خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول


    چشمش که به من افتاد , پرسید : مگه ایرج نیومده بود دنبال تو ؟
    گفتم : نه , با عمه و حمیرا رفته دکتر ...

    گفت : آهان … آهان ... بیا … بیا بشین ، من باید با تو حرف بزنم ... بیا بشین …

    گفتم : چشم … و کتابامو گذاشتم روی پله و برگشتم روبروش نشستم …
    گفت : ببین من یک چیزایی شنیدم که خیلی خوشم نیومده و دوست نداشتم که این طوری بشه ... تو باید حواستو جمع کنی ... در واقع به ما کمک کنی … تورج این وسط لطمه نبینه ... البته این تقصیر شکوه بوده که از اول به تو نگفته جریان چیه … اون همین طوره ، توی کاراش دقت نداره …
    گفتم : ببخشید عمو ولی من اینطوری فکر نمی کنم ... تقصیر من بود ... عمه خیلی حواسش به همه چیز هست ... من نفهمیدم منظورشون چی بوده ...

    گفت : به هر حال شده ... ولی من خیلی از این وضع راضی نیستم و دلم می خواد یک کم مواظب باشین تا اون بچه بتونه فراموش کنه ... چون من می دونم اون چقدر حساس و آسیب پذیره …

    همون طور که بهت قبلا هم گفتم تو دختر شایسته ای هستی ولی ایرج کم صبر و عجوله ... من ازت خواهش می کنم فاصله ی خودتو باهاش حفظ کن تا تکلیف تورج روشن بشه ... اون وقت مانعی برای شما نیست …….
    گفتم : الانم ما داریم همین کارو می کنیم ….

    گفت : دِ نه دِ … این کارو نمی کنین...  اگر با هم بیرون باشین و تورج بیاد چی میشه ؟ بذار این طوری نفهمه ……. تو نامزد ایرجی …. ولی تا این موضوع حل نشده ,, انگار نه انگار …….

    خوب از دانشگاه چه خبر ؟ … اوضاع روبراهه ؟
    گفتم : بله , ممنون که می پرسین ... خوبه … در مورد ایرج هم نگران نباشین ... چشم ، می فهمم ... حق با شماست و مرسی که پدرونه بهم گفتین …… ولی در مورد دیشب یک سوء تفاهم پیش اومده بود ……
    گفت : هان …. هان ... می دونم شکوه به من گفته … ولی شما جلوی این کارا رو بگیر ….

    گفتم : چشم …………
    بعد اجازه گرفتم و رفتم بالا ... و مطمئن شدم فرستادن ایرج به لندن هم به همین موضوع مربوط میشه ...

    این بود که خیلی آشفته شدم و تردید کردم که شاید علیرضا خان زیاد با ازدواج ما موافق نیست ، ولی چرا چیزی نمیگه ,, نمی دونستم …

    شاید هم اشتباه می کردم ... با اینکه حق با اون بود , من از لحن تندش خوشم نیومد …

    و حالا دلهره به دلم افتاده بود که نکنه ایرج برنگرده ……

    تازه خیالم راحت شده بود که تو خونه همه ماجرای من و ایرج رو می دونن و حالا باید دوباره از علیرضا خان چشم می زدم ….
    نماز خوندم و نشستم سر درسم .. صدای در ورودی اومد و من فهمیدم که ایرج اومده ... چون عمه و حمیرا باهاش بودن , من نرفتم جلوی پنجره ... ولی با سرعت خودمو رسوندم پایین و رفتم به استقبالشون …

    دلم می خواست بدونم که دکتر این بار چی گفته ... چون حال حمیرا خیلی بهتر بود ….. هر سه خوشحال بودن با یک جعبه ی بزرگ شیرینی اومدن تو ….
    علیرضا خان هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلاش می کرد پیپشو روشن کنه ….

    ایرج منو که دید اومد جلو تا با من دست بده ... من به روی خودم نیاوردم و رفتم حمیرا رو بغل کردم و ازش پرسیدم : چی شد ؟ امروز هم خوب بود ؟

    به جای اون عمه جواب داد :  آره والله ... اگر از اول پیش همچین دکتری رفته بودیم تا الان بچه ام اینقدر زجر نمی کشید …..
    ایرج هم گفت : آره , خیلی دکتر خوبی بود ... حواسش به همه چیز بود …. به مامان گفته تو این مدت کم خیلی پیشرفت کرده ……

    حمیرا داد زد : مرضیه یک لیوان آب بیار …
    علیرضا خان گفت :  یک نیم ساعتی هست رفته پیش اسماعیل ….

    عمه ناراحت شد و رفت زنگ آقا کریم رو زد …

    مثل اینکه خود مرضیه گوشی رو برداشت …
    عمه با لحن تندی گفت : کی تو رو اونجا پاگشا کرده ؟ مگه تو کار نداری ؟

    و گوشی رو گذاشت ... و گفت : نمی دونم حالا با این چیکار کنم ؟ سرشو می زنی تهشو می زنی اونجاس ...  واقعا دیگه خسته شدم از دستش ….





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



    من برای حمیرا آب آوردم و یک سینی چایی هم برای بقیه ریختم ….

    علیرضا خان با مهربونی گفت : دستت درد نکنه .. آدم دختر داشته باشه , مثل تو و حمیرا باشه ……

    حمیرا گفت : رودرواسی نکن بابا ... بگو مثل رویا باشه ... من که برات دختری نکردم … نشد که بکنم ,, البته خودت زندگی منو تباه کردی که تو این سن و سال باید به جای هر کاری برم دکتر یا تو اون اتاق لعنتی کپه ی مرگمو بذارم ….
    علیرضا خان از جاش بلند شد و پیپشو از رو میز با غیض برداشت و گفت : اصلا نمی شه تو این خونه یک نفس راحت کشید ... برم تا باز گند کار در نیومده ….

    اومد که بره ؛ حمیرا با عصبانیت گفت : همیشه فرار کردی ... یک بار به حرفم گوش نکردی ... دکتر می گفت اگر این قدر خفه نمی شدم , الان این حال و روز رو نداشتم … چرا نمی گیری یک بار اونو به قصد کشت بزنی ؟ چرا ناموس سرت نشد ؟ …. 

    اون که داشت داد می زد , علیرضا خان رسید به اتاقش و درو محکم زد به هم ….

    ایرج که از حرفای دکتر متوجه شده بود برای حمیرا اتفاقی افتاده ، حالا فهمیده بود که یک ربطی به پدرش داره ...  طوری که دیگه نمی شد ازش پنهون کرد ….
    حمیرا رو که داشت شاخ و شونه می کشید رو گرفت و نشوند و ازش پرسید : خواهر جان بشین و برام از اول ,  هر چی تو دلته به من بگو ... خاطرت جمع باشه من پشتتم ... ازت حمایت می کنم ... هر چی هست بگو ……..

    عمه که با خوشحالی از پیش دکتر اومده بود ، حالا آشفته و بیقرار به نظر می رسید …..

    که مرضیه اومد تو و اونم تا تونست دقِ دلیشو سر اون بیچاره خالی کرد …..

    دیگه نمی شد جلوی مرضیه حرف زد ... ایرج بهش گفت : بیا بریم بالا ... اون چای و شیرینی رو هم می بریم بالا می خوریم ... مامان شما هم بیا , باید باشی …..
    عمه گفت : حمیرا رو ول کن … من خودم برات میگم ... الان دوباره بهم می ریزه ...
    حمیرا دست ایرج رو گرفت و گفت : نه , خودم بهش میگم ... بیا بریم بالا ……
    اتاق ایرج از همه ی اتاق خواب ها بزرگ تر و مرتب تر بود ... یک دست مبل راحتی و یک تلویزیون هم توی اتاقش داشت ... چون انتهای سالن بود , یک قناسی داشت که با دو تا پنجره بزرگ و قدی اونو به شکل زیبایی در آورده بود … و یک شمایل حضرت علی هم روبروی تختش به دیوار آویزون بود ….
    همه رفتیم تو اتاق ایرج ...

    سینی چای دست من و شیرینی دست عمه …..



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    حمیرا باز داشت می لرزید … ایرج نشست و دستشو گرفت تو دستهاش و گفت : از هیچ کس نترس ... بگو ببینم چی شده ... جریان رو از اول بگو ….
    عمه گفت : حمیرا جان مادر , بذار من بگم ... تو اذیت نشی …
    گفت : دکتر بهم گفته بگو .. برای هر کس که دلت می خواد بگو , تا از دلت بیاد بیرون ... از بس تو دلم نگه داشتم , دارم می پوسم … می ترکم … دلم می خواد برای ایرج , خودم بگم ……
    عمه گفت:  ایرج جان , فقط بهم قول بده برای کمک به حمیرا و اینکه باز همه چیز خراب نشه و منو ناراحت نکنی به حرفش گوش کن ... ولی بعد حرفای منم بشنو …..
    ایرج لبشو به دندون گرفته بود ، اون فهمیده بود که مسئله خیلی مهمی باید باشه و انگار داشت خودشو آماده می کرد ... سرشو به علامت تایید تکون داد و به حمیرا نگاه کرد …

    و منتظر موند …
    حمیرا گفت : وقتی سیزده ساله بودم یک شب عمو غلامرضا با دوستای بابا اینجا قمار می کردن ... من خوابیده بودم که اون بی شرف …. عمو …… اومد تو اتاقم و دستشو گذاشت روی دهن منو ………

    و زد زیر گریه ….
    ایرج با دو دست کوبید تو سرش و دستشو گذاشت روی دهنش ... بلند شد کنار اتاق وایساد و یک کم به همون حال موند ... سرخ شد , رگهای گردنش اومد بیرون و به خودش فشار میاورد و یک مرتبه ناله ای از گلوش در اومد و با طرز وحشتناکی گریه کرد ..... اشکهاش انقدر زیاد بود که نمی تونست صورتشو خشک کنه …

    بعد رفت جلو ... سعی می کرد آروم باشه , پرسید : بعدش چی شد ؟
    حمیرا اشکهاشو پاک کرد و گفت : هیچی ... فرار کرد و تموم شد …
    من که تا چند روز بی حال و بی رمق تو بیمارستان , چیزی نمی فهمیدم ولی بعدا متوجه شدم که رفته خارج و دیگه آب ها از آسیاب افتاده و من موندم و این ننگی که برام مونده ….
    می دونی چرا تو عروسی حالم بد بود ؟ چون ایشون هم دعوت داشتن و باعث شد الان این زندگی من باشه …..
    عمه گفت : چی میگی ؟ واسه ی خودت می بافی … کی اونو دعوت کرده بود ؟ بی شرف خودش اومد ...

    حال من و علیرضا بدتر بود ….
    تو اصلا باباتو تو عروسی دیدی ؟ اون تا چشمش به اون کثافت افتاد , رفت …

    دو نفر رو اَجیر کرد و از مهمونی کشیدنش بیرون و بردن تا می خورد , زدنش ... می گفتن تا مدتی بیمارستان بوده ……

    من دوبار اینو به تو گفتم  ولی یادت میره …


    حمیرا گفت : می دونی چرا ؟ چون باور ندارم  این کارو کرده باشین ... برای این که من آروم بشم گفتین ... می خواستم خودم با چشم خودم ببینم …..

    ایرج مشتشو بست و دوب ار زد تو سینه اش ... انگار نمی تونست نفس بکشه ...

    من نمی دونستم باید چیکار کنم تا بتونم آرومش کنم ….

    ولی همه با هم اشک می ریختیم ….





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    بعد سرشو گرفت بین دو دست و کمی سکوت کرد ...

    وقتی سرشو بلند کرد , گفت : داشتم با خودم می گفتم هر چی شده باشه تحمل می کنم ولی این خیلی از تحمل من خارجه ... ازم نخواین که فقط گوش کرده باشم و بی تفاوت از کنارش بگذرم ... اگر من جای حمیرا بودم خیلی بدتر می شدم …..
    مامان واقعا بابا داد زدنش ؟ …
    عمه گفت : به جون سه تاییتون قسم می خورم لت و پارش کرد و خودش از شدت ناراحتی توی محوطه ی هتل داد می زد و فحش می داد که اون به خودش اجازه داده عروسی بیاد ... بعدا فهمیدیم که به اصرار خواهراش اومده که مثلا آشتی بدن دو تا برادر رو ….
    ایرج رفت و حمیرا رو بغل کرد و گفت : خواهر کاری می کنم که دلت خنک بشه ، می دم باهاش همون کاری رو بکنن که با تو کرد … پدری ازش در بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن …. نمی کشمش ,, این طوری راحت میشه … کاری می کنم که روزی صد دفعه آروزی مرگ کنه …..

    بهت قول شرف می دم ... بی شرفم اگر نکنم …


    هم عمه هم من ترسیده بودیم اون بلایی سر خودش بیاره ….
    عمه گفت : الهی قربونت برم مادر ... نکن ... زندگیتو خراب نکن … بابات چند بار این کارو کرده … دیگه کاریه که شده ... یک وقت بلایی سرش میاد , تا آخر عمر گیری ….

    سر عمه داد زد : گیر باشم ... به درک ، اون به سزای کارش برسه , من گیر باشم...  من برای اینکه گیر نباشم , بذارم خواهرم زجر بکشه ؟ دکتر به من گفت این همه چرا اونو ساکت کردین ؟ بذارین حرف بزنه …. من نمی دونستم در مورد چی داره اینو میگه ... وگرنه آب می شدم از خجالت , می رفتم تو زمین ... که اون دکتر فکر کنه من اینقدر بی غیرت و بی ناموسم که با خواهرم این رفتار شده و من ساکتش می کنم …..
    رفعت می دونه ؟ ….
    حمیرا گفت : نه ... از کجا بدونه ؟ بیچاره از دست من چی کشید … شاید فکر می کرد من روانیم …
    ایرج گفت : تو خواهر سعی کن با نگار تماس بگیری ... باهاش حرف بزن ... اون بچه الان دلتنگ توست ... هیچکس برای آدم مادر نمی شه ... ما الان به این سن فقط نگاه می کنیم به مامان و هنوز به محبتش احتیاج داریم , تو اینو از نگار دریغ نکن … منم به قولی که بهت دادم عمل می کنم ….


    چون دلم برای ایرج شور می زد , گفتم : میشه منم یک چیزی بگم ؟
    ایرج دیگه بدون خجالت گفت : آره عزیزم بگو ... اصل کار تویی ….
    گفتم : اگر می خوای کاری بکنی لطفا با فکر باشه …
    گفت : نگران نباش , حواسم هست …. می دونم چیکار کنم …..

    گفتم : کاری نکن که انسانی نباشه , اون وقت توام میشی مثل اون ...

    درحالی که عین ناراحتی و عصبانیت بود , خندش گرفت و گفت : نگران نباش …..
    گفتم : من چایی ها رو گرم کنم تا بخوریم , حال و هوامون عوض بشه …

    و سینی رو برداشتم و رفتم …
    وقتی اومدم , ایرج داشت از عمه در مورد اون سال سوال می کرد …

    چایی داغ و شیرینی باعث شد کمی بهتر بشیم و حمیرا و عمه رفتن ...

    منم سینی و زیردستی ها رو جمع کردم که برم ؛؛ ایرج جلومو گرفت و گفت : من نمی دونم بهت چی بگم ؟ فقط همین قدر بدون که از اینکه اینقدر با ما مدارا می کنی قدرتو می دونم ... اینجا خونه ای نیست که توش آرامش باشه ولی همه ی ما تو رو خیلی دوست داریم …





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم


    گفتم : ولی عشق من تو این خونه اس و من همه ی افراد این خونه رو خیلی دوست دارم ... چون خانواده ی من هستن ….. من جز شما کسی رو ندارم ... پس خوشی و ناخوشی مال همه ی ماس ….
    و اومدم برم بیرون ... بازوی منو گرفت و گفت : خیلی دوستت دارم رویا ………

    سرمو انداختم پایین و رفتم …..
    در حالی که سینی دستم بود , حمیرا صدام کرد و گفت : بیا کارت دارم …

    مثل این که منتظرم بود …. همون طوری رفتم تو اتاقش ...

    پرسید : ناراحت شدی به ایرج گفتم ؟

    با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : چرا این فکر رو کردی ؟ اگر تو نمی گفتی , من می گفتم ؛؛ از خدا هم می خواستم ... اون مَرده و می تونه حامی تو باشه … ناراحت میشه که بشه ، همین که هست ، همه ناراحتیم ... اونم باشه ...  اصل کار الان تویی ….

    تا کی می خواستی اون طوری زندگی کنی؟ و ما هم چشممون رو روی زجر کشیدن تو ببندیم ...  من که دیگه طاقت نداشتم ... باید خوب بشی , باید پیش بچه ات باشی , باید اصلا از زندگیت لذت ببری ... آدم یک بار به دنیا میاد , چشم به هم بذاری پیر میشی و افسوسش برای همه می مونه …

    خودت از حق خودت دفاع کن ؛ چرا می ترسی کسی بهش بربخوره ؟ … فدای سرت ......

    هر کس ناراحته بگو فدای سرم ، ببین امروز حرفتو زدی .... اتفاقی افتاد ؟ بهتر نیستی ؟ اگر منتظر کسی باشی باید تا آخر عمرت تو اون اتاق بمونی …. حرفتو بزن و حق خودتو بگیر ... حالا هر طوری دوست داری ……. یک روز باید این مشکل رو با خودت حل کنی ... اگر امروز باشه بهتر از فرداس ……


    به من نگاه می کرد و حرفی نمی زد ... چشمهایی که از اشک قرمز و ورم کرده بود ؛؛ بازم پر از اشک شد  ....

    روی تخت نشسته بود , بلند شد و اومد جلو سینی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و همدیگر رو بغل کردیم و اون سرشو گذاشت روی شونه های من و مدتی به همون حال موندیم ……. ولی هیچی نگفت ……
    در حالی که هنوز احساساتی بودم , سینی رو برداشتم و اومدم پایین ...

    عمه صدام کرد : رویا بیا تو اتاق من ... کارت دارم …

    گفتم : باشه عمه جون ... الان میام ……
    وقتی رفتم … نگران و آشفته با حالی بد به من گفت : چیکار کنم ؟ ایرج یک کاری دست خودش نده …

    گفتم : نگران نباشین ... من بهش سفارش کردم ... اونم آدم بی عقلی نیست که ... حواسش هست …. گفت : تو دیدی که چقدر غیرتیه … می ترسم … خیلی می ترسم …. تو رو خدا مواظب باش ... از کارش سر در بیا ر؛ خدا رو شکر هفته ی دیگه میره …. شاید تا وقتی برمی گرده , فراموش کرده باشه ……
    پرسیدم : بلیط گرفته ؟

    گفت : نه , ولی کاراش که درست بشه ؛ بلیط کاری نداره ... باباش می گیره ……

    با عمه رفتیم و شام رو آماده کردیم و مرضیه که هنوز اوقاتش تلخ بود و کسی حوصله نداشت از دلش در بیاره , رفت و همه رو صدا کرد ...

    علیرضا خان نیومد و گفته بود تو اتاقم می خورم ….

    من به حمیرا نگاهی کردم …. بهش با اشاره و سر گفتم برو بیارش ….

    ایرجم گفت : راست میگه برو ... در حقش بی انصافی کردی ... برو از دلش در بیار ……

    و حمیرا مثل این که خودشم دلش می خواست , رفت توی اتاق علیرضا خان ….

    عمه گفت : کی فکر می کرد اون حمیرای مغرور … بره از کسی عذرخواهی بکنه ؟ ……

    و مدتی بعد دختر و پدر دست در گردن هم اومدن …..
    همه با دردی مشترک و غمی بزرگ کنار هم نشستیم …..

    ساعت نزدیک دوازده بود ... من تو اتاقم درس می خوندم که سر و صداهایی از پایین شنیدم ... نمی خواستم فضولی کنم ولی حس کنجکاوی امانم رو بریده بود ...

    چراغ رو خاموش کردم و آهسته لای درو باز کردم تا صدا بیاد تو ، صدای تورج رو شنیدم که داشت میومد بالا و با ایرج حرف می زد ... صدای عمه هم میومد و بعد هرسه رفتن تو اتاق ایرج …..

    فهمیدم که ایرج همون موقع از تورج خواسته که بیاد خونه …..

    من رفتم تو رختخواب  ... نمی دونستم اگر تورج بفهمه چه اتفاقی میفته ….. و دلم می خواست بدونم چی داره می گذره ولی قابل حدس بود ……. خوابم نمی برد …..

    کمی بعد دیگه هیچ صدایی نمی اومد ... رفتم تا دندونم رو بشورم و کنجکاو برای اینکه ببینم چه خبره ...

    چراغ اتاق ایرج روشن بود ولی صدایی نبود …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و چهارم

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول


    آهسته رفتم به اتاقم و تا صبح یا بیدار بودم یا خواب های آشفته می دیدم …..
    صبح قبل از من , تورج و ایرج رفته بودن تو آشپز خونه و داشتن با عمه حرف می زدن ….

    من دیر بیدار شده بودم ... سلام کردم و به تورج گفتم : خوش اومدی ... حالت خوبه ؟
    گفت : مرسی ... تو چطوری ؟

    گفتم : خدا رو شکر ...

    و رفتم و یک چایی برای خودم ریختم و یک تیکه نون برداشتم و کمی پنیر مالیدم روش و سریع خوردم و گفتم : ببخشید دیرم شده , باید برم …
    پرسید : دانشگاه چطوره ؟

    گفتم : ای خوبه ... بد نیست ….
    گفت : می دونستم که دکتر خوبی میشی ... شنیدم طبابت رو از الان شروع کردی ؟
    با تعجب پرسیدم : کی ؟ من ؟ نه بابا ... هنوز دارن بهمون اعضای داخلی بدن رو یاد میدن ؛ کو تا دکتری ؟ هنوز آمپول زدنم بلد نیستیم ….
    گفت : ولی تو می تونی ... خدا رو شکر یک دکتر خانوادگی داریم … خوب برو مزاحمت نمی شم ... امروز هستم , می بینمت ……
    ایرج گفت : اسماعیل اومده ؟ هوا سرده , بهش گفتم بیاد جلوی در ….
    دستمو بلند کردم و گفتم : خداحافظ ...

    و رفتم …. در حالی که دلم نمی خواست برم ... می ترسیدم این دو تا برادر کاری دست خودشون بدن … می خواستم قبل از رفتنم با ایرج حرف بزنم ولی نمی شد ... من حتی شماره ی کارخونه رو هم نداشتم…….
    اون روز پنجشنبه بود و من ساعت یازده تعطیل می شدم ….. دیرم می شد که زودتر خودمو برسونم به خونه ... با عجله می رفتم تا به اسماعیل برسم که یکی از پشت سر پیرهنمو کشید ...

    وایسادم ... دیدم شهره اس ... عصبانی بود , گفت : چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدی ؟

    گفتم : نشنیدم … چیکارم داری؟
    گفت : می خواستم بهت بگم تلافی این کارتو در میارم ... منتظر باش ….

    گفتم : نمی دونم از چی حرف می زنی ؟
    گفت : خودت بهتر می دونی ... ایرج رو پر کردی انداختی به جون ... من دو روزه تو خونه مریض شدم ، افتادم ؛ هر چی از دهنش دراومد به من گفت ... حالا می بینی ....

    و با سرعت برگشت به طرف دانشگاه ...

    تازه یادم اومده بود که راست می گفت ... چند روزه اون نیومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم ……

    با خودم گفتم ولش کن ... الان خودم هزار تا مشکل دارم ………..

    وقتی رسیدم حمیرا تو هال بود … منو که دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و با اضطراب گفت : رویا دارم دیوونه میشم … مامان با تورج و ایرج رفته بیرون …

    پرسیدم : مگه ایرج نرفته کارخونه ؟ …
    گفت : حتما نه دیگه ،، مرضیه می گفت با هم رفتن بیرون …… یعنی میگی کجا رفتن ؟ … می دونی دیشب تورج اومده ؟
    گفتم : آره , دیدمش ولی نمی دونم بین اونا چی گذشته ... صبح که می رفتم تورج حالش خوب بود ,, اگر بهش گفته بودن حتما یک عکس العملی نشون می داد ….
    گفت : نه تورج اینجوری نیست ... می تونه خودشو نگه داره ... مثل ایرج نیست , اون نمی تونه جلوی احساسش بگیره …. رویا نمی خوام بلایی سر این دو تا بچه بیاد ... ارزش نداره ... حاضرم تا آخر عمر همین طور بمونم ولی اونا چیزیشون نشه ... خدا کنه زودتر بیان ؛ دارم از نگرانی می میرم ….

    گفتم : نه بابا ... حالا از کجا معلومه که برای این کار رفته باشن ... الان که اومدن من با ایرج حرف می زنم … خاطرت جمع نمی ذارم کار بدی بکنن …..





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام ... جز خوبی اونا چیزی نمی خوام ... اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون می گم ….

    یک ساعتی من و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد , جلوی در نگه داشت …

    ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….

    جلوتر از همه عمه بود ... من و حمیرا با هم پرسیدیم : کجا رفته بودین ؟

    عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست , خرید داشتیم ….

    حمیرا پرسید : پس کو ؟ چی خریدین ؟

    تورج هم اومد تو………..
    حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه , تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست ….

    طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره ... جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
    تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود , گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خودراضی و کسل کننده ای هستی ... هیچ وقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده , چقدر زجر کشیدی …. نگران نباش خواهر , من و ایرج با توییم ... نمی ذاریم این طوری بمونه …
    حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون و گفت : نمی خوام ... تو رو خدا به من رحم کنین ... حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شماها خودتون رو تو دردسر نندازین …

    اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بذارم ، نکنین … دیگه نمی خوام ... همین قدر که پشت من هستین برام کافیه ... به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم ... نکنین …..
    ایرج گفت : مگه ما بچه ایم ؟  خاطرت جمع باشه ... من هستم ،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی ….

    و رفت بالا ….
    و خیلی زود با یک ساک برگشت پایین و گفت : نمی خوام نگران باشین ها ... ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش ….

    و هر دو با سرعت رفتن بیرون ...

    من و عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….

    سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم ... من گریه ام گرفته بود , گفتم : تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم ... اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
    عمه گفت : بیاین بریم تو , سرما می خورین ... دنبال مقصر نگردین ... یک روز باید این طوری می شد ... هر وقت اونا می فهمیدن همین بود .….





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    صدای زنگ تلفن باعث شد عمه جلوتر از ما خودشو برسونه به تلفن ….
    علیرضا خان بود ... صدای فریادش از پشت گوشی هم میومد .. چیزی نگفت ... فقط داد می زد : بگو اون اسماعیل بیاد دنبال من ... زود …

    و گوشی رو قطع کرد …
    یک ساعت بیشتر طول نکشید که علیرضا خان اومد … اونقدر عصبانی بود که می ترسیدم من رو هم بزنه …. سر عمه فریاد کشید : خوب شد حالا ؟ صد دفعه نگفتم این (……) رو هم نزنین ؟ …
    به جای عمه , حمیرا صداشو بلند کرد و گفت : اگر خودت همون روز حسابشو رسیده بودی الان این طوری نمی شد ….
    علیرضا خان باز سر عمه داد زد : چرا الان جلوشونو نگرفتی ؟ میرن یک کاری دستمون میدن , عقل ندارن که ….

    عزت و دو تا دیگه از گارگرها امروز از کارخونه جیم شدن ... زنگ زدم به غلامرضا بگم , اونم گوشی رو برنداشت …. حالا چه خاکی به سرمون بریزیم ، اون عزت , لاته ... می زنه اونو می کشه , خونش میفته گردن ما ….

    و نشست روی مبل انگار زانوهاش قدرت نداشت .

    عمه هم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه نشست کنارش ……

    و من و حمیرا هم نشستیم ….

    همه فهمیده بودیم که دیگه بحث فایده نداره و تیر از کمون رها شده و بازگشتی نیست و باید صبر کنیم ….
    مرضیه چایی آورد ... همه خوردیم , انگار بهش احتیاج داشتیم …
    عمه مرتب آیه الکرسی می خوند و نذرهای مختلف می کرد ... و منم با خدا راز و نیاز می کردم …
    خدایا اگر کارم اشتباه بوده , منو مجازات کن ... خدایا این بلا رو از سرمون دور کن …

    و یادم افتاد وقتی من به هادی گفتم که اعظم برادرشو میاره خونه و به من نظر داره , به من گفت تو دروغ میگی ، می خوای تهمت بزنی ....

    در حالی که می دونست من آدم دورغگویی نبودم .
    از این که اون دو تا برادر این طور از حق خواهرشون دفاع می کردن ؛ احساس خوبی داشتم و حسودیم شد …





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم



    هیچکدوم غذا نخوردیم …. گاهی بیخودی راه می رفتیم و گاهی عمه و علیرضا خان از نگرانی هاشون حرف می زدن ...

    احساس کردم حمیرا داره حالش بد میشه , فورا قرص هاشو آوردم و برای خودم و عمه و علیرضا خان هم مسکن …
    اونا بدون حرف قرص رو گرفتن و خوردن ….

    لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ... هوا داشت تاریک می شد ولی هیچ خبری از اونا نبود …
    علیرضا خان رفت تو اتاقش و صدای زینگ زینگ گوشی تو هال نشون می داد که داره به کسی زنگ می زنه ...

    بعد از مدتی اومد بیرون و گفت : شکوه , زنش گفت غلامرضا با ایرج رفته …
    تموم شد ... حالا باید بریم دم زندان ملاقاتشون ... می کشنش .... من می دونم ... دوباره غوغا میشه تو فامیل ...

    بعد رو کرد به حمیرا و گفت : بابا جان من دو بار اونو به قصد کشت زدم , دیگه لازم نبود ... ولش می کردی بابا ... می دونم برات سخت بود ولی به فکر من و مامانت باش ... والله بالله , به هر کی می خوای قسم می خورم که زدمش ... نمی خواستم کار به این جا بکشه ……..
    می دونی من و شکوه چقدر بیشتر از تو عذاب کشیدیم ؟ ….
    حمیرا چشمهاش پر از اشک شد و گفت : حالا اینو به من میگی … کاش زودتر گفته بودی ... اون وقت شاید الان من سر خونه و زندگیم بودم ... منو ببین ,, شدم آینیه ی دق شماها … تا کی بابا ؟ تا کی باید صبر می کردم ؟ منم آدمم ... زندگی می خوام ... بچمو می خوام ... شوهرمو می خوام …

    اصلا می خوام راحت نفس بکشم … باور کن نمی تونستم ... اگر رویا نبود من هنوز تو اون اتاق خوابیده بودم ….. تو اینو می خواستی ؟ منو ندید بگیری ؟ یک بار حال منو پرسیدی ؟ اصلا برات مهم بودم ؟

    اگر تو سر قمار حواست به من بود این بلا سرم نمی اومد ... آخه هر شب تا صبح بازی کردن و یک مشت نره خر رو تو خونه آوردن , آخرش همین میشه … فکر کن اون بی شرف نبود شاید یکی دیگه می رفت پیش زنت ...  اونم که خوشگل بود , نبود ؟ …

    من داغونش کردم , تو داغونش کردی , حالا چرا از ما طلبکار شدی ؟ ما به تو چی بدهکاریم که هی میای داد می زنی ؟ غیر از اینه که یک عمر این بدبخت داره خدمت تو رو می کنه به جرم اینکه از خانواده ی بزرگون نبوده ... اون خواهرای پست فطرتت باهاش چیکار کردن , یادت نیست ؟
    تو رو خدا دیگه ما رو آزار نده ... بس کن ... نمی خوام صدای داد زدنت رو بشنوم …

    می دونی چی تو این مدت منو بیشتر از همه رنج داد ؟ بی تفاوتی شما بود .......  دلم می خواست هر وقت ناراحت بودم سرمو بذارم روی شونه ی تو ولی به جاش چیکار کردی فحش دادی و داد زدی و متلک گفتی ………

    صدای زنگ تلفن همه ی ما رو سر جامون میخکوب کرد … عمه گفت : بذار رویا برداره …

    علیرضا خان گفت : اگر ایرج بود بده به من ……

    گوشی رو برداشتم ... ایرج بود , پرسید : رویا تویی ؟

    گفتم : آره شماها کجایین ؟ ما که مُردیم از بس حرص و جوش خوردیم …
    گفت : حمیرا رو بردار ... یکی با ماشین من دم دره ... شما رو میاره پیش ما ... زود بیاین …
    علیرضا خان گوشی رو گرفت … ولی ایرج دیگه قطع کرده بود ....

    پیدا بود از دست منم عصبانی شده ..... با تندی ازم پرسید : چی گفت ؟

    نمی شد بهش دورغ بگم ….
    گفتم : کسی رو فرستاده دنبال من و حمیرا ….

    گفت : بریم ... همه با هم بریم ….

    چند لحظه بعد توی ماشین ایرج بودیم , در حالی که یکی از گارگرهای کارخونه اونو می روند ….
    مدتی رفت ... راه زیادی بود ... افتاد تو جاده ی کرج , مقداری که رفت پیچید توی یک جاده ی خاکی و بالاخره دم یک ساختمون قدیمی نگه داشت …

    توی تاریکی معلوم بود که خونه خیلی خرابه ... در کوچکی چوبی داشت , اونو باز کرد و رفتیم تو ...

    همه می لرزیدیم ... نمی دونم از سرما بود یا ترس از مواجه شدن با چیزی بود که باید می دیدیم ….

    وارد یک باغ شدیم که یک ساختمون قدیمی کوچیک داشت ... تورج اومد به استقبال ما …..

    علیرضاخان بهش گفت : آخر کار خودتون رو کردین ؟
    تورج با یک لبخند گفت : آره کردیم ... اون کاری رو که باید می کردیم ، کردیم ….

    و رفت و دستشو حلقه کرد دور سینه ی حمیرا و گفت : طاقت داری ببینی چه شکلی شده ؟ بیا بریم …

    رو کرد به من و گفت : تو اگر می خوای نیا رویا ... صحنه ی خوبی نیست …..
    عمه گفت : آره , تو نیا ... همین جا وایستا ... ببینم این دو تا چیکار کردن ... ای خدا ….. دیگه طاقت ندارم …. علیرضا خان جلوتر رفته بود تو ...

    و ما هم پشت سرش …..





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم


    وسط اتاق مردی افتاده بود که با طناب دست و پاشو بسته بودن و یک کهنه کرده بودن توی دهنش ...

    خونین و زخمی روی زمین افتاده بود و با چشماش التماس می کرد ...

    چشمش به علیرضا خان که افتاد نیرو گرفت و خودشو حرکت می داد و از پشت اون کهنه توی دهنش می گفت : غلط کردم داداش ... کمکم کن .
    تورج به حمیرا گفت : حالا نوبت توس ... بزنش تا اونجا که دلت آروم می گیره

    و زد زیر گریه و با صدای بلند فریاد زد : بزنش … بزنش ...

    و خودش با لگد می زد به سر و صورت و پهلوی اون ...

    اونقدر عصبانی بود که همه گریه می کردیم ... علیرضا خان تورج رو گرفت و به مردی که بهش عزت می گفتن , گفت : بگیرش ؛ نذار کار دستمون بده .
    ایرج گفت : حمیرا ؟ چیکار کنم ؟ می خوای بکشمش ؟ ... هر چی تو بگی خواهر ... الان موقعیه که تو می تونی انتقامتو بگیری ... چیکارش کنم ؟

    حمیرا می لرزید و نمی تونست نفس بکشه ... یک کم نگاه کرد و بعد با صدای بلند چند تا فریاد کشید …

    و عمه و علیرضا خان اونو از اتاق بردن بیرون ...

    منم رفتم سراغ ایرج ... گفتم : تو رو خدا تمومش کن دیگه ... بسه ایرج , خواهش می کنم ... تورج تو کوتاه بیا ... خواهش می کنم … بسه دیگه … تمومش کنین ... ما داریم اذیت می شیم ….

    حمیرا دوباره برگشت تو و گفت : بی شرف بی ناموس ... تف به تو ... دیگه رسوا شدی ... دلم می خواست مینداختمت زندان تا آخر عمرت بپوسی , کثافت …
    علیرضا خان دوباره اونو از اتاق برد بیرون …

    ایرج دنبالش رفت و ازش پرسید : بگو خواهر جون ... هر چی تو بگی …. چیکارش کنم ؟
    گفت : نمی خوام دیگه ... بسه دیگه بریم ... همین جا تو سرما بمونه تا بمیره ...

    عمه و علیرضا خان حمیرا رو بردن تو ماشین ……
    ایرج برگشت و گفت : ما می ریم ... ببرینش بندازنش دم خونه اش ... زنگ بزنین و خودتون برین خونه تون ... دست و پاشو باز نکنین , بذار همین جوری پیداش کنن …


    تورج دو تا لگد دیگه بهش زد ...

    و اومدیم بیرون ……

    همه مجبور بودیم با ماشین ایرج برگردیم …..

    علیرضا خان و عمه و من عقب نشستیم و تورج حمیرا رو بغل کرد و کنار ایرج نشستن و در میون سکوتی سنگین رفتیم خونه …..

    وقتی دیگه رسیدیم خونه , حمیرا دستهاشو برای برادراش باز کرد و در حالی که باز توی چشمش اشک بود هر دوی اونا رو بغل کرد و سه تایی مدتی به همون حال موندن …
    حمیرا گفت : خوشحالم که شماها رو دارم ... انگار راحت شدم ... یک چیزی توی گلوم بود که دیگه نیست ….
    تموم شد ... از هر دوی شما ممنونم ... بد بود ولی من راحت شدم ... دیگه تو فکرم این نیست که کاش می زدمش , کاش می کشتمش ….
    تورج گفت : هر وقت اراده کردی در خدمتیم ... یک ساعت بعد جنازه شو می ذاریم جلوی پات ... ولی تو دلت نگه ندار …. تو اینو بدون دیگه از دست ما در امان نیست ... هر وقت خوب شد دوباره باهاش همین کارو می کنیم …
    ایرج گفت : دستش شکسته بود , داشت ناله می کرد ….
    تورج گفت : می دونم عزت کرد ...
    علیرضاخان گفت :کارگر ها فهمیدن ... حالا از فردا باید گوش کنیم به شایعه هایی که تو کارخونه می سازن , آخه عزت قابل اعتماد نیست …

    ایرج گفت : نه اونا فکر می کنن زندگی حمیرا رو بهم زده و باعث طلاقشون شده ... به هر حال چاره نداشتیم , باید کتک می خورد …
    حالا گیریم حمیرا ازش می گذشت ، من و تورج نمی تونستیم ازش بگذریم …





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۲/۱۳۹۶   ۱۲:۲۹
  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم



    بعد ایرج رفت و عمه رو که حالش خیلی بد بود , بغل کرد و گفت: ببخشید مامان جون اذیت شدی … ولی دیگه تموم شد …. شام درست نکن ... من میرم ویمپی , همبرگر می گیرم …
    تورج گفت : نه , صبر کن ... اسماعیل رو می فرستیم ... تو چرا بری ؟ خیلی خسته شدی ...
    گفت : باشه , بگو زیاد بگیره که خیلی گرسنه ام …..

    و خودش رفت بالا ...

    تورجم رفت زنگ بزنه تا اسماعیل رو خبر کنه …..
    اون شب من خیلی احساس خستگی می کردم ولی انگار منم یک جورایی خیالم راحت شده بود که دیگه خطری برای ایرج نیست و حمیرا هم دلش قرار گرفته ….
    شب جمعه بود و همه تا دیروقت نشستن و در مورد این موضوع حرف زدن …
    ولی من به شدت خوابم میومد و ساکت یک گوشه نشسته بودم ... نمی دونم چرا اخمهام تو هم بود ... دلم نمی خواست نه به حرفای تورج بخندم ؛ نه با حمیرا هم دردی کنم ؛ نه به نگاه های عاشقانه ی ایرج جواب بدم …
    هیچ احساسی نداشتم ..... نوعی سردرگمی و بیقراری بهم دست داده بود ... از صحنه هایی که دیده بودم هنوز بیرون نیومده بودم و دلم می خواست تنها باشم ….
    علیرضا خان به من گفت : خوب رویا این کاری بود که تو شروع کردی ... چرا چیزی نمیگی ؟

    گفتم : من این طوری فکر نمی کنم ... این کار من نبود ... دست دیگه ای تو کار بود ، چرا من از این خونه سر آوردم ؟ کی اینقدر مهرِ حمیرا رو تو دل من گذاشت ؟ و تمام توجه من به اون جلب شد ؟ چرا من پزشکی قبول شدم ؟ و چرا یکی از استادهای من باید دکتری باشه که در مورد مریضی اون صحبت کنه ؟

    من اینا رو اتفاقی نمی دونم و فکر می کنم دیگه وقت اون رسیده بود که حمیرا از اون تارهایی که دور خودش پیچیده بود , دربیاد ..... نمی دونم من اعتقادم اینه شاید همه ی ما وسیله ای برای کس دیگه ای باشیم …..
    تورج پرسید : مثلا کی ؟

    گفتم : شاید دعاهای یک دختر کوچولو برای دیدن مادرش …….
    حمیرا رفت تو فکر …

    شاید همه به فکر رفتن , چون چیزی نگفتن …..

    یک هفته گذشت …. و باز جمعه بود و قرار بود ایرج فردا شب ساعت یک نیمه شب بره ...

    من تو این مدت تمام وقت تنهایی هامو به گریه گذروندم ... هر چی خودمو راضی می کردم بازم نمی تونستم از ایرج جدا بشم ... خیلی دوستش داشتم و هر چی بیشتر اونو می شناختم , صفات اخلاقی خوب بیشتری ازش پیدا می کردم و عشقم نسبت به اون بیشتر می شد ….
    مثل اینکه نفسم بود و داشت می رفت ... و من توی سینه ام دردی داشتم که نمی تونستم به کسی بگم .... اون نزدیک من بود و حتی اجازه نداشتم به راحتی باهاش حرف بزنم ... حالا اگر می رفت و دیگه نمیومد چیکار می کردم ؟….

    تو این مدت هم به خواست علیرضا خان ازش دوری می کردم و زیاد با هم حرف نزده بودیم ... گاهی فکر می کرد که از دستش ناراحتم … گاهی دلگیر می شد …. و گاهی هم تلافی می کرد …

    و من با اینکه دلم براش پر می زد , نمی تونستم بهش بگم که علیرضا خان ازم چی خواسته ….. چون ایرج می خواست بره ...
    تورج هم دوباره شب جمعه اومد ……
    حمیرا حالش خیلی بهتر بود و آروم شده بود و اون بیقراری سابق رو نداشت ولی هر چی تلاش کردیم نتونستیم با نگار تماس بگیریم …… برای همین اونم غمگین شده بود …
    شب شنبه تورج باید برمی گشت به دانشکده ... ایرج خودش راه افتاد تا اونو برسونه …
    با هم رفتن بیرون …

    تورج برگشت و به من گفت : رویا میشه توام بیای ؟
    من بی اختیار به علیرضا خان نگاه کردم و گفتم : نه , من درس دارم ... شما برین ….

    گفت : دستوره ... بیا باهات کار دارم …

    گفتم : باشه بعدا ... نه , نمیام ….

    برگشت و گفت : اگر خواهش کنم میای ؟

    لبمو گاز گرفتم ... مونده بودم چرا اون داره این کارو می کنه …
    عمه گفت : خوب برو مادر , ببین چیکارت داره ؟

    گفتم : تورج جان به خدا کار دارم … درسم مونده ... نمازم نخوندم … تو برو ….
    گفت : زود باش ایرج منتظره ….
    علیرضا خان گفت : خوب چرا نمیری ؟ برو دیگه حال و هوات هم عوض میشه ... خیلی تو همی امشب ... اصلا حرف نزدی دخترم ….
    تعجب کردم با موافقت اون بلند شدم و رفتم پالتمو پوشیدم اومدم پایین ...

    تورج هنوز منتظر من بود با هم از ساختمون رفتیم بیرون …

    به ماشین که رسیدیم خودش نشست عقب و به من گفت : تو بشین جلو گرم بشی …. تازه من که زود پیاده می شم …..
    ایرج نمی دونست تاخیر تورج , برای بردن من بوده ... فهمیدم که خوشحال شده ….

    وقتی راه افتادیم … تورج گفت : می خواستم یک چیزی بهتون بگم که به هر سه تای ما مربوط میشه …

    قلبم فرو ریخت …
    من دیگه تحمل یک هیجان دیگه رو نداشتم و دلم نمی خواست تورج حرفی بزنه که باز بحث و گفتگو بشه …..

    اون ادامه داد : من چند وقته با مینا دوست شدم ... باهاش میرم بیرون و بهش علاقه مند شدم ... مامانش و باباشم می دونن … می خواستم شما هم بدونین ….

    ایرج زد رو ترمز و زد کنار و وایستاد .





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۶   ۱۱:۵۴
  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول



    گفت : یعنی چی ؟؟ این چه حرفیه می زنی ؟ امکان نداره تو مینا رو دوست داشته باشی ….
    تورج گفت : خیلی ازش خوشم میاد , مخصوصا از صداش ... دلم می خواد باهاش باشم ... نمی گم که الان عاشق و شیداشم ولی اون خیلی خوبه ... بهم آرامش میده و همش بهش فکر می کنم و هر وقت می تونم میرم با هم می ریم بیرون ، بهتون گفتم که بدونین یک وقت اگر شنیدین شوکه نشین ….
    ایرج گفت : الان بگو برای چی داری این کارو می کنی ؟ این حرفا رو چرا می زنی ؟ من دارم میرم ,, خیالمو ناراحت می کنی ؟
    گفت : داداش , من که نگفتم الان می خوام کاری بکنم ... فقط از رابطه ای که با مینا داشتم گفتم … اینم اصرار اون بود , می گفت خودت به رویا بگو ، خودش خجالت می کشید بگه ، ولی باور کن قولی چیزی بهش ندادم ... الان فقط دوستیم ... گفتم ازش خوشم میاد , راست و حسینی بهتون گفتم …..


    من ساکت بودم و با اخلاقی که در تورج سراغ داشتم حدس می زدم که از عشق من و ایرج باخبر شده و داره این کارو می کنه که ما رو راحت کنه و اگر این طور بود همونی شده بود که من و ایرج ازش می ترسیدیم ….
    ایرج هم اینو از اول گفته بود که ممکنه تورج چنین کاری رو بکنه ……. ولی این وسط مینا گناه داشت که حتما دل به تورج بسته بود و من اینو از قبل حدس زده بودم …….


    گیج شدم اصلا نمی تونستم چیزی بگم , زبونم به حلقم چسبیده بود ….

    ایرج همین جور نصیحتش می کرد تا منصرفش کنه ولی چون می دونستم که مینا هم دلش چنین رابطه ای رو می خواد , درمونده شده بودم …. این خبر دوباره توی خونه ی ما می تونست یک بمب دیگه باشه …..
    تورج گفت : حالا هنوز چیزی نیست که تو اینطوری می کنی …
    رویا تو چی میگی ؟

    گفتم : به حرفم گوش می کنی ؟ لطفا ؛؛ لطفا ؛؛ آینده ی خودت و مینا رو خراب نکن …. اصلا فکر کن همه اونی که تو میگی درست باشه ... امکان نداره عمه و علیرضا خان موافق باشن ….
    گفت : به اونا چه ، من که نمی خوام باهاش عروسی کنم ,, فقط دوستیم …..
    گفتم : مینا هم مثل تو فکر می کنه ؟ اون مینایی که من می شناسم با یک پسر دوست همین طوری نمیشه ... اون تو عمرش با هیچ پسری حرف نزده بود …. حالا برای چی با تو میاد بیرون ؟…

    و اگر این طور باشه ؛ تو برای رسیدن به مقصود خودت که هم من هم تو و هم ایرج می دونیم می خوای اونو قربونی کنی … نکن ......... مشکل ما یک روزی یک طوری حل می شه , بدون اینکه بخوایم کسی رو فدای خودمون بکنیم …..
    گفت : منظورتو نمی فهمم ... چرا قربونی ؟ … اصلا چرا مسئله رو بزرگ می کنین ؟ بابا من با یک دختر دوست شدم چون دوست توس , بهت گفتم …

    گفتم : نه , این طور نیست ... من تو رو می شناسم , ایرج هم می دونه ... ببخشید می خوام راحت حرف بزنم … تو داری مینا رو قربونی می کنی و من از تو چنین انتظاری نداشتم … آخه تو خیلی آدم باشرفی هستی و غیر از این که برای مینا ناراحتم , برای تو هم هستم که به خاطر این خصلتی که در تو سراغ دارم خودتو بدبخت کنی ….
    تورج گفت : پس بذار من شما رو راحت کنم … من یک روز از تو خواستگاری کردم , گفتی منو مثل برادر می بینی … یک مدت ناراحت بودم ولی بعد که زمان گذشت دیدم راست میگی ... واقعا تو مثل خواهر منی ... من هنوزم تو رو دوست دارم ولی به چشم یک خواهر ، دیدم با اینکه خواهر من باشی راحت ترم و الانم خدا رو شاهد می گیرم که همین طوره .... تو خواهر منی و از همه مهم تر اینه که قبولت دارم … حالا چون من یک روز حرف احمقانه ای زدم تا ابد حق ندارم کاری بکنم ؟
    ایرج گفت : چرا داداشم ... ولی این طوری نه ,, با مینا نه ! این همه دختر ,, برو سراغ یکی دیگه ….
    خندید و گفت : مینا مگه چشه ؟ خانمه ؛ باصبره ؛ عاقله, و خوش زبون , و خوش صداس ... ان شالله امسالم دانشگاه قبول میشه ...

    بعد حرف می زنیم , بذارین به عهده ی من ... بهتون قول میدم حواسم باشه ، من که نمی خوام زندگی خودمو خراب کنم …… شایدم خودش فهمید من دیوونه ام و ولم کرد …..
    پرسیدم : واقعا گفتی سوری جون و آقای حیدری می دونن ؟
    گفت : آره به خدا , میرم در خونه دنبالش , مامانش میاد تعارف می کنه ….
    گفتم : اونا فکر می کنن تو می خوای باهاش ازدواج کنی … به خدا بد شد …..




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم



    تورج گفت : والله بالله من هیچ کاری نکردم که اونا همچین فکری بکنن ... به مینا هم گفتم من الان قصد ازدواج ندارم ……..
    گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم .... چون اون آقای حیدری که من می شناسم امکان نداره بذاره دخترش با کسی بیخودی بره بیرون …..
    گفت : آخه هر کس منو می ببینه بهم اعتماد می کنه ... اصلا من با هر کسی فرق می کنم …

    پرسیدم : تورج ,, تو رو خدا بگو حالا چرا مینا ؟

    گفت : هان ........ سوال به جایی کردی ... از همون روز اولی که دیدمش فهمیدم کتک خورش خوبه … همین طور که نیگاش می کردم , مجسم کردم یکی یکی خانواده ی تجلی دارن می زننش ؛ دیدم نه ,خوبه ... میشه … حالا یک مدت هم اونو می زنیم و سرمون گرم میشه …
    ایرج گفت : باز شروع کردی تورج ... حرف رو عوض نکن , جواب بده …..
    گفت : نه به خدا ... راست میگم ... مگه ما رویا رو نزدیم ؟ مگه هادی رو نزدیم ؟ …. ای وای یادت رفت همین تازگی عموی خودمون رو لت و پار کردیم … چه زود یادت رفت ... حالا دیگه نوبتی ام باشه نوبت میناس ….

    یک بار می زنیم اگر عاقل بود و خودش رفت که هیچی ... اگر نرفت حقشه , بازم می زنیم ……

    و خودش شروع کرد به خندیدن و معلوم می شد زده به دنده ی شوخی و دیگه نمی شه باهاش جدی حرف زد ….
    گفتم : میشه بگی اصلا هدفت چیه ؟
    گفت : آره , گفتم که کتک زدن مینا .... هر وقت بهش نیگا می کنم می گم به به چه آماده و رسیده برای کتک خوردنه ……..


    من و ایرج فهمیدیم که بحث فایده نداره و اونو رسوندیم و لحظه ی خداحافظی برای اونا رسید ….. دو برادر چنان همدیگر رو بغل کردن که تمام عشق و علاقه شون توی اون لحظه پیدا بود و باز تورج با اون دل حساسش نتونست جلوی گریشو بگیره ………
    ایرج گفت : چرا گریه می کنی ؟ مگه کجا دارم میرم ؟ ده روز دیگه برمی گردم ….

    اشکشو با کنار بازوش پاک کرد و گفت : بهت قول میدم بیشتر از یک ماه بشه ... اگر زودتر اومدی این اشک رو مدیون من میشی ... پس اشکتو در میارم ...  پس زود بیا که من و رویا منتظرت هستیم داداشم ………

    اون رفت و ایرج مدتی وایساد به پشت سر اون نگاه کرد …

    بعد اومد تو ماشین نشست و گفت : حالا چیکار کنیم رویا ؟
    گفتم : نگران نباش ... من با سوری جون حرف می زنم ….
    گفت : برای این نمیگم … تو فهمیدی تورج داشت چیکار می کرد ؟

    گفتم : آره , کاملا مشخص بود … چیکار می تونیم بکنیم ؟ تو بگو ….
    گفت : اون امشب دو تا کار کرد ، هم اینکه خیال ما رو راحت کرد , که یعنی می دونه و بی خیال شده ؛؛ هم اینکه باعث شد شب آخر تنها بشیم و با خیال راحت خداحافظی کنیم ... پس معلوم میشه خیلی وقته جریان ما رو می دونه …..

    گفتم : اون خیلی اخلاق خاصی داره ... خیلی ام باهوشه …..
    گفت : آره , خیلی مَرده .... من اونو می شناسم , می دونستم اگر بفهمه این کارو می کنه .... خدا کنه جریان مینا راست باشه و گرنه هم برای اون و هم مینا نگران میشم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم



    باور کن رویا خیلی دوستت دارم که می تونم به خاطر تو اینو تحمل کنم …. کاش حرفشو بهم می زد ولی همش به شوخی برگزار می کنه ……

    حالا بگو من چطوری تو رو بذارم و برم ؟ من وقتی صبح ها میرم سر کار ، تا وقتی برمی گردم چشمم به ساعته که کی تو رو می بینم ... باور کن دلم تنگ میشه , بیقرار میشم ، وقتی تو رو می بینم دلم می خواد بغلت کنم و یک ساعت از جام تکون نخورم …. حالا باید این مدت دوری تو رو تحمل کنم ….
    گفتم : ایرج هیچی نگو که دلم خیلی تنگه ، تو میری و این منم که باید چشم به راهت بمونم ... اگر بیشتر طول بکشه چیکار کنم ؟ نکنه دیر بیای ؟ ... نکنه … اصلا نیای ؟ …..
    دستشو انداخت گردن من و سرشو گذاشت کنار سرم و گفت : مگه طاقت میارم ؟ چی داری میگی ؟ این حرفو نزن ... با خودتم همچین فکری نکن ... من هر روز باهات حرف می زنم ...  هر طور شده بهت تلفن می کنم ….
    بعد دستمو گرفت تو دستش و فشار داد ... قلبم براش می زد , دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و تا ابد بمونم ... ولی خجالت می کشیدم …..
    راه افتاد … و گفت : من فردا میام دانشگاه دنبالت...  یک دور می زنیم و بعد می ریم خونه … و تا موقع پرواز می خوام پیشم باشی ….

    گفتم : من فرودگاه نمیام ... نمی تونم ببینم داری ازم دور میشی ….
    گفت : اگر نیای من نمی تونم برم ... می خوام تا آخرین لحظه ببینمت ... خواهش می کنم بیا ... تو رو خدا بیا …..
    ساکت شدم نمی خواستم اون بفهمه بغض کردم ….
    اون همین طور تو خیابون ها دور می زد … و با هم حرف می زدیم …
    وقتی رسیدیم خونه , همه خواب بودن و من با سرعت رفتم تو اتاقم ... کمی بعد هم ایرج اومد بالا یک ضربه ی خیلی کوچیک زد به در ….

    لای درو باز کردم و آهسته گفتم : چیکار داری ؟ برو بخواب….
    گفت: نمی دونم شاید بهت گفته باشم … ولی یادم نیست … می خواستم بگم عاشقتم , خیلی دوستت دارم … گفته بودم ؟
    گفتم : من که یادم نیست ولی خوب شد گفتی ...

    گفت : میشه یک کم از موهات رو بدی با خودم ببرم ؟

    گفتم : این لوس بازی ها رو از کجا یاد گرفتی ؟ من باید تو قلبت باشم ... برو بخواب که فردا خیلی کار داری , شب بخیر …..
    اون شب من با ترس از دست دادن ایرج تا صبح نخوابیدم ... علیرضا خان حرفی نمی زد ولی من از کاراش می فهمیدم که دلش نمی خواست من با ایرج ازدواج کنم ... شاید هم واقعا به خاطر تورج بود و شاید هم چون من دختر برادر عمه بودم , راضی نبود …

    به هر حال اینا فکرایی بود که من می کردم و خودمو با اونا آزار می دادم …

    روز شنبه بود و دکتر جمالی با ما درس داشت ... اون روز دیدم که یک جور دیگه به من نگاه می کنه و هر وقت نگاهش به من میفته لبخند می زنه ……

    خیلی خوشم نمیومد ولی چون اون دکتر حمیرا بود عکس العملی نشون ندادم … ولی اون روز از درسی که خیلی دوست داشتم چیزی نفهمیدم …





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش چهارم



    ایرج منتظرم بود , با عجله خودمو بهش رسوندم ...

    کنار ماشین وایستاده بود , گفتم : سوار شو , سرده …

    و خودم نشستم تو ماشین ... فورا دستمو گرفت ... منم دلم می خواست هر چی بیشتر بهش نزدیک بشم …. حسش کنم تا وقتی ازش دور میشم گرمای بدنش رو تو وجودم نگه دارم …..
    با یک ذوق بچه گونه به من گفت : ببین روی صندلی عقب چی برات گذاشتم ….

    یک جعبه اونجا بود , برداشتم و بازش کردم یک دوربین عکاسی لوبیتل بود ، من همچین چیزی رو ندیده بودم ….. که یک دوربین می تونه عکس رو همون جا چاپ کنه و بیرون بده ... خیلی هیجان انگیز بود …
    گفتم : چرا این کارو کردی ؟ دستت درد نکنه ... من خیلی خوشحال شدم ...
    گفت : می خوام اول خودم ازش استفاده کنم ... الان میرم جایی که چند تا عکس ازت بگیرم با خودم ببرم و توام در نبودن من هر روز از کارایی که می کنی عکس بنداز و وقتی من اومدم بهم نشون بده … ان شالله با همین دوربین از بچه هامون هم عکس می گیریم …..


    کمی بعد ما تو بلوار الیزابت بودیم ... اونجا خیلی خلوت و قشنگ بود ….
    پیاده شدیم و اون از من و من از اون عکس انداختیم که همون جا عکس از توی دوربین اومد بیرون …………
    خیلی برام جالب بود و این بهترین چیزی بود که اون می تونست دم رفتن به من بده و من هیچی براش نگرفته بودم …….
    وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و یکراست چمدونم رو بیرون کشیدم و یک ساعت جیبی کوچک که یادگار بابام بود درآوردم و کمی از موهام رو قیچی کردم و گذاشتم توش تا در یک موقعیت بهش بدم ….
    عمه شام رو زودتر داد تا برن فرودگاه ….
    من قصد نداشتم برم چون می ترسیدم علیرضا خان چیزی بگه که باعث ناراحتی بشه ….
    ایرج داشت تو اتاقش حاضر می شد ...

    حمیرا اومد و ازم پرسید : تو مگه نمیای ؟
    گفتم : نه ….
    گفت : بلند شو زود باش ... خودتو لوس نکن ... تو باید بیای , زود باش ...

    گفتم : تو رو خدا اصرار نکن ... نمی تونم بیام ………
    با بی حوصلگی گفت : ای بابا خودت می دونی …

    و رفت پایین ...
    ایرج داشت حاضر می شد ... وایستاده بودم تا ببینمش و باهاش خداحافظی کنم ...

    چمدون به دست اومد …
    تا چشمم بهش افتاد اشکم سرازیر شد رفتم جلو و فورا ساعت رو کردم تو دستش و گفتم : این پیشت باشه تا برگردی ... ساعت بابامه , برام خیلی عزیزه ….

    بهم نگاه کرد و درِ ساعت رو باز کرد …
    گفت : تو که گفتی لوس بازیه … من این لوس بازی رو روزی صد بار بو می کنم …

    عمه صدا کرد : ایرج ... دیر میشه .... کجایی ؟ زود باش ….
    گفت : بدو حاضر شو که بدون تو نمی رم ….

    گفتم : نه , من نمیام ... الان خداحافظی می کنیم ...

    یک مرتبه منو گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسید و کنار گوشم گفت : اگر نیای , برمی گردم تو اتاقم ….

    صدای عمه اومد که داد زد : رویا تو کجایی ؟ زود باش دیگه ….
    تو دلم گفتم علیرضا خان هر چی می خواد بگه ؛؛ بگه .... من میرم ... می خوام تا ثانیه ی آخر پیش ایرج باشم ……

    سریع آماده شدم و با اونا رفتم ……
    و بالاخره ایرج آخرین نگاه عاشقانه رو به من انداخت و رفت که سوار هواپیما بشه …

    اون که دور می شد احساس می کردم برای آخرین بار اونو می ببینم ....دلم داشت می ترکید ...

    بدون اختیار اشکهام ریخت ...............




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و ششم

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول


    اشکهام طوری می ریخت که دیگه نمی تونستم ببینمش ... یک دفعه برگشت و با سرعت اومد طرف ما و خودشو رسوند به عمه و علیرضا خان و گفت : امانتی من دست شما سپرده , مواظبش باشین ...

    علیرضا خان گفت : برو نگران نباش , ما هستیم ...

    و بعد دوباره عمه را بغل کرد ... عمه دستی به پشتش زد و گفت : آره , برو پسرم ... مثل چشمم ازش مواظبت می کنم ...

    بعد نگاهی به من کرد و رفت ……
    عمه همین طور که گریه می کرد , سرشو آورد کنار گوش من و گفت : پدرسوخته می خواست تو رو بغل کنه ... روش نشد , منو بغل کرد ….
    حمیرا بازوی منو گرفت و گفت : گریه نکن ... تا چشم بهم بزنی , برگشته ... جایی نمی ره که زود میاد ….
    ما تا اون سوار هواپیما شد و از زمین بلند شد , پشت شیشه وایستادیم …..

    انگار جون داشت از تنم بیرون می رفت …….

    بدون اون برگشتیم خونه … به نظرم همه جا خالی بود …

    دلم قرار و آروم نداشت .... طاقت نداشتم تا اومدنش صبر کنم ...

    با عجله رفتم تو اتاقم …. و دستمو گذاشتم روی صورتم و های های گریه کردم ... اصلا متوجه نشدم که عمه و حمیرا اومدن تو اتاقم ... برای اولین بار احساساتم رو نسبت به ایرج می دیدن ... دیگه دلم می خواست همه بدونن که چقدر دوستش دارم … دیگه برام مهم نبود که کسی خوشش میاد یا نه ….
    با حال نزاری گفتم : حمیرا چطوری تحمل کنم تا اون برگرده ؟
    حمیرا منو بغل کرد و گفت : می دونی ایرج به من چی گفت ؟ …
    همون طور که گریه می کردم , سرمو تکون دادم ... گفت : رویا تو رو از من بیشتر دوست داره , تنهاش نذار تا من بیام ... حالا راست گفته یا الکی بهش گفتی ؟ اگر منو بیشتر دوست داری , خوب ایرج رفته ؛ من که اینجام ... با هم خوش می گذرونیم تا اون بیاد ………
    عمه گفت : اگر قرار باشه از الان اینطوری بکنی تا اون برگرده چیزی ازت نمی مونه عمه جون ... خودتو جمع و جور کن ، و به خودت دلداری بده …. یکی دو روزی بگذره , عادت می کنی ... امشب برو تو اتاق حمیرا بخواب ...

    گفتم : نه دیگه , نزدیک صبح شده ... فردا خیلی درس دارم ... سرم گرم میشه …..
    عمه گفت : باشه , پس بگیر زود بخواب ؛ حمیرا توام برو بخواب مادر ... بی خوابی برای تو خوب نیست …

    و داشت از اتاق می رفت بیرون که صدای زنگ تلفن … هر سه ی ما رو از جا پروند ….

    به هم نگاه کردیم …
    کی می تونست باشه ؟

    حمیرا گفت : ایرج که نیست , هنوز تو راهه ... پس کیه ؟

    عمه گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ….. جانم عزیزم ... آخه تو کجایی مادر ؟ … الهی مادر فدات بشه ... چرا جواب تلفن رو نمیدی ؟ جانم …..

    ( و همین طور دستشو به طرف حمیرا بالا و پایین می برد که یعنی بیا ) آره عزیزم … ما خوبیم … تو چطوری ؟ مامانت اینجاس ... می خواد باهات حرف بزنه …

    رنگ حمیرا مثل گچ دیوار سفید شده بود ... تمام بدنش می لرزید و قدرت نداشت تا دم تلفن بره ...

    من گرفتمش ... با دو دست بازوی منو گرفت و رسوندمش به گوشی ….

    همین طور که لبهاش به هم می خورد با دستهای لرزونش گوشی رو گرفت .





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم



    گفت : مامان جان ... نگارم … عزیز دلم … ( شروع کرد به گریه کردن ) …. الهی قربونت برم ,, الهی فدات بشم ، تو رو خدا گریه نکن ... طاقت ندارم ... دل منم خیلی برات تنگ شده …. دیگه بیا مامان ... من به خاطر تو خوب شدم ... دیگه اذیتت نمی کنم ……… راست می گی فدات بشم ؟ کی بهت گفت ؟ ….. حتما ؟ … کِی ؟ الهی قربونت برم نگارم … پس منتظرت میشم ... خیلی دلم برات تنگ شده ، بهم خبر بده مامان ، تو خوبی ؟ ……. الهی من بمیرم دخترم ... منم همین طور …. بابات ؟ آره , باشه ... حرف می زنم …… باشه منتظرتم ... الو سلام … آره خوبم ... خیلی بهتر شدم … تو چطوری ؟ … جانم … نه من نمی تونم ، شماها بیاین ... نگار راست گفت میای ایران ؟ ….
    نه من که نمی تونم ... تو نگار رو بردار بیار ، خیلی دلم تنگ شده …… باشه باشه ……. کِی ؟ حالا حدودشو بگو ببینم تا کی منتظر باشم …. مرسی رفعت ... خوشحالم کردی …. زنگ بزن ... منتظرم نذاری ها …. باشه ...  آره گفتم که خیلی خوبم ….. ایرج گفت ؟ کِی زنگ زد ؟ آره خیلی بهترم ... شماها چطورین ؟ ….. کِی ؟ ایرج به من نگفت … آره , امشب پرواز کرد ... الان تو راهه ….. باشه … باشه ... منتظرم …… منم همین طور … خداحافظ ….

    در حالی که هنوز دستش می لرزید , گوشی رو گرفت روی قلبش و یک کم موند ...

    عمه گوشی رو ازش گرفت ؛ منم دستشو گرفتم و نشوندمش روی تخت ….
    برگشت نگاهی به من کرد و خودش انداخت تو بغلم و گفت : وای رویا ,, باورم نمی شه دارن میان ... تا بیست روز دیگه میان ... من نگارو می ببینم ... باور می کنی ؟ ایرج باهاشون در تماس بوده , همه چیز رو گفته بود … اِییییییی خدا ... شکر ... هزار مرتبه شکر ….

    بعد هراسون شد و گفت : کلید … کلیدا کجان ؟
    عمه گفت : دست منه , نگران نباش ... بهت میدم ... خوب بذار بیان همین جا …..
    گفت : نه ؛ نه ؛ می خوام نگار برگرده تو خونه ی خودش ... دیگه نمی ذارم ازم جدا بشه ... قول میدم خوب بشم …. صبح باید بریم و خونه رو روبراه کنیم … توام میای رویا ؟ کمک کن تا همه‌ چیز رو برای اومدن نگار و رفعت حاضر کنم …..
    گفتم : تو داری می لرزی ... اول باید آروم بشی ؛؛ هنوز وقت هست … من صبح کلاس دارم ولی تا اومدم حاضرم که بریم …….
    دستشو گذاشت روی پیشونیش و گفت : رفعت گفت ده روز به عید میان ... الان چقدر تا عید مونده ؟

    گفتم : الان بیست و پنج بهمنه ... درسته , تقربیا بیست و پنج روز دیگه ... حالا وقت داری تا خودتو آماده کنی …
    منظورم خودته ,, می فهمی ؟
    گفت : کِی باید بریم دکتر ؟

    عمه گفت : ده ؛ دوازده روز دیگه ….
    من گفتم : می خواین وقت بگیرم زودتر برین ؟

    حمیرا با اشتیاق گفت : آره , می خوام باهاش حرف بزنم ببینم چیکار کنم …
    اصلا یک چیزی بده که دیگه بدنم نلرزه ….
    گفتم : حمیرا جان تو فقط الان ضعیف شدی ... بیشتر بخور ... چیزای مقوی که سر حالت کنه ، این با من و عمه ... تو فقط بخور ... بهت قول میدم این حالت توام دیگه از بین بره ….
    پرسید : فردا کی میای تا بریم اون خونه ؟

    گفتم : فردا ساعت سه تعطیل می شم ولی دوشنبه زود میام … نه اصلا نمی رم و از صبح زود با هم می ریم و ترتیبشو می دیم ... خوبه ؟ …..
    آتیشی که به جونم افتاده بود و با تلفن نگار خاموش شده بود و با رفتن عمه و حمیرا دوباره شعله ور شد و یادم اومد که ایرج هر لحظه داره ازم دور و دورتر میشه ...

    غم دنیا تو دلم بود و ترس از آینده … آینده ای که می خواستم با ایرج بسازم و بدون اون هیچ چیز و هیچ کس رو نمی خواستم ….





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان