخوای ؟
    گفتم : شوخی کردم …
    گفت : امروز ایرج میاد ؟

    گفتم : نه .. ولی ایرج نامزد داره , بهت گفتم که …..
    گفت : دورغ میگی ... راننده گفت که نداره …

    با عصبانیت و غیض گفتم : اصلا تو رو درک نمی کنم ….

    و دستم رو نشونش دادم و گفتم : شهره من نامزد ایرجم ...  حالا خوب شد ؟ دست از سر من بردار .. خواهش می کنم برو دنبال کارت ...

    و همین طور که از کلاس می رفتم بیرون , گفتم : ول نمی کنه دیگه ، چه گرفتاری شدم ………..
    با سرعت می رفتم به طرف در ……

    دکتر جمالی رو دیدم که اونم داشت می رفت به طرف بیرون , سلام کردم ….

    جواب داد و گفت : داری میای مطب ؟
    گفتم : بله آقای دکتر .... شما برین من خودمو می رسونم ………….

    روزای شنبه هیچ وقت ایرج دنبال من نمی اومد چون کارش تو کارخونه زیاد بود ….

    وقتی رسیدم اسماعیل جلوی در بود ... ماشین رو خیلی جلوتر نگه داشته بود .





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهلم

    بخش چهارم



    حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم ... گفتم : آقا اسماعیل عجله ای نیست ... دکتر تازه راه افتاده .
    حمیرا گفت : امروز استرس دارم ، رویا توام با من بیا تو ….

    گفتم : ان شالله دفعه ی دیگه با عمه میایم که تو خیالت راحت باشه ……
    اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ...

    این بار دکتر یک نسخه داد و گفت : قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین ….

    من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه ... هی به اسماعیل می گفتم : زود باش , تندتر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم …

    وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم ...  به ساعت نگاه کردم , باید تازه اومده باشه …

    با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه ....

    پیاده شدم با خودم گفتم ای بابا ... این چرا این طوری می کنه ؟ من مگه نمی تونم جایی برم ؟….

    با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد ….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو هال , ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت ….. و جلوی عمه و مرضیه و حمیرا , منو بکش بکش برد بالا …

    من هی می گفتم : دستمو ول کن …. خودم میام … خوب بگو کجا بیام …. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش , دردم میاد …..
    اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ... ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی , چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه ….

    مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم ... باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا , با من این رفتار بشه …..

    منو با خودش برد تو اتاقش ... جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم , درو بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم ….
    گفتم : اصلا نمی شناسمت ... می خوام برم , ولم کن ….

    در حالی که می لرزید , گفت : مثل اینکه منم تو رو نشناختم …..
    گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم ….

    حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در : ایرج درو باز کن ...  باز کن این درو ... زود باش ، چی شده؟ ……
    حمیرا داد زد : دیوونه درو باز کن ... به تو چه اصلا ؟ دلمون می خواد بریم بیرون ... تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ درو باز کن تا خودم حسابتو برسم .




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول



    ایرج گفت : شماها برین ... داریم حرف می زنیم …

    گفتم : این حرفه؟ داری با من دعوا می کنی ... تو عصبانی هستی … ایرج باشه بعدا که آروم شدی ….. مگه چی میشه من با حمیرا برم بیرون ؟

    و اشکهام ریخت ... دلم برای خودم خیلی سوخته بود …. با این که می دونستم طاقت گریه ی منو نداره و نمی خواستم از این ضعفش استفاده کنم , بی اختیار این کارو کردم و تقریبا موفق هم شدم ...

    چون اون یک کم کوتاه اومد ... گفت : لطفا بشین حرف بزنیم …. بشین گفتم ……..
    من از ترسم نشستم ...

    بعد درو باز کرد و گفت : لطفا شما برین از اینجا ، برین دیگه ... ما داریم مثل دو تا آدم حرف می زنیم ….

    عمه خودشو انداخت تو و حمیرا هم پشت سرش اومد تو …
    حمیرا گفت : آخه کله خر , به تو چه ؟ رویا به تو چه ؟ هان ؟ نمی فهمم … خجالت نمی کشی ؟ حالا برای چی این کارو می کنی ؟ چرا اون باید توضیح بده ؟ من میدم ... می خوای ببینی ما کجا بودیم ؟ من بهت میگم …
    عمه اومد منو که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم , بغل کرد و به ایرج گفت : خدا خیرت بده ... همین اول کاری خودتو نشون دادی ... پاشو بریم مادر , معلوم نیست چش شده … ای بابا من ازت معذرت می خوام عمه جون ... چه کاری بود کردی ؟! من که مادرتم , دارم از ترس می میرم ... دختر رو قبضه روح کردی ... آفرین به تو ……..

    داد زد : صبر کن مامان ... چرا دخالت می کنی ؟

    و رو کرد به حمیرا و گفت : الان شماها کجا بودین ؟
    گفت : مطب دکتر ….

    پرسید : دکتر جمالی ؟
    گفت : آره , تو از کجا می دونی ؟
    گفت : خبر دارم ... برای چی هر روز می رین اونجا ؟

    حمیرا گفت : مثل آدم بگو منظورت چیه ... کی بهت گفته ؟ بعد هم تو اصلا از این کارا نمی کردی ؟ بگو حرف حسابت چیه ؟ ...
    عمه پرسید : دکتر برای چی رفتین ؟ درست تعریف کنین که منم بدونم جریان چیه ؟ خوشم باشه ... اصلا نمی دونم اطرافم چی می گذره …..

    ایرج هنوز خیلی عصبانی بود ... گفت : خیلی خوب شما برین ، ما می خوایم حرف بزنیم …

    حمیرا گفت : من رویا رو اینجا نمی ذارم با تو تنها باشه ... بیا بریم بیرون بشینیم ببینم تو از چی ناراحتی ... منم جریان رو برات می گم ….. حالا اصلا می خوام بدونم به تو چه مربوط ؟ تو چرا به کار رویا دخالت می کنی ؟ ببینم نکنه دوسش داری ؟ آره ؟ اینطوریه ؟ عاشقشی ؟

    عمه گفت : نه بابا ... لابد یک چیزی شده ... خوب توام بیا بشین ... حمیرا بگو منم گوش کنم ….

    حمیرا گفت :شما ناراحت نمی شی به ایرج همه چیز رو بگم ؟

    عمه پرسید : چی رو ؟

    حمیرا گفت : همه چی رو ……

    من اشکهامو پاک کردم و گفتم : نه , لازم نیست بگی ….
    عمه هم دستپاچه شد و گفت : منظورت از همه چیز چیه ؟ نه .... لازم نیست بگی ... بریم پایین , برای من بگو جریان چیه ؟
    گفت : نمیشه دیگه ... حالا نمیشه ،، ایرج توام بشین …

    ایرج گفت : این چیه که من نمی دونم ؟ بگو حمیرا لطفا ... دارم دیوونه می شم …..
    حمیرا گفت : مگه عاقل بودی ؟
    دست رویا رو این طوری کشیدی که گفتم الان یک بلایی سرش میاری ….. تو نبودی که می خواستی خودتو بکشی که من بهش صدمه نزنم ؟ حالا من مریض بودم ... تو چه مرگته ؟
    ایرج گفت : طفره نرو ... بگو ببینم چی شده ؟
    ترسیدم که حمیرا موضوع رو بگه و ایرج رو بهم بریزه و من نتونم حرفمو بزنم ... این بود که گفتم : بس کنین … حمیرا من خودم میگم , توضیح می دم .





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    من استادی دارم که اتفاقا درسی که به ما می داد در مورد مریضی حمیرا بود ... علائمی که تو کلاس می گفت , همونی بود که من تو حمیرا می دیدم ، یک روز گفت : متاسفانه عده ای از دکترا از قرص هایی استفاده می کنن که در کمال بی رحمی , مریض رو ساکت و آروم می کنه و می خوابونه ولی برای اونا ایجاد توهم می کنه ... بیمار تو روز و شب کابوس می بینه ... وقتی اسم قرص رو گفت , دیدم همون قرصیه که حمیرا می خوره ....

    نگران شدم , نمی تونستم به کسی بگم ….. من برای اینکه صدمه بهش نرسه یواش یواش قرص رو کم کردم تا بالاخره به هیچ رسوندم و به جاش آسپیرین دادم به حمیرا ...

    اگر یادتون باشه یک دوباری هم که دکتر اومد نگذاشتم بهش آمپول بزنه … خوشبختانه اثرش مثبت بود و حال حمیرا بهتر شد ...

    بعد با مشورت حمیرا تصمیم گرفتیم با دکتر صحبت کنیم و بریم پیشش تا تحت معالجه ی اون باشه ...

    حمیرا به من گفت به شرطی میاد که کسی خبردار نشه , فکر می کرد عمه مخالفت کنه ….

    وقتی رفتم دانشگاه دکتر رو پیدا نکردم , در حالی که می دونستم اون روز کلاس داره … چند بار رفتم دفتر و براش پیغام گذاشتم …. تا ظهر موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می رفتم , خودش منو صدا کرد …

    و ازم پرسید چرا دنبالش می گردم ؟

    ایرج دم در منتظرم بود ... نخواستم معطلش کنم , گفتم : باید مفصل باهاتون حرف بزنم ……

    فردا رفتم دفتر و با دکتر تو کتابخونه صحبت کردیم و شرح حال مریضی حمیرا رو بهش گفتم و اونم گفت راه معالجه هست و برای شب چهارشنبه وقت داد و اولین بار با حمیرا اون شب رفتیم ……

    باز برای شنبه با دکتر درس داشتم ... آخر جلسه به من گفت بمون تا باهات حرف بزنم …. اونجا به من گفت که متاسفانه حمیرا علاوه بر بیماری افسردگی حاد و استرس , بر اثر خوردن اون قرص ها دچار توهم شده که اسم خاصی داره و باید تحت درمان قرار بگیره و گفت حتما باید پدر و مادرش هم خبر داشته باشن ……. امروز ساعت چهار وقت داشتیم …. حمیرا اومد دنبال من … وقتی از در دانشگاه می رفتم بیرون , دکتر هم داشت می رفت ...

    طبق معمول شهره با من بود , دکتر گفت دارین می رین ؟

    گفتم بله دکتر ... شما برین ، ما هم خودمون رو می رسونیم ….

    بعد رفتیم حمیرا رو دید و باهاش حرف زد ولی از اینکه به حرفش گوش نکردیم و شما رو تو جریان قرار ندادیم ناراحت شد …… برای پانزده روز دیگه وقت داده که قرار شد این بار با عمه بره ….

    سر راه من دواها رو گرفتم و اومدیم خونه … همش همین بود ……….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی به من می گفتی …
    گفتم : وقتی ازم خواسته به کسی نگم , چطوری می گفتم ؟ حتی اگر مثل الان در موردم بی انصافی بشه , نمی گفتم …..
    حمیرا گفت : پس شماها رویا رو نشناختین ... این بچه شب و روز از من مراقبت کرده , بدون منت ... اون وقت این لندهور اومده دستشو می کشه و بهش توهین می کنه ... تو حالا چه مرگت بود ؟

    ایرج سرش پایین بود …. نگاهش نمی کردم ولی از صداش معلوم بود که هم بغض داره و هم خیلی ناراحته ... گفت : چند وقته هر وقت میرم دنبالش , شهره میگه الان داشت با دکتر جمالی حرف می زد یا الان تو کلاس با هم خلوت کردن … امروز تو کتابخونه دو ساعت با هم نشسته بودن و حرف می زدن ... از خودش می پرسیدم انکار نمی کرد …

    منم فکر بد نکردم تا امروز به من گفت : رویا بیشتر روزا میره مطب دکتر و اونجا با هم قرار می ذارن …
    گفتم : دورغ میگی ...

    گفت : نه به خدا قسم ، خودم شنیدم که داشت می گفت تو برو  منم میام ... الان اونجاس …….. اگر نبود هر چی خواستی به من بگو ….

    دختره ی احمق ذهنمو خیلی خراب کرد ... منم که از اون احمق تر وقتی اومدم خونه , دیدم نیست … دیگه نفهمیدم چیکار می کنم …..
    حمیرا که چاک و دهن نداشت , گفت : خاک بر سر خرت کنن ... تو رویا رو نمی شناسی ؟ به حرف یک دختره ی بیشعور گوش کردی ؟ خجالت بکش … من دیگه چیزی بهت نمی گم …. تازه رویا هر کاری بکنه بزرگ شده و به تو مربوط نیست ... اگر لازم باشه مامان هست , تو چرا دخالت می کنی ؟ مگر این که دوستش داشته باشی …. که فکر کنم همین طوره …
    عمه گفت : کاش به من گفته بودی ... نمی گذاشتم این طوری بشه ….
    بلند شدم و گفتم : مهم نیست ... دیگه کاری که نباید بشه شده , منم چشمم باز شد .....

    و راه افتادم تا برم بیرون ... ایرج گفت : رویا تو رو خدا منو ببخش ... خودتو بذار جای من ؛ ببین چی فکر می کردی ؟ …
    گفتم : من صد بار دیدم که دم در داری با شهره حرف می زنی … می تونستی نزنی … بری جلوتر وایسی یا مستقیم بهش بگی نمی خوام ببینمت , ولی نکردی ... حتی اون به من گفت که امیدوارش کردی ولی من باور نکردم و بهت اعتماد داشتم ... هیچ وقت بهت گفتم که حق نداری با اون حرف بزنی چون بهت نظر داره ؟ …

    چون در حد من نبود … ولی ناراحتم که تو شهره رو می شناختی و برای اینکه ببینی من چیکار می کنم ازش زیر پاکشی کردی و بدتر از اون حرفاشو باور کردی ... خیلی متاسفم …….

    بعد رو کردم به عمه و گفتم : عمه یک روز من دیدم داره با ایرج حرف می زنه , موهاشو کشیدم و برای اینکه دست از سر ایرج برداره بهش گفتم من نامزدشم … حالا می خواست بین ما رو بهم بزنه و متاسفانه ایرج این اجازه رو بهش داد ….

    و رفتم بیرون ….

    خواست دنبالم بیاد …. ولی عمه صداش کرد : الان راحتش بذار تا آروم بشه ... حق با اونه , کار بد کردی …..
    اونقدر خودمو نگه داشته بودم که وقتی به اتاقم رسیدم مثل بمب منفجر شدم ...

    از شدت اشک جایی رو نمی دیدم ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    تصوری که از ایرج داشتم , تو ذهنم خراب شده بود ...  احساس بدی که دلم نمی خواست باورش کنم …. قیافه ی اون وقتی منو می کشید بالا و حالت عصبانیتی که نمی تونست کنترل کنه …. منو یاد علیرضا خان می انداخت ؛ وقتی داشت عمه رو می زد ...

    و من نمی خواستم زنی باشم که تو سری بخوره و تحت سلطه ی یک نفر دیگه باشه ...

    باید آزاد باشم تا بتونم به هدف هایی که تو زندگیم داشتم برسم ... اون در واقع می خواست منو مهار کنه ، رفت و آمدم و برخوردم با دیگران رو تحت کنترل خودش بگیره و این خواست من نبود …..

    این اولین باری نبود که من جایی می رفتم و اون اخماشو تو هم می کرد و من ناخودآگاه از بیرون رفتن ترسیده بودم ……

    روی تخت دراز کشیدم و مدتی گریه کردم و به همون حال خوابم برد ….. خواب مامانم رو دیدم دستشو گذاشته بود روی سرم و نوازشم می کرد و بهم دلداری می داد ….

    همون جا توی خواب هم به گریه افتادم و از خواب پریدم … و دیدم یکی می زنه به در …..

    فکر کردم ایرجه ... ترجیح دادم فعلا باهاش روبرو نشم تا بیشتر فکر کنم … می ترسیدم حرفی بزنم که بعدا نتونم انجامش بدم چون خیلی دوستش داشتم …..

    ولی صدای حمیرا رو شنیدم که گفت : رویا منم ... باز کن , کارت دارم ... باز کن دیگه …

    چشممو باز کردم اتاق تاریک بود … درو باز کردم و بعد چراغ رو روشن کردم …

    اومد تو و گفت : بسه دیگه ... بیا بریم بیرون ………. شام حاضره , تازه تلویزیون هم یک برنامه ی خوب داره باهم تماشا کنیم و شام بخوریم ….

    اون اهل نصیحت نبود ولی این جوری می خواست منو سر حال بیاره ….
    گفتم : باشه عزیزم , میام ….

    نگاهی به من کرد و گفت : وای مرسی ... گفتم حالا یک ساعت باید نازتو رو بکشم ... حوصله هم ندارم ….. همیشه می دونستم تو محشری ... زود باش بیا ….
    گفتم : چشم تو برو ...  بذار نماز بخونم , میام …..
    حمیرا رفت ... لباس عوض کردم و رفتم تا وضو بگیرم ... ایرج تو راهرو وایساده بود ….. دیدمش ولی نگاهش نکردم ….
    اومد جلو و گفت : غلطی کردم که خودمم توش موندم ... راهی هست که منو ببخشی ؟ حالم خیلی بده رویا …

    حرفی نزدم و رفتم تو دستشویی … وقتی برگشتم هنوز اونجا وایساده بود …. نه اون حرفی زد نه من …

    رفتم اتاق و در رو قفل کردم و وایستادم به نماز … خیلی هم دلم گرفته بود برای همین مدتی طول کشید ….

    و بعد یک شونه به موهام کشیدم و رفتم پایین ….
    حمیرا یک سینی که توش شام خودش و منو گذاشته بود آورده بود جلوی تلویزیون ... با اینکه حوصله نداشتم پیشش نشستم و خیلی زود به هوای درس رفتم بالا ... بدون اینکه نه ایرج رو ببینم نه عمه رو ……

    واقعا به خاطر کارای اخیر درسم مونده بود ، این بود که نشستم سر درس , در حالی که دنیایی که برای خودم ساخته بودم , خراب شده بود و نمی دونستم با وضعیت موجود چیکار کنم … دیگه داشتم به این جور زندگی عادت می کردم که به هر چی دل می بستم یک طوری ازم گرفته می شد ... شاید هم چون اعتقاد پیدا کرده بودم این طوری می شد …….
    ساعت نزدیک یازده بود که یکی زد به در ... پرسیدم : کیه ؟
    عمه بود ,, گفت : باز کن ... باهات کار دارم …

    سریع درو باز کردم و عمه اومد تو ….

    با هم نشستیم …
    نگاهی به من کرد و گفت : اولین بارش بود ... بذار به جای اون همه که دوستت داره ... ببخشش ... خودش خیلی پشیمونه …. اگر دوستش داری فراموش کن ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ... می دونستم عمه ی من خودش خیلی ناراحتی داره و من نمی خواستم قوز بالا قوزش بشم …
    سکوت منو که دید , پرسید : حالا تو بگو چی می دونی ؟ این بار راستشو بهم بگو ... من فهمیدم که حمیرا بهت حرفایی رو گفته ... پس بگو …. من باید بدونم …
    گفتم : برام همه چیز رو تعریف کرده ... جریان عموش و اینکه بعد از اون چی به سرش اومده ... همه رو گفته … می گفت آخرین باری که خوشحال بوده وقتی بوده که من بچه بودم و با من بازی می کرده ……
    عمه گفت : اون اینو گفت ؟ بیخود میگه … وقتی این بلا سرش اومد که الهی خدا ازش نگذره اون بی شرف و بی ناموس که مثل برادر بهش اعتماد داشتم ,, تو هنوز به دنیا نیومده بودی ………….. اولا خیلی حالش بد بود و من از اون بیشتر خراب بودم ... اگر مثل اون رنج نبرده باشم بی انصافیه …… مادر نیستی تا ببینی وقتی بلایی سر خودت بیاد آسون تر از اینه که خار تو پای بچه ات بره …

    من سر این ماجرا پیر شدم , از همه بریدم … با علیرضا دعوا می کردم ؛؛ آخه از چشم اون می دیدم ، ولی دیگه فایده نداشت ... هر روز که نمی شد این گند رو هم بزنیم , بدتر می شد …

    کم کم حمیرا بهتر شد ... وقتی عموی من فوت کرد , من با حمیرا اومدم خونه ی شما ... تو یک سال ؛ یا یک سال و نیم داشتی ... بعد از اون ماجرا بود که تو رو دید …. آره راس میگه دلش می خواست تا ابد با تو بازی کنه … برای همین اون شب ما تا دیروقت خونه ی شما موندیم و اون اصلا دلش نمی خواست بیاد خونه ... آخر بهش قول دادم بازم بیارمش , این طوری راضی شد …… ولی دیگه نشد و این همیشه تو دلش موند ... حمیرا عادت نداره چیزی رو که می خواد از ذهنش بیرون کنه ….
    گفتم : میگه رفعت از قبل با اون زنه ژانت همخونه بوده و می خواسته حمیرا رو طلاق بده تا با اون ازدواج کنه …..
    سرشو تکون داد و گفت : آره ژانت هست ولی رفعت نمی خواست حمیرا رو طلاق بده ... خیلی ام التماس کرد که به همین وضع باشیم به خاطر نگار ، خوب اونم حق داشت ... حمیرا نمی گذاشت رفعت دست بهش بزنه …. حمیرا زیر بار نرفت و بهش گفت برو ازدواج کن ……..





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم



    گفتم : ولی ایرج هم همینو می گفت که رفعت می خواسته طلاقش بده .
    گفت : ایرج چه می دونه ... هر چی شنیده میگه ؛؛ حمیرا همیشه اینو تکرار کرده ... منم دیگه حوصله ی بحث کردن با اونو ندارم ... خود حمیرا اصرار کرد تا طلاق بگیره ….
    رفعت هنوز ازدواج نکرده ….. تازه نگار اون اولا که رفته بود خیلی زنگ می زد ... بچه برای اینکه با مادرش حرف بزنه گریه می کرد ... ولی حمیرا خودش نمی خواست با اون حرف بزنه ….

    گفتم : عمه چرا وقتی دیدین که اون نمی تونه با رفعت باشه پیش دکتر نبردین ؟ …….

    گفت : تو دیگه چرا این حرفو می زنی ؟ مگه میشه نبرده باشیم ؟ خود رفعت اونو برد ولی فایده نداشت ... خودش همکاری نمی کرد ……


    رفتم تو فکر ... دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط ……

    گفتم : ولی فکر کنم الان دلش می خواد که خوب بشه …. این دکتر جمالی به نظرم خوب باشه ... شما خودتون برین ببینین اگر صلاح دونستین ادامه بدین ….
    گفت : مرسی مادر که اینقدر دلسوزی می کنی … حالا بیا یک کار دیگه هم بکن … ایرج رو ببخش …. باور کن همچین کاری تا حالا ازش ندیدم ... بذار به حساب اینکه خاطر تو رو خیلی می خواد ………

    سرمو انداختم پایین …….

    اون نفس عمیقی که نشونه ی غم بزرگی که تو دلش بود از اعماق وجودش کشید …

    و از اتاق من رفت …

    دلم براش خیلی سوخت …….

    یادم اومد که من توی خونه ی پدرم نه دغدغه ای داشتم نه رازی ….. آروم بودیم و بدون تنش و چقدر همون زمان به زندگی عمه و بچه هاش غبطه می خوردم ….. نمی دونستم چه عاملی باعث شده این قدر توی این خونه تنش باشه ... حتی تو اوج خوشحالی یک ترس مبهم تو وجود همه هست …. که منم دچار اون شده بودم ...

    انگار هیچ چیز واقعی نبود ... وقتی داشتم می خندیدم , نمی دونستم چند لحظه ی بعد چی می خواد پیش بیاد ………….

    فردا عمدا کاری کردم که ایرج رو نبینم … فکر نمی کردم به این زودی چنین چیزی بخوام , با این که به شدت دوستش داشتم ……
    حالا فکر می کردم اگر بیاد دنبالم باید چیکار کنم ؟


    اون روز تا رفتم تو کلاس استاد اومد و نتونستم دقِ دلیمو سر شهره خالی کنم ….. شهره هم خودش از من فاصله گرفته بود و می دونست که چیکار کرده …..

    ولی ساعت استراحت خودم رفتم سراغش ... داشت فرار می کرد …..
    گفتم : حالا فهمیدم که تو واقعا دوست منی … چون باعث شدی ما رسما نامزد کنیم …. دستت درد نکنه ….
    با پررویی گفت : توام خیلی موذی و زرنگی ها ... از این طرف دل جمالی رو به دست میاری , از اون طرف با ایرج نامزد می کنی …. خیلی مارمولکی ….. در موردت اشتباه کردم ….
    گفتم : فقط می تونم بهت بگم برات متاسفم …….

    دیگه نموندم تا حرفی بزنه ... می ترسیدم عصبانی بشم و دوست نداشتم تو دانشگاه همچین کاری ازم سر بزنه ….
    حرفی که بهش زده بودم براش کافی بود ….





    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و دوم

  • ۰۱:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    من خودمو آماده کرده بودم تا اون روز ایرج بیاد دنبالم ... ولی نبود ....

    چشمم که به اسماعیل افتاد … سست شدم و دلم به شدت گرفت ….

    غروب , نزدیک اومدنش رفتم پشت پنجره ولی تا در باز شد ؛ رفتم کنار تا منو نبینه ….. ولی احساسم این بود که می خواستم بازم مثل قبل باشیم و به هم اهمیت بدیم .
    اون بازم دوستم داشته باشه …. ولی نمی تونستم ببخشمش ... هنوز باورم نمی شد که با حرف آدمی مثل شهره , چنین تهمتی به من زده باشه …. و از اون بدتر رفتاری بود که با من کرده بود ! ….
    هر وقت یادم میومد بغض می کردم و از آینده می ترسیدم ……

    دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و تمام شب رو هم درس خوندم ... موقع شام دیدمش ولی یک کلمه حرف نزد ...  خیلی هم زود از سر میز بلند شد و رفت …..
    انگار حالا اون با من قهر بود …..

    عمه حواسش بود .... وقتی با هم تنها شدیم , گفت : اخلاقش عین باباشه ... وقتی یک غلطی می کنه , خودش رم می کنه ……..

    از این حرف دلم بیشتر گرفت ….
    نمی خواستم اخلاقش مثل باباش باشه …. چه تصویر خوبی از اون تو ذهنم ساخته بودم ….. که حالا خودش با این کاراش داشت همه چیز رو از بین می برد ……..
    فردا که از دانشگاه تعطیل شدم , آهسته می رفتم به طرف در خروجی …. هوا ابری بود و گاهی دونه های ریز برف به صورتم می خورد ... هنوز برف شروع نشده بود ولی من دلم خیلی تنگ بود و از اون آسمون ابری بیشتر گرفته بود ؛؛ و دلم نمی خواست برم خونه .... کاش جایی رو داشتم که اون شب رو می گذروندم و دوباره مجبور نبودم بی محلی های ایرج رو تحمل کنم …
    با خودم گفتم میرم پیش مینا و به عمه زنگ می زنم ... اگر اجازه داد همون جا می مونم ….

    این فکر خوبی بود ... اصلا شاید چند روز اونجا موندم …. حالا که حمیرا حالش خوبه و کسی هم نیازی به من نداره , چند روز نباشم بهتره ….

    یک مرتبه احساس کردم کسی دنبالم داره میاد … خیلی نزدیک … شهره هم یک کم جلوتر از من بود هی برمی گشت و منو نگاه می کرد …..

    ترسیدم با خودم گفتم حتما دکتر جمالیه و دوباره شهره برای من دردسر درست می کنه ... برای همین برنگشتم و سرعت قدم هامو بیشتر و بیشتر کردم و به حالت دویدن از در دانشگاه رفتم بیرون ….

    می دونستم که اگر یک بار برگردم , شهره همین رو پیرهن عثمون می کنه …..

    با نگاه اطراف رو گشتم تا اسماعیل رو پیدا کنم که یک مرتبه کسی بازومو گرفت …
    تنها فکری که کردم این بود که دکتر جمالی دستمو گرفته ... یک فریاد کشیدم و برگشتم ...

    ایرج بود دستشو انداخت روی شونه ی من و به خودش فشار داد و به همون شکل منو برد تا دم ماشین ... بدون اینکه حرفی بزنه ……
    درو برام باز کرد و گفت : بخاری رو روشن گذاشتم تا زود گرم بشی …

    کتابامو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی عقب ….

    دلم یک جورایی قرار گرفت ... با اینکه حدس می زدم مکالمه ی خوبی امروز نداشته باشیم , دلم می خواست با هم حرف بزنیم ….

    اولین کاری که کرد به دستم نگاه کرد که ببینه حلقه دستمه یا نه ………..
    ایرج طبق اخلاقی که ازش سراغ داشتم یک مدت بدون اینکه حرفی بزنه رانندگی کرد ….. بعد پرسید : نهار خوردی ؟

    گفتم : یک چیزی خوردم ... زیاد گرسنه نیستم …. بریم خونه ... عمه منتظر میشه , حتما برامون نگه داشته ….
    گفت : مامان می دونه ... بهش زنگ زدم و گفتم میام دنبال تو ... اسماعیل رو نفرسته ... منم نخوردم , بریم همبرگر بخوریم؟ ………

    گفتم : راستش بدم نمیاد …. خیلی همبرگر دوست دارم .

    گفت : نمی دونستم وگرنه بیشتر میومدیم …
    این بود که رفت تا میدون ولیعهد ( ولیعصر ) ... ولی حرف نمی زد و غمگین بود ………
    این همبرگر فروشی به اسم ویمپی , تازه باز شده بود و یک بار هم با تورج و حمیرا اومده بودیم ….

    ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ...

    دستمو گرفت و گفت : مراقب باش , زمین لیزه …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۲/۱۳۹۶   ۰۱:۱۵
  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    با اشتها همبرگرمو خوردم ... خیلی گرسنه بودم …….

    وقتی اومدیم بیرون … پرسید : می خوایی بریم سینما ؟ …..

    اول تردید کردم ولی گفتم : بریم … چون دلم می خواست بیشتر باهاش باشم تا کدورت بین ما از بین بره ... شاید چیزی بگه که از دلم در بیاد ………….
    دور میدون رو اومدیم پایین ... خیلی سرد بود … و ایرج همش مواظب بود که من زمین نخورم ……..
    این برای زن ها خیلی مهمه که تحت حمایت مردی که دوست دارن باشن ... همون طور که مردا دوست دارن از طرف زنی که دوست دارن مراقبت بشن و این استثنا نداره ………
    سینما آتلانتیک بهترین سینمای تهران بود و دلم می خواست اونو ببینم … یک فیلم از آلن دلون نمایش می داد …

    با هم رفتیم و دو تا صندلی انتخاب کردیم ... چون سینما خلوت بود , هر کس هر جا می خواست می نشست …..
    ازم پرسید : چیزی می خوری ؟ ….

    گفتم : نه بابا , الان همبرگر خوردیم …..

    خیلی ساکت و آروم منتظر فیلم شدیم ….
    سرشو آهسته آورد جلو و گفت : حالت بهتره ؟

    با سر جواب دادم : آره ...

    ولی خودمو جمع کرده بودم که بهش نخورم ……
    فیلم شروع شد ….. به نیمه های فیلم که رسید …. می خواستم بیام بیرون و حلقه ی اونو پرت کنم جلوش و به طور کلی قید همه چیز رو بزنم … اصلا از اون خونه بیام بیرون ……


    اسم فیلم دام بود و الن یک استاد دبیرستان بود و زن داشت ... بعد عاشق شاگردش می شه که اونم نامزد داره و بالاخره با هم فرار می کنن و مدتی پنهونی با هم زندگی می کنن … یک روز وقتی استاد می ره برای خودشو و دختره خرید کنه , میره زیر قطار ... دختر می فهمه و کنار یک جاده می شینه و با صدای بلند شیون می کنه و در میون گریه های اون , فیلم تموم میشه ………

    فقط داشتم منفجر می شدم .... اصلا بهش نگاه نمی کردم ... با عجله جلو جلو می رفتم و اون پشت سرم می اومد و هی می پرسید : چرا عجله داری ؟

    داد زدم : دنبالم نیا ... خودم میرم خونه ... ولم کن ... چی از جون من می خوای ؟ ولم کن …. تو منو مخصوصا آوردی این سینما ... صد بار بهت گفتم من این طور دختری نیستم ... چرا بهم توهین می کنی ؟ ... تا حالا چی ازم دیدی ؟ … من چه کار بدی کردم ؟ …… کار بدی که کردم اینه که عاشق تو شدم ... برای خودم متاسفم …

    گفت : نمی فهمم چی داری میگی ! فیلمش بد بود …. قبول ... به من چه مربوط مگه من ساختم ؟ …..

    گفتم : فکر کردی من احمقم ؟ تو عمدا منو آوردی اینجا تا منو تنبیه کنی ...

    گفت : به خدا نه ... من نمی دونستم ... من که دائم یا کارخونه ام یا خونه ... از کجا می دونم این فیلم چی بوده ... به جون تو که عزیزترین منی , من نمی دونستم ... ببخشید , ولی به جون تورج خبر نداشتم …..

    وایستادم ... یک کم آروم شدم …

    طوری حرف زد که حرفشو باور کردم و دلم براش سوخت ... دنبالم میومد و التماس می کرد ...

    وایستادم و گریه ام گرفت ... سرمو انداختم پایین ... اومد جلو و شونه های منو گرفت ...

    وسط خیابون زیر برف های ریزی که به سر و صورتمون می خورد منو کشید تو بغلش و چنان محکم به خودش فشار داد که داشت نفسم بند میومد ……….

    اولین باری بود که اون منو بغل می کرد ، انگار خیلی بهش نیاز داشتم و بدون اون نمی تونستم زندگی کنم . خودمو رها کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و اون هر چه محکم تر , منو به خودش فشار داد …

    همون طور زیر برف توی خیابون موندیم …. و دلم می خواست اون لحظه هرگز تموم نشه ……





    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    بعد دستشو انداخت روی شونه های من و با خودش برد تا به ماشین رسیدیم …..

    وقتی دوباره تو ماشین نشستیم و راه افتادیم , خودش شروع کرد: الهی من قربونت برم ... منو ببخش ... خودم می دونم اشتباه کردم و مطمئن باش این قدر عقلم می رسه که دیگه همچین اشتباهی رو نکنم …. فکر می کردم این کارا نشونه ی دوست داشتنه … ولی دارم بدشانسی میارم ... مثلا این چه فیلمی بود تو رو بردم ...
    می خواستم بگم نگاه نکنیم , بیایم بیرون ... ترسیدم دلت بخواد نگاه کنی و به خاطر من قبول کنی و گرنه خودم اعصابم خورد شد ….
    اگر می گفتی یک دقیقه هم نمی موندم ……….

    اون همین طور حرف می زد و من ساکت بودم .... نمی دونستم چطوری می تونم ببخشمش ... در حالی که از دلم پاک نشده بود و چون دوستش داشتم نمی خواستم بیشتر از این قضیه رو ادامه بدم ... پس تصمیم گرفتم فعلا دیگه حرفی نزنم ... حالا که دیگه خودش متوجه شده بود ……

    اون همین طور حرف می زد ... اما من نمی دونستم چی بگم ... گله داشتم ولی گله کردنِ بیخودی فایده ای نداشت …..
    بالاخره گفتم : ایرج ؟
    گفت : جانم …
    گفتم : اگر می خوای ببخشمت باید یک کاری برام بکنی ….
    گفت : هر چی باشه با جون و دل برات انجام می دم ... حتی اگر منو نبخشی ... تو برای چیزی خواستن شرط لازم نداری ….
    گفتم : می خوام با نگار تماس بگیری تا بتونه با حمیرا حرف بزنه ... الان داره بهتر میشه و این بهش کمک می کنه …
    گفت : یک سوال دارم ... منو بیشتر دوست داری یا حمیرا رو ؟
    گفتم : بازم حسادت … خوب معلومه حمیرا رو …. آخه این چه حرفیه می زنی ؟ فرق می کنه ... من عاشق توام ولی حمیرا رو هم خیلی دوست دارم , تو نداری ؟
    گفت : چرا ... ولی نمی دونم چرا تو اینقدر به حمیرا علاقه داری ؟ برای چی اون که واسه ی تو کاری نکرده ……

    گفتم : دوست داشتن به کاری کردن نیست ... یک حسه … ولی باور کن بعضی وقتها خودمم نمی دونم ... احساس می کنم مظلوم واقع شده …
    گفت : کی ؟ حمیرا ؟ عجب ......  منم دلم براش می سوزه ولی اینکه مظلوم باشه , نمی دونم …

    گفتم : به موقعش می فهمی من چی میگم … حالا کاری که گفتم می کنی ؟

    گفت : حتما ... چرا که نه ؟
    وقتی رسیدیم خونه , دیروقت بود ... همه خواب بودن ولی عمه تو هال نشسته بود ….

    خجالت کشیدم و سلام کردم …. عمه از ایرج پرسید : از دلش در آوردی ؟

    طفلک گفت : هر چی تلاش می کنم بدتر میشه ….

    من رفتم کنار عمه نشستم .. دستشو گرفتم و صورتش رو بوسیدم ….. و بعد بهش گفتم که : می خوایم کاری کنیم تا نگار با حمیرا حرف بزنه ...

    اون گفت : از من گوش کنین ... اول با خودش صحبت کنین ... یک وقت زنگ می زنه و حمیرا میگه نمی خوام حرف بزنم ... کارش بند و بنیان نداره ….. بچه دوباره تو ذوقش می خوره ...

    گفتم : پس از دکتر کمک بگیرین ... وقتی رفتین اینو ازش بپرسین …….
    قرار شد از دکتر بخوایم که باهاش حرف بزنه و هر وقت اون گفت , این کارو بکنیم .





    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم



    یک هفته گذشت … یک شب که برای شام می رفتم پایین , صدای جر و بحث ایرج و علیرضا خان به گوشم خورد …. با عجله رفتم ببینم چی شده …..
    ایرج می گفت : بابا خواهش می کنم ... همیشه خودتون رفتین , حالا هم خودتون برین ….

    علیرضا خان با تندی جواب داد : مگه تو نباید کار یاد بگیری ؟ الان تو بهتر می دونی چیکار باید بکنی ... اون اجناسی که قبلا فرستادن , تو بد و خوب نکردی ؟ من سپردم به تو ... خوب حالا برو هم راه و چاه رو یاد می گیری ، هم این بار مثل دفعه ی قبل نمی شه ….. ده تا پانزده روز طول می کشه ... نمی دونم چرا می خوای نری ؟
    ایرج گفت : آخه من وارد نیستم , تا حالا نرفتم … نمی شه این بارم خودتون برین ؟ قول میدم دفعه ی دیگه من برم ……

    نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن و اینکه ایرج باید کجا می رفت ….

    رفتم تو آشپزخونه … عمه و حمیرا داشتن شام رو می کشیدن ... منم کمک کردم ولی بحث اونا بازم ادامه داشت …

    با نگاهی نگران به ایرج بهش فهموندم می خوام سر دربیارم …. اونم منظور منو فهمید ….. و گفت : من برم لندن , کار اینجا می مونه ... الان تو کارخونه خیلی کار دارم ... به نظرم رفتن شما موثرتره , قبول کنین …..
    ولی علیرضا خان زیر بار نرفت و گفت : بیخودی داری بحث می کنی ... تو باید بری .... اولا می دونی باید چی سفارش بدی , ثانیا کارو یاد می گیری و دیگه از این به بعد خودت می ری …. باز می خوای مثل اون دفعه هی ایراد بگیری … خودت برو بابا جان بهتره ……
    و من فهمیدم که ایرج باید بره لندن ….

    نفهمیدم چی خوردم و با بغض رفتم بالا ... حمیرا هم با من اومد و پشت سر ما هم ایرج اومد تو پله ...

    همه با هم رفتیم بالا ….
    حمیرا ازش پرسید : تو چرا دوست نداری بری ؟ خیلی برات خوبه ... برو حال و هوات هم عوض میشه …

    ایرج عصبانی بود و حرفی نزد و رفت تو اتاقش ….
    حمیرا گفت : خیلی ناراحته بیا بریم پیشش ؛؛؛ میای ؟
    گفتم : باشه …..

    خودمم دلم می خواست با اون حرف بزنم ... این بود که دراتاقشو زدم و صداش کردم : ایرج ؟

    گفت : جانم ... عزیزم , عشقم …

    و درو باز کرد و من و حمیرا رو پشت در دید ….

    یک دفعه جا خورد و منم از خجالت داشتم آب می شدم ...

    حمیرا نگاهی به من و یک نگاه به ایرج انداخت و گفت : به به ... چشمم روشن … جانم …. عزیزم ….. عشقم ….

    من می دونستم .... به خدا می دونستم .... از اول هم معلوم بود که اینقدر برای رویا سینه چاک می دادی ... من می فهمیدم ….

    ایرج گفت : بیا تو تا بهت بگم …..
    حمیرا همین طور که می رفت تو , به من گفت : مثلا ما دوستیم ... چرا به من نگفتی ؟ خیلی رازداری تو ، من ساده ام که سیر تا پیاز زندگیمو برات گفتم ؛ بعد تو نگفتی که ایرج رو دوست داری … اصلا لازم نبود بگین ... همون روز که آقا غیرتی شده بود , من فهمیدم ... به خدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم …..


    ایرج حمیرا رو نشوند و بهش جریان تورج رو تعریف کرد و ازش خواهش کرد بین خودمون بمونه تا تورج از این فکر منصرف بشه ….

    حمیرا گفت : باشه , خاطرتون جمع ... به کسی نمیگم ... می خوای یک کاری بکنم تا نری لندن ؟

    ایرج گفت : نه بابا ... یک هفته اس دارم باهاش بحث می کنم ... نمی شه , حاضر نیست بره ... تنبل شده …..

    حمیرا بلند شد و همینطور که داشت می رفت , گفت : ولی خیلی بهم میاین ... من که خوشحالم ……


    منم خواستم دنبالش برم ولی ایرج یواشکی مچ دستمو گرفت و نگه داشت و به محض اینکه اون از اتاق رفت بیرون , منو محکم گرفت تو بغلش و در گوشم گفت : نمی تونم ازت دور باشم ... طاقت ندارم ……

    زود خودمو کشیدم بیرون و گفتم :  منم نمی تونم دور از تو باشم ... اگر بری چند روز طول می کشه ؟ …

    گفت : ظاهرا ده روز ولی برای من یک سال ... از الان ناراحتم …..
    روزی که حمیرا دوباره وقت دکتر داشت , ایرج و عمه باهاش رفتن و من با اسماعیل اومدم خونه ...

    علیرضا خان تو خونه تنها بود …





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و سوم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان