خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم


    فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خونه و یکراست رفتم و بدون خجالت از عمه پرسیدم : ایرج زنگ نزده ؟
    گفت : هنوز که نه …..

    صبر نکردم و رفتم بالا و نشستم پای تلفن ... دست و دلم به کاری نمی رفت ...

    ولی نه تنها ایرج زنگ نمی زد , بلکه اصلا صدای تلفن بلند نمی شد ... گاهی اونو برمی داشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه و دوباره منتظر می موندم ……
    نماز خوندم ، شام خوردیم …
    با حمیرا در مورد کارایی که باید برای اومدن نگار و رفعت می کردیم , حرف زدیم ولی صدای تلفن نیومد که نیومد ….
    آخر حمیرا متوجه ی اضطراب من شد و گفت : نگران نباش , زنگ می زنه ... اینقدر به تلفن نگاه نکن ... دیشب نخوابیده حتما خوابه …
    بالاخره رفتم سر درسم تا بتونم یک مدت هم شده ایرج رو از ذهنم بیرون کنم …. و همون طور روی کتاب در حالی که اشک روی صورتم خشک شده بود , خوابم برد …

    داشتم خواب می دیدم که مامانم داره برام لباس می دوزه ... نگاه کردم دیدم همون لباس خال دار سفیدیه که داشتم …
    گفتم : مامان اینو که یک بار برام دوختی ... چرا دوباره ؟

    انگشتشو گذاشت روی بینیشو گفت : هیس , دوباره لازم داری ... خودت می بینی حالا ؛؛ اگر دوباره نپوشیدی … صبر داشته باش ….

    با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و برای اولین بار من گوشی رو برداشتم ...

    با احتیاط گفتم : الو ….
    ایرج بود … گفت : سلام عزیز دلم ... خوبی ؟ می دونستم خودت گوشی رو برمی داری ... خیلی دلم برات تنگ شده ... تا رسیدم شروع کردم به کار که زودتر کارامو بکنم و برگردم …. خوبی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ ….
    با بغض گفتم : آخه می خوام صداتو بشنوم ... منم خیلی دلتنگتم ….
    گفت : پس معلوم میشه توام منو دوست داری ...

    پرسیدم : راحت رفتی ؟

    گفت : خیلی خوب بود ... یک چند ساعتی خوابیدم و بعد رفتم سر کار ... بهت یک شماره میدم , هروقت کارم داشتی بهم زنگ بزن … رویا ؟
    گفتم : جانم …

    گفت : می دونی چی دستمه ؟ … ساعت دایی ؛؛ از دستم زمین نمی ذارم ... هر نیم ساعت یک بار هم موهاتو بو می کنم … تو چند تا عکس گرفتی ؟
    گفتم : هنوز که هیچی ...ولی بدون تو مزه نداره …

    پرسید : مامان کجاس ؟
    گفتم : همه خوابن ... الان نزدیک ساعت پنج صبحه ...

    گفت : ای بابا , پس من باید ساعت رو با تهران تنظیم کنم ... بیدارت کردم ببخشید ... من تازه می خوام برم شام بخورم و بخوابم ….

    گفتم : نه , تو هر وقت دلت خواست و بیکار بودی زنگ بزن ... من همیشه منتظر تلفن تو هستم …..
    بعد گفت : رویا جان بیخودی فکر و خیال نکنی ها … سعی کن بهت خوش بگذره تا من بیام ... خوب چه خبر ؟ ...
    گفتم : دیشب نگار و آقای رفعت زنگ زدن و با حمیرا حرف زدن ... خلاصه جات خالی بود …. خیلی حمیرا خوشحاله ...
    گفت : می دونم ... با رفعت در تماسم ... بهم گفت که زنگ زده … شاید من برم فرانسه و بعد با هم بیایم ایران …… خیلی دوستت دارم خیلی …… عکست هم روی قلبم گذاشتم …. عکس من کجاس ؟

    و تلفن قطع شد .... و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم ....

    هر چی صبر کردم دوباره زنگ نزد چون می خواست به من شماره بده … فکر کردم دوباره می گیره ….
    اما دلم قرار گرفته بود و تونستم دوباره بخوابم ….





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم



    اون روز من دانشگاه نرفتم و همراه حمیرا با عمه و مرضیه و اسماعیل رفتیم به خونه ی حمیرا ...

    در بزرگ و آهنی باز شد ... حیاطی بود شاید از هزار متر بیشتر ؛؛ یک کم جلوتر از در , هر ده متر یک پله بود که از یک راهروی کناری به طرف ساختمون می رفت ….
    حیاط همه همین طور بود ولی با حوض های کوچیک و بزرگ و باغچه های اطرافش شکل خوبی به اون می داد …..
    زیبا به نظر می رسید ... با وجود اینکه همه ی باغچه ها خشک و خراب و حوض های خالی پر از خاک بودن ……

    جلوی در , یک ساختمون کوچیک بود که همون اول یک مرد پا به سن گذاشته ای از توش اومد بیرون و پشت سرش یک زن خیلی کوتاه قد و سیاه رو با شکمی بزرگ …
    حمیرا با عصبانیت گفت : حسن خاک بر سرت کنن ... مثلا تو اینجا رو نگه داری می کنی ... پس برای چی پول می گیری عوضی بی شعور ؟ …. مرده شور هیکلتو ببرن ... این چه وضعیه اینجا درست کردی ؟ مگه هر ماه تو و اون زن لَشِت حقوق نمی گیرین که کار کنین ؟ ….
    بیچاره دستپاچه شده بود و دو دستشو گذاشته بود روی سینه و گفت : آخه چیکار می کردم خانم ؟ الان زمستونه , فایده نداره ... خوب شما هم که نبودین , حوض ها رو برای چی آب کنم ؟ تا فردا مهلت بدین همه چیز رو درست می کنم , قول میدم خانم …..
    راه افتادیم ... حمیرا گفت : پس شروع کن که آقا داره میاد ... خدیجه توام بیا به مرضیه کمک کن ؛؛ زود باش ……

    و رفتیم بالا ...

    حمیرا کلید انداخت و وارد همون جای افسانه ای شدیم که ایرج برام مجسم کرده بود ... خیلی از تصور من بالاتر و بهتر بود ... با اینکه روی همه چیز پوشیده شده بود و همه جا پر از خاک بود , اونجا قشنگ …. شیک ….. و بی نظیر بود ... و تا شب اون خونه ی زیبا تمیز و مرتب شد ...

    من فقط توی اون خونه راه می رفتم و تماشا می کردم ….

    ایرج دوباره شب زنگ زد و اول با عمه و بعد حمیرا حرف زد و بعد گفت : گوشی رو بدین به رویا ...

    علیرضاخان گفت : اول بذار من کارش دارم ...

    و گوشی رو گرفت …

    مدت طولانی حرف زد و بعدم قطع شد … و من نتونستم باهاش حرف بزنم ….
    مثل بچه ها شده بودم ... همه ی منطق و عقلم شده بود …. دل … نمی دونستم چرا این فکر احمقانه تو سرم رفته بود که ایرج برنمی گرده و نسبت بهش حریص شده بودم ... شاید اگر غرورم اجازه می داد بهش التماس می کردم برگرده …..

    خیلی سعی کردم که اونا نفهمن من بغض کردم …. زود رفتم بالا و تلفن دوباره زنگ زد …

    چون علیرضا خان توی هال بود …. دستمو گذاشتم روی گوشی و منتظر موندم تا صدای عمه اومد که گفت : رویا گوشی رو بردار ……….

    اون شب نزدیک نیم ساعت باهاش حرف زدم و یک کم آروم شدم و یک جورایی با مسئله کنار اومدم ……
    با هم قرار گذاشتیم که همیشه ساعت چهار صبح بهم زنگ بزنه که همه خواب باشن ……. و اون هر شب این کار و می کرد ...

    دیگه اونقدر باهاش حرف زده بودم که تمام مدتی که اینجا بود حرف نزده بودم … از آینده و عروسی و بچه دار شدن ... عقایدمون و چیزایی که دوست داشتیم و آرزوهامون به هم گفتیم ...

    اون تمام گزارش کاراشو به من می داد و هر شب باید بهش التماس می کردم که دیگه قطع کنه …





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم


    تا روزی که قرار بود فرداش نگار و رفعت بیان ….. ولی ایرج هنوز اونجا کار داشت و نتونست بره فرانسه ….
    همه در تکاپو بودن ... هر دو خونه از انواع خوراکی ها و شیرینی ها گل پر شده بود ... حمیرا تحت نظر دکتر بود و اینکه خودش می خواست زودتر خوب بشه , حالش بهتر شده بود ...

    تورج بیشتر شب ها میومد خونه و سعی می کرد جای خالی ایرج رو برای خانوادش بگیره …..
    ولی من دیگه طاقتم برای دیدن ایرج تموم شده بود ... اونم همینو می گفت …. تمام حرفاش بوی عشقی می داد که منو بی تاب تر می کرد ... ولی طبق عادتی که داشتم بیشتر درس می خوندم و سرمو به اون گرم می کردم …..

    درست بیستم اسفند , ساعت شش صبح روز پنچشنبه , هواپیمایی که نگار رو با خودش میاورد به زمین نشست و ما پشت شیشه منتظر بودیم …..
    حال حمیرا دیدنی بود …. تورج اونو محکم گرفته بود و شونه هاشو می مالید ………
    ما از چهار صبح تو فرودگاه بودیم ... حمیرا طاقت نداشت و شب رو اصلا نخوابیده بود … و اصرار داشت که منم باهاش باشم …
    اون با من احساس امنیت می کرد ... با حرفام آروم می شد و هنوز وقتی دستشو می گرفتم با گرمی اونو می گرفت و دلش نمی خواست رها کنه ...

    تا نگار دست تو دست رفعت روی پله های هواپیما ظاهر شدن , حمیرا از جاش پرید و دست منو گرفت …. اون مادر بود و خدا می دونه تو این سه سال که دخترشو ندیده , چقدر زجر کشیده بود و حالا برای دیدنش بی تاب بود …

    وقتی اونا وارد سالن شدن , این بیقراری رو نگار هم داشت ... سرشو به اطراف می چرخوند تا مادرشو پیدا کنه ….
    حمیرا پشت سر هم می گفت نمی تونم راه برم ... خدایا کمکم کن ...

    و عمه و علیرضاخان رفتن جلو و من و تورج پیش حمیرا موندیم ...

    نگار مثل پروانه دست هاشو بالا و پایین می کرد و به طرف حمیرا می دوید ….
    نفس مادر دیگه یاری نمی کرد ... حتی چشمش رو هم بست و دو زانو روی زمین نشست و دستشو باز کرد و نگار خودشو به اون رسوند و در آغوش هم قرار گرفتن …
    حمیرا همون جا روی زمین نشست و نگار رو در آغوش خودش محکم فشار داد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ... انگار از بوسیدن اون سیر نمی شد …..
    علیرضا خان و عمه با آقای رفعت رو بوسی کردن و اومدن جلو ……
    بعد از مدتی که همه شاهد دیدار اون مادر و دختر بودیم , حمیرا از جاش بلند شد و رفعت رفت جلو و حمیرا رو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدن …
    ولی نگار از حمیرا جدا نمی شد ….





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و هفتم

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول



    حمیرا منو به آقای رفعت معرفی کرد و گفت : رویا دختر دایی من ... و کسی که باعث شد من حالم خوب بشه …..
    با خوشحالی گفت : آه ... خوشبختم ... خیلی ممنونم … شما شکل اورپایی ها هستین ... خیلی جالبه , اصلا به شکوه جون شبیه نیستین …..
    با نگار هم دست دادم و اونو بوسیدم …

    نگار دختر بزرگی شده بود ، الان یازده سال داشت ولی نسبت به سنش بزرگ تر دیده می شد … شکل حمیرا خوشگل بود با چشم های درشت و مشکی ….. موهای صاف و سیاهش روی شونه هاش ریخته بود و جذابیت خاصی بهش می داد ….
    وقتی از فرودگاه اومدیم خونه , دیگه آفتاب دراومده بود …. نگار با دو دست کمر حمیرا رو گرفته بود و ازش جدا نمی شد …

    رفعت طوری رفتار می کرد که انگار خیلی دلش برای حمیرا تنگ بود و همش بهش نگاه می کرد ... یک جورایی دلش می خواست کنار اون باشه ...

    من از دور اونا رو تماشا می کردم ……. خوشحال بودم ....

    این زیباترین منظره ای بود که تا حالا دیده بودم ... چیزی که اصلا فکر نمی کردم به این زودی تحقق پیدا کنه ……
    خیلی خسته بودم ... ولی عمه داشت برای پذیرایی از اونا خودشو می کشت و ترجیح دادم تنهاش نذارم ... نزدیک ظهر همه خوابیدن .. آقای رفعت رفت تو اتاق ایرج و حمیرا نگار رو در آغوش گرفت و با هم خوابیدن ….
    من تو آشپزخونه تنها بودم که تورج اومد تو …. کمی پا پا کرد و گفت : رویا میشه یک سوال ازت بکنم ؟

    گفتم : چرا نمی شه ... بگو , گوش می کنم …
    گفت : چرا با مینا قهر کردی ؟

    با تعجب پرسیدم : کی گفته ؟ برای چی قهر کنم ؟

    گفت : خودش میگه …. خیلی ناراحته , میگه تو باهاش تماس نمی گیری ……

    گفتم : نه تورج جان ... به خدا حواسم نبوده .. این روزا همش درگیر کارای دانشگاه و حمیرا بودم ... صبح دانشگاه , عصر به خرید ... خوب درسم که باید بخونم ... می دونی خیلی برام مهم که حتما آماده برم سر کلاس ... مگه وقت میشه ؟… باشه , اگر رسیدم امشب بهش زنگ می زنم و از دلش درمیارم …..

    گفت : اون فکر کرده برای اینکه با من دوست شده , تو ناراحتی ... خیلی خجالت می کشه …..
    گفتم : ای بابا ... اگر خجالت می کشید که این کارو نمی کرد …..

    پرسید : به نظرت کار بدی کردیم ؟ ….

    گفتم : نمی دونم به خدا ... الان نمی تونم قضاوت کنم ... تا ببینیم تو چی فکر می کنی ... آخه من بهت خیلی در این مورد اطمینان ندارم … کاش از دلت خبر داشتم …. نمی خوام به خاطر من آزار ببینی ، منو درک می کنی ؟ اگر یک روز بفهمم که این کارو کردی , هیچ وقت تو رو نمی بخشم … نمی تونم ،، چون احساس گناه دیگه ولم نمی کنه …

    گفت : نه بابا ... چطوری بهت بگم که باور کنی ... قسم می خورم ,, به جون ایرج  ,, ازش خوشم میاد .. .خیلی دختر خوبیه ……
    گفتم : خوب برای همین میگم که نکنه دختر به این خوبی صدمه ببینه … توام راضی نیستی … اگر از من می شنوی به دلت رجوع کن ... تو رو خدا ، تو رو به جون ایرج , اگر اونو می خوای قربونی کنی , نکن ..... گناه داره به خدا … اصلا فکر کن دوست من نه , یک انسانه ….
    گفت : باشه قول میدم که اذیتش نکنم ... بعد تو راضی میشی ؟

    گفتم : رضایت من اصل نیست …. تصمیم تو مهمه …. بهت یک چیزی بگم , هیچ دختری طرف یک پسر نِمیره جز اینکه قصد ازدواج داشته باشه ... این حرفایی که می زنی ,, من بهش گفتم و خودش می دونه ,, درست نیست ...

    چون اگرم اینو قبول کرده باشه , به خاطر اینه که امیدواره یک روز این طور بشه … پس تا دیر نشده تکلیف خودتو با خودت روشن کن …….

    گفت : رویا صادقانه میگم , باور کن که ازش خیلی خوشم میاد ... شاید یک روزی رسید که دوستش داشتم ,, مگه نمی شه ؟

    گفتم : نه , به امید خیال نمی شه یک دخترو اذیت کرد … برو کلاهتو قاضی کن و بعد به من بگو چه تصمیمی گرفتی ...

    عمه همون موقع اومد تو و پرسید : در مورد چی می خوای تصمیم بگیری ؟ به منم بگو چی شده ؟ هان تورج ؟ …
    تورج که متخصص این جور مغلطه ها بود گفت : بگم بهش رویا ؟

    بهش نگاه کردم و گفتم : نمی دونم , خودت می دونی ……..
    گفت : راستش برای ایرج یک فکرایی دارم که اومد باید اجرا کنم ... به رویا گفتم موافقه تا ببینیم چی میشه ……
    داشتم از پله ها می رفتم بالا که نگار از تو اتاق حمیرا اومد بیرون و با همون لهجه ی فرانسوی گفت : خاله رویا گشنمه ... می خوام غذا بخورم ….

    دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم و گفتم : چشم خانم خوشگل ... من الان به شما غذا میدم ….

    نگار فارسی خوب حرف می زد , فقط کمی لهجه داشت …..

    اما وقتی عمه فهمید , خودش اونو از من تحویل گرفت و در حالی که قربون صدقه اش می رفت , بهش غذا داد ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    تا آخر شب با پذیرایی گرم عمه و علیرضا خان اونجا موندن و بعد سه تایی رفتن به خونه ی خودشون ... پشت سرشون هم تورج رفت ….

    من و عمه اونا رو که بدرقه کردیم , نشستیم و دعا کردیم امشب حمیرا دسته گل تازه ای به آب نده ………..

    با رفتن اونا دیگه توی خونه جز عمه و علیرضا خان و من هیچ کس نبود …. سوت و کور کنار هم نشستیم …. حرفی برای گفتن نبود ولی معلوم بود دل اونا هم مثل دل من گرفته…….

    بالاخره من بلند شدم و رفتم بالا …..
    شب قبل چون فرودگاه بودم نتونستم با ایرج حرف بزنم و اون شب منتظر تا صبح چشم به تلفن دوختم ولی اون زنگ نزد ….. و نزدیک صبح یک ساعتی خوابیدم و رفتم دانشگاه …

    اون روز باز من با دکتر جمالی درس داشتم …. و باز دیدم حین درس گاهی نگاه های بدی به من می کنه که داشت حالم به هم می خورد ... علت اونو نمی دونستم ...

    طوری رفتار می کرد که انگار منم با اون موافقم ... بعد از کلاس منو صدا کرد ...

    با اکراه رفتم جلوی میزش نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت : حال حمیرا خانم چطوره ؟
    گفتم : خوبن , مرسی از این که پرسیدین … دکتر ما همه از شما ممنونیم ... الان با شوهر و دخترش خونه ی خودشون هستن ولی من الان از ایشون خبر ندارم ….
    گفت : این که بدون ترس و با اشتیاق رفته ؛؛ خودش علامت خوبیه ... تا چهارشنبه که بیاد پیش من , ان شالله خبرهای خوبی داشته باشه ….

    گفتم : بله , ان شالله ….
    باز خنده ی چندش آوری کرد و با نگاه مسخره ای به من گفت : در ضمن پیغامتون رسید ….
    گفتم : چه پیغامی دکتر ؟ من برای شما پیغام نفرستادم ... دلیلی نداره ... اگر با شما کاری داشتم , خودم بهتون میگم چرا پیام بدم ؟
    سرشو چند بار تکون داد و گفت : باشه … باشه ... فهمیدم نفرستادین …………….

    و باز با یک خنده ی احمقانه به من کرد ... که اون خنده آدم رو یاد چشمک می انداخت … و رفت …
    من مونده بودم اون چی گفت ؟ و منظورش چی بود ؟ بقیه اون روز رو به حرکات دکتر جمالی فکر می کردم و می ترسیدم کار دستم بده …..
    وقتی رسیدم خونه , از عمه پرسیدم : شما از قول من به دکتر جمالی چیزی گفتین ؟

    گفت : وا چه حرفا ؛؛ نه , عمه جون ... مگه چی شده ؟ چی دارم بگم ؟ …

    از بس ذهنمو مشغول کرده بود , جریان رو به عمه گفتم …

    اونم رفت تو فکر و گفت : نه , به خاطر اینکه آشنا بودی و ما پول خوبی بهش دادیم این طوری بوده …. نگران نباش …
    مردم پولکی هستن دیگه ... وقتی بفهمن پول داری دم تکون می دن ……

    گفتم : عمه داشت حالم به هم می خورد ... دیگه دوس ندارم برم سر کلاسش … خیلی جلوی دوستام بد رفتار کرد ….

    عمه گفت : ولش کن ... چیکار می خواد بکنه ؟ تو بهش محل نذار …..
    پرسیدم : از حمیرا خبر ندارین ؟

    گفت : چرا زنگ زد و خیلی خوشحال بود ... امشب میان اینجا ... برای فردا شب هم ما رو به هتل شرایتون دعوت کرده …….

    پرسیدم : کی ؟ حمیرا دعوت کرده ؟

    گفت : نه , بابا ... رفعت ….. حالا چرا از راه نرسیده , می خواد ما رو ببره بیرون ,, نمی دونم ……
    رفتم تو اتاقم ….. و پشت پنجره وایستادم ... ساعتی بود که ایرج هر روز از اون در میومد تو حالا به درِ بسته ای نگاه می کردم که می دونستم اگر هم باز بشه ایرج ازش تو نمیاد ….

    صدای زنگ تلفن اومد … مرضیه گوشی رو برداشت و من روی تختم دراز کشیدم که مرضیه از همون پایین داد زد : رویا خانم …. ایرج خانه ... بردار گوشی رو …
    از جام پریدم و گوشی رو برداشتم …. و با شنیدن صدای اون دوباره از دلتنگی به گریه افتادم ….

    همش می پرسید : چیزی شده ؟ ناراحتی ؟ کسی اذیتت کرده ؟ 3

    گفتم : نه , دلم تنگ شده ... پس کِی میای ؟ الان نزدیک یک ماهه …..

    گفت : الهی فدات بشم ... دیگه داره تموم میشه ... چیزی نمونده … نمونه ها که درست بشه , برمی گردم ... یک کم دیگه صبر کن ولی تا برسم باید عروسی کنیم که من دیگه طاقت ندارم …. ببخشید دیشب زنگ نزدم چون تو کارگاه بودیم ... برای همین امروز زودتر زنگ زدم که خیلی دلم برات تنگ شده بود و می خواستم صداتو بشنوم ………….





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    عید نوروز رسید و ایرج نیومد ......

    رفعت و حمیرا با هم دوباره قصد داشتن ازدواج کنن و از ایران برن ... و قرار بود وقتی ایرج اومد , این کارو بکنن .... ولی من از حرفایی که علیرضا خان پشت تلفن به ایرج می زد , می فهمیدم که اون به این زودی ها نمیاد ….

    مرتب از این جا براش سفارش می فرستاد و برای ماه آینده برنامه ریزی می کرد ...

    در حالی که من خون خونمو می خورد ….. اون با خیال راحت جلوی من به ایرج می گفت : صبر کن تا دو تا قالب جدید برات بفرستم , بده از روش بزنن و ببین اینجا چقدر مواد اولیه لازم داره ...

    و این عملکرد حدود سه ماه طول می کشید … و من فهمیدم که حدسم برای اینکه علیرضا خان با ازدواج ما مخالف باشه , درست بود و ایرج رو از من دور کرده بود …….
    من با دکتر جمالی یک بار دیگه درس داشتم که با وجود اینکه بهش مدیون بودم , سعی کردم رفتار خوبی باهاش نداشته باشم و در تمام مدت سرم رو به نوشتن گرم کردم تا نگاهم بهش نیفته ……
    تا یک روز به عید , من و عمه مشغول تدارکات و سور و سات نوروز بودیم ... با هم رفتیم خرید چون قرار بود سال تحویل حمیرا و رفعت و نگار هم پیش ما باشن …

    کلی دوندگی کردیم و هر چیزی که توی لیست عمه بود تهیه کردیم … ماشین پر شده بود و من و عمه مجبور شدیم , هر دو جلوی ماشین بشینیم ……

    خیلی خسته شده بودم و زودتر از عمه اومدم تو ,, به محض اینکه وارد شدم علیرضا خان رو وسط هال دیدم ... اونقدر عصبانی و خشمگین بود که تا حالا ندیده بودم ….. پره های دماغش باز شده بود و موهاش آشفته و غیرعادی بود …

    سلام کردم ..... با فریاد وحشتناکی داد زد : سلام و زهر مار ... دختره عوضی و پررو ... خجالت نمی کشی نون و نمک می خوری و خیانت می کنی ؟ نتونستی خودتو تا اومدن ایرج نیگر داری ؟ حالا فهمیدم با پسرای من چیکار کردی ……. این تو بودی که هر دوشونو از راه به در کردی و این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتی ... کثافتِ آشغال ….
    گمشو از خونه ی من برو بیرون ... پشت گوشتو دیدی اینجا رو دیدی ... برو لای دست اون برادر ( ……. )

    ( عمه اومده بود تو و شوکه شده بود مثل من )

    برو وسایلتو جمع کن ... گمشو از این جا ... دیگه نمی خوام ببینمت ….از اخلاق خوب ما سوء استفاده کردی و زندگی ما رو خراب کردی ... دو تا برادر رو بدبخت کردی .. دیگه چی می خوای از جون ما ؟ حالا که برای خودت یکی دیگه پیدا کردی , گمشو برو ... یالا ……
    نه گریه ام میومد , نه قدرت حرف زدن داشتم .... اصلا اگرم می خواستم چیزی بگم اون گوش نمی داد و چون عادت به زدن داشت , ترسیدم منو بزنه .....

    اصلا نمی دونستم چی شده ؟ تنها فکری که می کردم این بود که این یک نقشه اس برای اینکه منو از ایرج دور کنه …..

    عمه داد زد : خفه شو ... تو گوه می خوری با این بچه این طوری حرف می زنی ... مگه چیکار کرده ؟ غیر از اینه که هوای همه ی ما رو داره ؟ به حمیرا رسیده .... به من رسیده ... چیکار کرده ؟ ….

    علیرضا خان همون طور عصبانی سر اون داد زد : تموم شد دیگه .... خریتِ من تموم شد ... باید بره ... نمی تونم همچین کسی رو به عنوان عروس خودم قبول کنم ... خانم به ایرج خیانت می کنه ……




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۲/۱۳۹۶   ۱۷:۰۱
  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم



    باز منِ احمق نفهمیدم اون چی داره میگه ...

    با عجله دویدم بالا ... در حالی که نفسم داشت بند میومد , چمدونم رو کشیدم بیرون و وسایلم رو جمع کردم ...  این بار کتاب هام زیاد بود ... یک ساک هم پر کردم و اونا رو دستم گرفتم , از پله بردم پایین …..

    در حالی که جنگ بین عمه و علیرضا خان فقط به فحش دادن , ختم نشده بود و اونا داشتن کتک کاری می کردن …

    نمی دونستم الان عمه رو تو اون حال تنها بذارم و برم ؟ ولی می دونستم که تورج امشب میاد …..
    از در رفتم بیرون ...

    عمه داشت داد می زد : نرو , اینجا خونه ی منه ... نرو رویا , برگرد ……

    و من با عجله با اون چمدون و ساک سنگین رفتم بیرون و اسماعیل هنوز اونجا گوش وایستاده بود , گفتم : منو تا جایی برسون ………….

    از دور صدای جیغ های عمه و فریاد علیرضا خان میومد …..

    بازم نمی دونستم کجا باید برم ؟ حالا پول داشتم ... از ماشین پیاده شدم ...

    از اسماعیل که از همون اول شاهد قضایا بود , خجالت می کشیدم ...

    بیچاره به من می گفت : بیا امشب بریم خونه ی ما ...

    گفتم : نه , خودم جا دارم …. تو برو ….

    می گفت : هستم تا ماشین بگیرین ...

    اونم از حال نزار من پریشون بود ... احساس می کردم اطراف گردنم داره می ترکه ... هنوز چنان توی شوک بودم که هیچ کاری نمی تونستم بکنم ….

    یک تاکسی گرفتم و بهش گفتم : منو ببر به یک هتل که نزدیک باشه …
    راننده راه افتاد ... یک کم که رفت پرسید : اینجا غریبی ؟
    گفتم : آره …

    گفت : می خوای ببرمت یک پانسیون ؟ ... برای دختراس ،، اونجا برای شما امن تره از هتل ….
    گفتم : چه طور پانسیونی هست ؟

    گفت : خوبه , خیلی خوبه ... ببین , اگر دوست نداشتی می برمت هتل ... به خدا برای خودت میگم ... من اونجا رو می شناسم , جای خوبیه ….
    صدای فریادهای علیرضا خان و فحش هایی که به من می داد , هنوز تو گوشم بود و نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم …

    گفتم : باشه , برو ….

    خیلی زود تو همون خیابون پهلوی , چهارراه محمودی نگه داشت ….

    یک تابلو به چشمم خورد ... پانسیون مریم … مخصوص دختران .........

    این بود که پیاده شدم و پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم جلو …….

    یک پله تا در کرم رنگی فاصله داشت که رفتم بالا و زنگ زدم … کمی طول کشید تا در باز شد ….

    یک دختر جوون با لباس راحتی از لای در پرسید : بله ؟ چیکار دارین ؟ ….

    همین طور که بغض داشتم , گفتم : می خواستم ببینم جای خالی دارین ؟ …..
    دختره گفت : بیا تو ... خانم بالا هستن ….

    چمدون و ساکم رو به زور بردم و جلوی پله ها گذاشتم ...

    راه پله ی باریکی با موکت قرمز پوشیده شده بود ,, دختره به من گفت : کفشتو در بیار …

    دنبالش رفتم بالا … انتهای پله ها یک هال بود و تعدادی اتاق اطراف اون ….. در یکی از اتاق ها زد و سرشو کرد تو و گفت : خانم , یکی اومده اتاق می خواد ….

    گفت : بیاد تو ….

    وارد شدم ... یک خانم کوتاه قد ولی خیلی خوش سیما و با شخصیت … و بسیار شیک و مرتب و مهربون اومد جلو و گفت : بفرمایید ….

    و دستشو دراز کرد و منم دست دادم ... بلافاصله گفت : چی شده ؟ حالت خوبه ؟ بیا بشین دخترم ... آروم باش ,, بیا اینجا بشین …..

    نفسم به شماره افتاده بود ... نشستم و کمی بهش نگاه کردم و با بغض پرسیدم : اتاق دارین ؟
    گفت : آره , شانس آوردی ... یکی تازه خالی شده … خوب بگو از کجا اومدی ؟ باید تو رو بشناسم و معرف داشته باشی وگرنه نمی تونم بهت اتاق بدم ……
    گفتم : بهم اتاق بدین , صبح همه چیز رو براتون میگم …..
    پرسید : دانشجویی ؟
    گفتم : بله …..

    پرسید : کجا و چه رشته ای ؟

    گفتم : دانشگاه تهران ... پزشکی …..

    با شک پرسید : با خانوادت دعوا کردی ؟

    گفتم : پدر و مادرم توی یک تصادف فوت کردن ….

    و اینو گفتم و بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم ….




     ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۱   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۹:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    اینقدر احساس بی پناهی می کردم که به اون زن اعتماد کردم و وقتی سرم رو گرفت توی بغلش ؛ رفتم تو آغوش اونو و زار زار گریه کردم ……
    منو نوازش می کرد و دلداری می داد ولی اصلا از من چیزی نپرسید ... فقط به آرامش دعوتم می کرد ….
    ولی انگار دیگه کسی نمی تونست منو آروم کنه …. وجودم آتیش گرفته بود ...

    یاد عمه می افتادم که داشت با علیرضا خان کتک کاری می کرد و کسی هم پیشش نبود , بیشتر می سوختم ...

    فقط از شدت ناراحتی می گفتم : وای … وای ... چیکار کنم حالا ؟ ... چرا این طوری شد ؟ … وای … نه ... ای خدا به دادم برس …. این که عمه رو با اون حال تنها گذاشته بودم و از خودم دفاع نکردم , بیشتر آزارم می داد … آخه چرا اینقدر من بی عرضه ام ……
    اون خانم که دید گریه ی من بند نمیاد , دستشو گذاشت روی چونه ی من و سرمو برد بالا و دو تا دستمال داد به من … و گفت : دنیا آخر شده ؟ هر چیزی یک راهی داره دختر جان …. هر چی شده باشه , از فوت مادر و پدرت بدتر که نیست ... حالا بهم بگو کِی فوت کردن …

    در حالی که از شدت گریه دل می زدم , گفتم : یک سال و نیم پیش …
    گفت : پس برای اونا گریه نمی کنی … خوب بگو ببینم الان میشه من کاری برات بکنم ؟

    گفتم : نه هیچ کاری نمیشه کرد ….
    گفت : خوب باشه ... تو جوونی , هنوز تجربه نداری …..
    سهیلا برو یک لیوان آب براش بیار …. بهت قول میدم خودت به زودی می فهمی که اینقدرها هم مهم نبوده ... خودتو نگه دار , به خودت مسلط شو تا بتونی با مشکلت روبرو بشی ... فرار فایده ای نداره …
    حالا مطمئنی یک شبه اتاق نمی خوای ؟

    گفتم : آره , اینجا می مونم ,, تو هر شرایطی همین جا هستم ؛ …
    صبح براتون تعریف می کنم ... الان اگر میشه یک اتاق بهم بدین می خوام تنها باشم ...

    بلند شد و گفت : بیا این آب رو بخور و دنبال من بیا …. ببین اتاق سه تخت داریم ، دو تخت داریم ؛؛ ولی الان فقط اتاق یک نفره هست ... اون یک کم گرون تره , می خوای بهت بدم ؟
    گفتم : بله , اتفاقا این طوری برای من بهتره ……

    وقتی بلند شدم , دیدم چند تا دختر همه با لباس راحتی دم اتاق جمع شدن …

    بعد دنبالش رفتم بیرون ... دخترا همه ساکت به من نگاه می کردن …

    به یک اتاق کوچیک ولی تمیز و مرتب وارد شدیم ... گفتم : برم چمدونم رو بیارم …

    پرسید چمدون هم داری ؟
    گفتم : بله , پایین گذاشتم ….

    بلند گفت : فاطمه خانم ,, برو وسایل خانم رو بیار بالا ... بچه ها یکی بهش کمک کنه ….. بقیه هم لطفا برن تو اتاقاشون ؛ خبری نیست , تموم شد … بفرمایید …

    و همون جا وایستاد تا وسایلم اومد تو اتاق ….. بعد پرسید : شام خوردی ؟ گرسنه نیستی ؟

    گفتم : نه , ممنون ….

    نفس بلندی کشید و گفت : پس الان استراحت کن ... اگر چیزی لازم داشتی بگو برات بیارم , صبح حرف می زنیم … یک کم کوکوی بادمجون هست , اگر دوست داری بگو فاطمه برات بیاره ….
    دخترا بیشتر رفتن خونه هاشون , چند تا بیشتر اینجا نیستن ولی می تونی بهشون اعتماد کنی ... اگر احساس تنهایی کردی با اونا حرف بزن ...

    من باید برم طبقه ی بالا ... اونجا خونه ی منه ... اگر بازم کار داشتی یا ناراحت بودی به فاطمه بگو صدام کنه ……

    و درو بست و رفت ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم



     

    وقتی تنها شدم تازه به عمق فاجعه پی بردم .....

    اگر ایرج اون شب زنگ بزنه و علیرضا خان بهش بگه من بهش خیانت کردم و اونم باور کنه , چیکار کنم؟
    اگر حمیرا و تورج باور کنن ,, چی ؟ واقعا علیرضا خان با نقشه ی قبلی این کارو کرده بود ؟ یا اتفاقی تازه ای افتاده بود ؟ برای چی به من تهمت خیانت زد ؟
    اگر اینقدر ترسو نبودم حتما می موندم تا بی گناهیم رو ثابت کنم …. ولی من از علیرضا خان می ترسیدم …
    شاید چون هرگز خشم مرد رو ندیده بودم ؛ الان وقتی مردی عصبانی می شد , دنیا روی سر من خراب می شد ؛؛ وحشت می کردم ؛؛ … اون شب هم من بی نهایت ترسیدم ………

    فردا عید بود و من برای یکی یکی اونا کادو خریده بودم تا بتونم از محبت های اونا تشکر کنم ... کادوها رو یواشکی از عمه خریدم و همه رو توی کمد گذاشته بودم ….. برای علیرضا خان یک کلاه خریدم و همون جا توش نوشته بودم ؛ عموی عزیزم که تو این مدت برای من پدری کردین ازشما خیلی ممنونم , دوستتون دارم ؛ …
    برای عمه هم یک عطر خیلی خوب گرفته بودم , از اونجایی که خودش خرید می کرد ... برای اون نوشتم ؛ دیگه به شما نمی گم عمه چون برام از مادر مهربون تر بودین ... عیدتون مبارک ؛
    برای تورج و حمیرا و نگار و حتی آقای رفعت هم چیزایی خریده بودم چون سال قبل از همه کادو گرفتم , دلم می خواست امسال حرفی برای گفتن داشته باشم …….

    ولی حالا دیگه کاری نمی شد کرد …
    حالم خیلی بد بود و احساس می کردم دارم می میرم … و مغزم خالی شده بود ...

    مثل اینکه فشارم خیلی اومده بود پایین …. از این که اونجا و اونطوری بمیرم ترسیدم ... دلم نمی خواست تا قبل از اینکه بی گناهی من ثابت بشه بمیرم ….

    شماره ی ایرج رو داشتم … فکر کردم صبح بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم …
    همین طور که گریه می کردم خوابم برد …. و باز خواب دیدم مامانم داره بهم یک لباس میده ... بازش کردم , دیدم همون لباس سفید خالداره …..

    گفتم : چقدر قشنگه ولی این همون لباس منه که قبلا دوختی …
    گفت : نه رویا جانم اینو دوباره برات دوختم ….

    و باز بیدار شدم و یادم اومد که یک بار دیگه شبیه این خواب رو دیدم …. و فکر کردم تعبیرش اینه که من باز باید همون لباس رو بپوشم و از خونه ی عمه بیام بیرون ….

    آره , همین بود و من در موردش فکر نکرده بودم …… فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ….

    اون سال , تحویل سال , ساعت هشت صبح بود ….

    من داشتم به خودم می پیچیدم که شنیدم دخترای پانسیون دارن خودشونو برای تحویل سال آماده می کنن ... خودمو روی تخت جمع کردم و پتو رو کشیدم روی سرم تا چیزی نشنوم …..

    مجسم کردم قرار بود اون شب حمیرا و رفعت بیان اونجا و شب بمونن ... تورج هم میومد ... آیا منو فراموش می کنن و سال تحویل رو جشن می گیرن یا الان اونا هم مثل من آشفته و بیقرارن ؟ …..
    نزدیک سال تحویل فاطمه اومد و گفت : خانم ؟ خانم ؟ می خوای بیای با بچه ها باشی ؟ ….

    سرمو از زیر پتو در نیاوردم ...

    درو بست و رفت ….

    کم کم همه چیز ساکت شد و من دوباره در میون گریه هام خوابم برد ……
    برای نهار صدام کردن ولی بازم از جام تکون نخوردم تا اینکه یادم افتاد , نماز نخوندم ...

    بلند شدم و اومدم بیرون …. کسی تو راهرو نبود …. وایستادم تا فاطمه خانم رو دیدم , پرسیدم : دستشویی کجاست ؟





    ناهید گلکار



    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۲/۱۳۹۶   ۲۰:۲۲
  • ۲۰:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    در حالی که با تاسف و دلسوزی به من نگاه می کرد ، نشونم داد ….

    تو آیینه ی دستشویی خودم رو دیدم ... صورتم و پلک هام از شدت گریه ورم کرده بود ….
    خودمو نشناختم و دوباره گریه ام گرفت …..

    و با همون حال به خودم گفتم ترسو ؛ بی عرضه … هر چی به سرت میاد تقصیر خودته ……
    وقتی برگشتم ... پرسیدم : چرا اینقدر ساکته ؟

    گفت : همه رفتن ... فقط یک نفر دیگه هست که اونم امشب با قطار میره مشهد ... معمولا عید اینجا تعطیله …. ولی نگران نباش من هستم , همین جا زندگی می کنم ….
    ملک خانم هم همین بالاست ولی اونم می خواد بره شمال ... ویلا دارن , عیدا میرن اونجا …

    بعد من می مونم و تو ...

    گفتم : اینجا چند نفر زندگی می کنن ؟ ….
    گفت : الان با شما پانزده نفر ……

    پرسیدم : پس شما به خاطر من مجبورین اینجا باشین ؟

    گفت : نه , بعضی وقت ها چند نفر عید می مونن ... ما عادت داریم , نگران نباش ... من یک چیزی درست می کنم و با هم می خوریم …. ولی آشپزخونه تعطیله …..
    بعد از ظهر ملک خانم اومد پایین … اون آماده بود که از خونه بره بیرون ... لباس زیبایی پوشیده بود و کمی آرایش کرده بود و کیفش هم روی آرنجش بود …
    گفت : بهتر شدی ؟ هنوزم تصمیم داری اینجا بمونی ؟

    گفتم : بله , خوب چیزی عوض نشده …..
    گفت : من باید برم بیرون ... فردا هم میرم شمال ... باید قرار داد امضا کنیم ... اگر واقعا اتاق رو می خوای شرایط رو روی کاغذ نوشتم , بهت میدم ... اگر قبول کردی , قرارداد رو امضا کن …. اول هر ماه کرایه تو باید پیش بدی و اگر حتی دو روز بمونی , کرایه پس داده نمی شه و همیشه برای هر ماه همین طوره تا هر وقت بخوای بمونی …

    اگر بری مسافرت هم اتاق مال توس و باید کرایه بدی ... شام و نهار و صبحونه با ماس و هزینه اش با خودته ... تو این ایام که بچه ها نیستن ؛ اگر دوست داری پول بده به فاطمه برات غذا حاضر می کنه اگر نه خودت بخر و درست کن ... این چند روز میل خودته , هر طوری دوست داری ولی بچه ها که اومدن همه باید یک چیز بخورن ... پس شما هم باید هزینه ی غذاتو بدی ……
    حالا بگو اسمت چیه و معرف داری یا نه ؟ ….

    گفتم : اسمم رویاس ولی معرف ندارم ... الان کسی نیست ولی می تونم از دانشگاه براتون معرفی نامه بیارم ….
    گفت : خوبه بیار ... بعد از عید بیار ... بهت اعتماد می کنم ... معلومه که راست میگی …خوب ببخش منو ؛؛ اینجا امانتی های مردم زندگی می کنن , نمی تونم به هر کس اعتماد کنم … ولی به تو اعتماد دارم … شده که با همه ی این احتیاط ها بازم کسی بوده تو خوابگاه کیف بچه ها رو زده و بعدم غیب شده … باید یک نشونی داشته باشم که اگر از قبیل این اتفاق ها افتاد بتونم پیگیرش باشم ….

    خوب حالا می خوای تمام عید رو اینجا بمونی ؟

    گفتم : بله , هستم ...درس می خونم ….. قرارداد شما رو امضا می کنم … منم به شما اعتماد دارم و فکر می کنم شانس آوردم که راننده اینجا رو بلد بود ...

    ( از دهنم در رفت و گفتم ) خونه ی ما همین نزدیکی هاس …..

    گفت : باشه … اگر وقت شد برام تعریف کن چرا اومدی اینجا … حالا نمی خوام یادت بیارم ... فقط شناسنامتو بده به من … دخترم منتظرمه , شب بهت سر می زنم ……. ولی فردا صبح زود میرم شمال و تا هفتم یا هشتم برمی گردم , اون وقت با هم حرف می زنیم ……. چیکار کنم واقعا دلم برات سوخت وگرنه به خدا این جوری و این وقت سال قبول نمی کردم ……

    خیلی خوب فعلا ……





     ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم



    توی اون اتاق پنج روز پر پر زدم از بی خبری ... و اینکه نمی دونستم چی به روز عمه اومده ... داشتم می مردم ... بعضی وقت ها می رفتم بیرون تا یک چیزی برای خوردن بگیرم و همش به اطراف نگاه می کردم و دلم می خواست یکی دنبالم بگرده و منو پیدا کنه …..
    احساس تنهایی برای من خیلی سخت بود ….. خوب باید یک فکری می کردم ...

    روز پنجم از فاطمه خانم خواستم که یک تلفن بزنم … ولی هر چی فکر کردم نتونستم به عمه زنگ بزنم ... برای تلفن به ایرج هم باید می رفتم به تلفنخونه ...

    این بود که به مینا زنگ زدم ... از وقتی ایرج رفته بود باهاش حرف نزده بودم ….. خوشبختانه خودش گوشی رو برداشت ...

    گفتم : سلام , منم رویا ….

    معلوم بود که دستپاچه شده .....  طوری که انگار داره داد می زنه , گفت : رویا … رویا جون کجایی ؟ تو رو خدا بگو ... اوضاع خیلی بده ... همه دارن دنبالت می گردن ... زمین و زمون رو گشتن ... بگو کجایی تا بیام با هم حرف بزنیم ... بگو ….

    گفتم : نه , فقط می خوام بدونم عمه حالش خوبه یا نه ... تو از اوضاع خبر داری ؟
    گفت : آره , تورج همه چیز رو بهم گفته ... یک عالمه با هم دنبالت گشتیم …..

    گفتم : به ایرج هم گفتن ؟

    گفت : مفصله , بیا پیش من یا بگو کجایی تا برات تعریف کنم …. به خدا اگر نگی کجایی ؛ عمه ات دیوونه میشه …

    گفتم : پس بهش بگو نگرانش بودم و جام خوبه , اونم نگران نباشه ….به هادی یا عمو خبر دادین ؟

    گفت : نه , می دونستیم اونجا نمی ری ... نمی خواستیم اونا بفهمن ……

    من دیگه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم ….. ترسیدم بیشتر اصرار کنه و طاقت نیارم و بگم کجام …


    از بعد از ظهر روز سیزده که جمعه بود بچه های پانسیون شروع کردن به اومدن …. و شلوغ شد .... دستشویی فقط یکی بود و مرتب یکی توش بود …. چند نفر سعی کردن با من آشنا بشن ولی من هنوز حوصله نداشتم و صورتم به هم ریخته بود …….
    تا روز چهاردهم که دانشگاه باز شد ... تمام امیدم به این بود که یکی بیاد سراغم ولی این دلهره هم عذابم می داد که نکنه کسی نیاد و همه منو مقصر بدونن ... بیشتر از همه دلم می خواست عمه رو ببینم و یک بار دیگه بغلش کنم و بهش بگم که گناهی نکردم ….. قصدم این بود که حتی با از دست دادن ایرج روی حرفم وایستم و دیگه به اون خونه که اینقدر بهم توهین شده بود برنگردم …

    با خودم گفتم شاید هم علیرضا خان اونا رو قانع کرده که من دختر خیانتکاری هستم و شاید هم کسی دنبالم نیاد ……….
    این بود که صبح خیلی زود آماده شدم برای رفتن …

    اون روز صبح مرتب زنگ پانسیون به صدا در میومد و یکی یکی دخترا میومدن بالا ……





    ناهید گلکار

  • ۲۰:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم



    کنار خیابون وایسادم و تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه … می خواستم زودتر برم …. و بیشتر از این فکر و خیال نکنم ….

    با خودم می گفتم اگر کسی اومد دنبالم , فقط می پرسم من چیکار کردم ... ثابت کنین و قبل اون حق نداشتید اون طوری به من توهین کنین …

    اونقدر فکر می کردم که مغزم داشت می ترکید …..

    از تاکسی که پیاده شدم …. و چند قدم رفتم به اطراف نگاه می کردم تا کسی آشنا رو پیدا کنم …. کسی نبود ….

    آهسته طوری که قدم هام کشیده نمی شد , رفتم به طرف در دانشگاه …..

    صدایی از دور شنیدم ... رویا …خانم سرمدی ….

    یکی داشت منو صدا می کرد ...قلبم شروع به تپیدن کرد …. شاید اشتباه می کنم … یک لحظه وایسادم ... صدای ایرج بود …
    مثل صاعقه زده ها برگشتم , چند بار پلک زدم ... خودش بود , باورم نمی شد .... خودش بود …

    پرواز کردم .... همه چیز از یادم رفت و مثل یک پرنده پر کشیدم و با سرعت دویدم و بدون هیچ ملاحظه ای خودمو رسوندم به اون ؛؛؛ دستهاش باز بود و من خودمو در آغوشش رها کردم و با دو دست اونو گرفتم محکم و تا تونستم خودمو به اون فشار دادم ....

    نمی خواستم دیگه رهاش کنم ....... هرگز …….
    ولی چند لحظه بعد چنان به گریه افتادم که توان کنترل خودمو نداشتم …
    که دستی خورد به پشتم و صدای عمه : الهی بمیرم عمه جون … آخه این چه کاری بود با من کردی ؟ تو دیگه جون به تن من نگذاشتی …

    تازه متوجه ی عمه شدم ... اونم اومده بود …. ایرج سر و روی منو غرق بوسه کرد …
    منم همینو می خواستم ….

    بعد عمه رو بغل کردم و گفتم ب: ه خدا نمی خواستم شما رو تو اون وضع تنها بذارم ولی …..

    ایرج وسط حرفم گفت : می دونم چی کشیدی ... هیچی نگو … نتونستن از امانتی من خوب مراقبت کنن …

    در حالی که نفس نفس می زدم و اشکهامو پاک می کردم ازش پرسیدم : کی اومدی ایرج ؟ ... تو اینجا بودی ؟
    گفت : چهار روزه اومدم ... وقتی دیدم تو نیستی فکر کردم برات اتفاقی افتاده ... حالا برات میگم ... اول باید بریم تو دانشگاه ... من و مامان کار داریم …..
    گفتم : با کی ؟

    گفت : بیا ….

    دست منو گرفت و راه افتاد .....

    سه تایی می رفتیم در حالی که من نمی دونستم اونا می خوان چیکار کنن ….

    دکتر جمالی جلوی در وایساده بود ایرج باهاش دست داد و اونم با من و عمه سلام و علیک کرد و با هم رفتیم به طرف کتابخونه ….

    از ایرج پرسیدم : تو رو خدا بگو چی شده ؟ می خواین چیکار کنین ؟ ….

    دستمو فشار داد و گفت : صبر داشته باش , الان می فهمی ….

    دکتر ما رو برد تو کتابخونه و خودش رفت و چند دقیقه بعد با شهره برگشت …
    مونده بودم می خوان چیکار کنن ... هر چی می پرسیدم , ایرج می گفت : صبر داشته باش …

    شهره از دیدن ما جا خورده بود ... رنگ از روش پرید …..

    در حالی که می خواست برگرده و بره گفت : ببخشید دکتر , من کار دارم ... الان برمی گردم ...

    ولی عمه خودش انداخت جلوی راهشو گرفت و گفت : ما زیاد وقت شما رو نمی گیریم خانم خانما .. وایستا باید جواب بدی ... این طوری نمیشه ... تو هر روز یک مصیبت برای ما درست کنی و ما هم هیچی بهت نگیم ...  من که می خواستم بیام در خونه ات و همون جا جلوی پدر و مادرت حسابتو برسم که تمام عید رو به ما زهرمار کردی ... وایستا تا نزدم دک و پوزتو داغون نکردم …..
    شهره به نفس نفس افتاده بود …

    دکتر ازش پرسید : نامه هایی که به من می دادی رو کی به تو داده بود ؟؟ خانم سرمدی ؟
    گفت : آره , خودش داده بود و گفت به کسی نگو …

    گفت : ولی ما خط ها رو مقایسه کردیم ... اونا خط خانم سرمدی نبود . لطفا بگین چرا این کارو کردین …
    گفت : چه می دونم ... شاید داده یکی براش نوشته …..
    دکتر گفت : خوب پس اگر قبول نمی کنین , باید خانم سرمدی از شما شکایت کنه و و نامه ها خط شناسی بشه ….
    گفتم : چه نامه ای ؟ جریان چیه ؟ ….
    دکتر گفت : می دونین چه کار خطرناکی کردین ؟ داشت یک فاجعه درست می شد زندگی همه رو بهم زدین ... چرا ؟ به چه قیمتی ؟

    با دو دست سرمو گرفتم و گفتم : دارم دیوونه میشم ... به منم بگین چی شده ؟
    ایرج گفت : ایشون از قول تو برای دکتر نامه های عاشقانه می نوشته و براش پیغام می برده و مثلا پیغام به تو می رسونده ... دکتر هم باور می کنه …
    بقیه اش رو بعدا میگم .... حالا بذار تکلیف این خانم روشن بشه .





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهل و نهم

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول



    شهره یک دفعه پرید به ایرج که : اصلا خوب کردم … خیلی ام خوب کردم …. دلم خواست ….. اون همه محبت بهتون کردم , باهام چیکار کردین ؟
    یک چشمم اشک بود یکی خون ...

    بعد رو کرد به من و گفت : مگه وقتی زمین خوردی من نبودم که با تو اومدم دکتر ؟ مگه زبون روزه نیومدم عیادتت ؟ … با بهترین دوست خودت چیکار کردی ؟ رفتی هی از من بدگویی کردی ... همه رو انداختی به جون من … اون وقت تو کار بدی کردی یا من ؟ …. حالا من بده شدم ؟

    این مارمولک خودشو می زنه به مظلومی … من خودم با چشم خودم می دیدم که با دکتر خلوت می کنه ، حرفشو باور نکنین …. سر همتون کلاه گذاشته …

    تازه من فکر کردم کار خوبی می کنم که اونا رو به هم برسونم ... داشت آبروتونو تو دانشگاه می برد …….
    دکتر که عصبانی شده بود گفت : تا ندادمت دست انضباطات , بیا معذرت بخواه ، برای چی حرف مفت می زنی ؟ …
    از همین چرندها که میگی معلوم میشه که گناهکاری ….
    خانم سرمدی هیچ وقت این کاری رو که تو میگی نکرده ... بعدم به شما چه مربوط که کسی رو با دورغ به هم برسونی ... مگه من بچه بودم ؟ حالا با خانم سرمدی دوست بودی , با من که نبودی ... غلط کردی با زندگی مردم بازی می کردی ... خانم مثلا تو دانشجو هستی …. آبروی من و خودتو بردی ...

    می دونی چند نفر رو تو ایام عیدی به هم ریختی و اعصاب همه رو خورد کردی ؟ یک فاجعه درست کردی , حالا حرف زیادی هم می زنی … اگر کسی باور می کرد می دونی چی می شد ؟ تو چطوری می تونی الان تو چشم ما نگاه کنی و سه قورت و نیمت هم باقی باشه …
    من تمام عید رو عذاب کشیدم ... والله ما آدمای خوبی هستیم که الان فقط داریم باهات حرف می زنیم …. خوب خانم خجالت بکش دیگه … حداقل می تونی شرمنده باشی و عذرخواهی کنی … تازه طلبکارم هستی ؟…….

    داشتم از عصبانیت منفجر می شدم … می خواستم برم بزنمش ...

    ایرج منو گرفت و گفتم : تو این کارو کردی ؟ احمق ... چرا ؟ مگه من با تو چیکار کرده بودم ؟ من اصلا تو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام در مورد تو حرف بزنم ... بعدم برای کی باید از تو می گفتم ؟ مگه تو مهم بودی ؟ کی تو رو می شناخت که من برم حرف بزنم ... یک بار اومدی منو تهدید کردی , من همون روز هم تو رو جدی نگرفتم ... تو همین قدر می ارزی که رفتار می کنی ……

    یک دفعه شروع کرد به داد و هوار کردن و خودشو زدن که وای ولم کنین ... جواب کی رو بدم ؟ ... ده نفر ریختین سر منِ بیچاره که منظور بدی نداشتم ... ای خدا یکی به دادم برسه … من ازتون شکایت می کنم … پدرتونو در میارم ….

    و خودشو از کتابخونه انداخت بیرون و پا به فرار گذاشت ……

    من هاج و واج مونده بودم ...

    عمه گفت : من همون اول که چشمم بهش افتاد , ازش بدم اومد ...

    ایرج گفت : دیگه چاره نبود , باید جلوشو می گرفتیم …
    دکتر پرسید : بگم براتون چای بیارن ؟
    ایرج جواب داد : نه  ما دیگه باید بریم ... اگر اجازه بدین امروز رویا رو با خودمون ببریم …..

    دکتر گفت : البته ... حتما …. خانم سرمدی خیلی از شما معذرت می خوام ... در واقع من با این سن و سالم نباید خودمو دست این دختر بچه می دادم …. ولی باور کنین شرایط عجیبی پیش اومد که باعث شد این طوری بشه …. ان شالله یک روز برای شما و آقای تجلی تعریف می کنم ……





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    از دانشگاه که اومدیم بیرون ,, ایرج گفت : بیا عزیزم ... ماشین اونجاس ...

    و همین طور دست من تو دستش بود و هنوز رها نکرده بود ... انگار می خواست همه ی دلتنگی هاشو این طوری تلافی کنه .
    گفتم : به شرط این سوار میشم که بعد بذاری برم جایی که برای خودم گرفتم ….

    عمه گفت : وا ... هرگز نمی ذارم ... حالا پیدات کردم ... آدم از خونه ی خودش نمیره که مادر ... دیگه حرفشو نزن …..
    گفتم : عمه جون آدم رو از خونه ی خودش بیرون نمی کنن ... من دیگه پامو تو اون خونه نمی ذارم …… ( نمی خواستم جلوی ایرج بگم که هنوز صدای فحش های علیرضا خان تو گوشمه و هیچ وقت هم فراموش نمی کنم )
    عمه گفت : مادر نکن ... همه رو ناراحت می کنی ... علیرضا هم خودش ناراحته … خودش دنبال تو می گشت و پیدات نمی کرد ... اون همین جوریه دیگه ... مگه با من و بچه هاش این کارا رو نمی کنه ؟ ولی مثل طوفانه یک دفعه میاد و بعد آروم میشه ... همیشه هم از کارش پشیمونه …

    ایرج دیگه بدون خجالت از عمه گفت : قربونت برم ... دیگه من هستم ... نمی ذارم ناراحت بشی …

    گفتم : خیلی خوشحال شدم که اومدی ... اگر این باعث شده تو بیای , من راضیم … ولی تو رو خدا بهم اصرار نکنین ... من روی اومدن به اون خونه رو ندارم ... واقعا جام خوبه ... بیاین خودتون ببینین ... بهتون میگم کجام ولی دیگه برنمی گردم تو اون خونه …….
    ایرج گفت : خوب حالا بیا سوار شو , صحبت می کنیم ….

    گفتم : ایرج حرفمو عوض نکن لطفا ؛ دیگه تو اون خونه نمیام ….. خواهش می کنم ... عمه شما که همه چیز رو می دونین نذارین بگم , تو رو خدا ... فقط باید قول بدین که منو در مقابل کار انجام شده ای قرار ندین ….

    ایرج درو باز کرد و عمه نشست جلو و منم عقب ... راه افتادیم ….. ایرج رفته بود تو هم …
    به عمه گفت : ببین باهاش چیکار کرده که با وجودی که من اومدم , نمی خواد بیاد خونه ….

    همین طور که رانندگی می کرد ... از آیینه منو نگاه کرد و گفت : من که ولت نمی کنم بری جای دیگه ... هر جا بری , منم میام همون جا ….

    با اشاره بهش گفتم :جلوی عمه اینطوری نگو ….

    و اونم بلند گفت : دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه که من هلاک توام ... بذار مامانم بدونه چقدر دختر برادرشو دوست دارم ….
    گفتم : تورج چی ؟

    گفت : بَه ، اون بهم خبر داده ... رویا باور کن , نمی دونی چجوری بهم خبر داد ... حالا مونده بودم بخندم یا گریه کنم ….

    گفت : داداش زود خودتو برسون ... چشم تو رو دور دیدن , نامزدتو زدن و از خونه بیرون کردن ... الان مفقود شده ….
    گفتم : چی داری میگی ؟ شوخی نکن تورج ...

    گفت : نه به خدا ... خودت که بهتر می دونی ما منتطر فرصتیم یکی رو بزنیم .. تو که رفتی , دیدیم بهترین فرصت برای این کاره … الانم گم شده ... خودتو برسون ….
    گفتم : تو رو خدا تورج راست بگو …

    گفت : به همون خدا راست میگم ... هر چی زودتر بیا …..

    تو نمی دونی رویا ، هم دستپاچه شده بودم هم نگران و هم اینکه نمی دونستم داره راست میگه یا شوخی می کنه ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    آخر گفت فقط می دونیم حالش خوبه ولی از خونه رفته ... خلاصه اینقدر زنگ نزن ... بیا ……
    عمه وسط حرفش اومد که : نه بابا ... اولش که بچه ام این طوری نبود ... داشت می مرد ... تمام شهر رو زیر پا گذاشت ... وقتی دوست رویا بهش خبر داد که حالش خوبه و جایی برای خودش گرفته , خیالش راحت شد و به تو خبر داد … که بیای , اوضاع خرابه ... حالا اونطوری گفت که تو زیاد ناراحت نشی ……..
    گفتم : پس تورج هم فهمیده….
    عمه گفت : اصلا خیلی وقته می دونه ... خوشحالم هست ، نمی دونم به من که اینجوری میگه …..

    پرسیدم : من نفهمیدم ... آخر چی شده بود ؟ عمو برای چی ناراحت شده بود ؟ جمالی بهش چیزی گفته بود ؟ نمی تونم تو مغزم جفت و جور کنم …
    عمه گفت : اون شب که علیرضا تنها خونه بود ... دکتر جمالی زنگ می زنه بگه می خواد بره مسافرت و مشکلی برای حمیرا نباشه …

    علیرضا گوشی رو برمی داره ,  اونم فکر می کنه که اون بابای توس ... اول یک کم مِن و مِن می کنه ؛ بعد میگه اجازه میدین برای خواستگاری از تو بیاد ؟

    علیرضا میگه نه , چنین چیزی نمیشه اصلا …

    دکتر میگه ولی تو با این موضوع موافقی و خودتم اینو می خوای ... حالا نمی دونم دقیقا چی بین اونا گفته شده که علیرضا عصبانی میشه و به دکتر می گه برای این کار داری از خودت حرف درست می کنی ….

    اونم برای دفاع از خودش میگه ایشون خودشون برای من نامه نوشتن …. که یعنی تو مایلی با اون ازدواج کنی …

    دیگه علیرضا پیگیر میشه و بهش بد و بیراه میگه و خلاصه کار بالا می گیره و علیرضا مطمئن میشه که تو این کارو کردی …..
    ما داشتیم دعوا می کردیم که تو رفتی ... من تا تو حیاط اومده بودم دنبالت تا جلوتو بگیرم , نذارم بری ولی رفته بودی ...
    نمی دونستم با اسماعیل رفتی ... برای همین رفتم تا باهاش بیام دنبالت , ولی نبود ... داشتم برمی گشتم … که اسماعیل تورج رو سر خیابون دیده بود ...با هم اومدن خونه ….

    تورج هم از عصبانیت پرید به من و داد و هوار زد ، آخه اسماعیل که ماشالله آلو تو دهنش خیس نمی خوره همه چیز رو گفته بود ….
    تورج داشت داد و هوار می کرد که با هم اومدیم تو … و به باباش پرید که چرا این کارو کرده …

    علیرضا براش تعریف کرد ... منم تازه اونجا فهمیدم چی شده ….
    تورج بازم عصبانی تر شد و ازت دفاع کرد و گفت : ای بابا , شما چرا مثل آدمای عقب مونده رفتار می کنین … چرا ازش نپرسیدین جریان چیه ؟ … ای وای حتی اجازه ندادین از خودش دفاع کنه ؟ شاید دکتره دروغ گفته باشه ... شما از کجا می دونین که راست باشه و نامه ای در کار باشه …..
    علیرضا گفت : مگه مرتیکه مرض داره بیخودی حرف بزنه ؟ …. مگه با تو و ایرج همین کارو نکرد ….
    تورج هوار زد : به خدا داری گناه می کنی ... رویا حتی یک بار … حتی یک بار نشد که کار بدی بکنه که من این طوری فکر کنم ... اونقدر پاک بود که وقتی فهمیدم ایرج رو می خواد خوشحال شدم که این دختر زن برادر من میشه ... اون وقت … وای بابا چیکار کردی ؟ اگر بهت ثابت شد که رویا این کارو نکرده , چی داری به ایرج بگی ؟ جواب اونو چی میدی ؟ آخه وقتی این قدر ایرج رو دوست داره چرا بره این کارو بکنه ؟ …..


    عمه ادامه داد : من تازه یادم اومد که تو یک روز در مورد دکتر جمالی به من چی گفتی ... براشون تعریف کردم …
    تورج گفت : به خدا یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس ...

    و تلفن رو برداشت و به دکتر زنگ زد ولی جواب نداد ... مثل اینکه رفته بود ...

    ما مونده بودیم چیکار کنیم ... همون موقع حمیرا با رفعت و نگار اومدن…….





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۹/۲/۱۳۹۶   ۱۳:۳۰
  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    اول سراغ تو رو گرفت ... مجبور شدم بهش دورغ بگم ...

    گفتم : من با بابات دعوا می کردم ؛ تو ترسیدی , رفتی خونه ی مینا …

    باور نکرد … می خواست بره در خونه ی مینا و تو رو برگردونه ... می دونستم اگر بفهمه عصبانی میشه …. خوب جلوی رفعت هم خوب نبود , با باباش حرفش بشه ….
    تورج با هر بدبختی بود شب اونا رو فرستاد رفتن ….

    وقتی اونا رفتن , علیرضا گفت : چرا وایسادین ؟ برین ببینین کجا رفته ؟ … هر طوری شده پیداش کنین …….
    به مینا زنگ زدیم ... فکر می کردیم اونجا باشی ... بعد رفتیم سر خاک بابا و مامانت ….

    تو خیابون ها رو گشتیم … ولی می دونستم خونه ی هادی و خبیری نمیری .. این بود که برگشتیم …..

    دیگه عقلم به جایی نمی رسید ... ایرج هی زنگ می زد و ما مونده بودیم که چی جوابشو بگیم …

    وای مادر , نمی دونی حالا غصه ی بزرگ ما شده بود ... زنگ های ایرج که دوباره چی بهش بگیم ….. هر بار یک بهانه آوردیم ولی ایرج هر دو ساعت یک بار تماس می گرفت ….

    بالاخره گفتیم از طرف دانشگاه رفتی اردو …….
    من از ایرج پرسیدم : باور کردی ؟

    ایرج گفت : خوب معلومه که نه , چه باوری ؟ داشتم دیوونه می شدم … باور کن کار که تعطیل شده بود ... فقط فکر می کردم یا دارن به من دورغ میگن و بلایی سرت اومده یا از دستم دلخوری نمی خوای با من حرف بزنی … خیلی سخت بود ... دستم از زمین و آسمون کوتاه بود …. با خودم می گفتم مگه میشه ؟ تو ایام عید اردو بذارن ؟ من که تا حالا ندیدم …….
    عمه گفت : تا پنجم عید که مینا زنگ زد و خبر داد تو سلامتی ... دیگه خیالم راحت شد که اقلا بلایی سرت نیومده ..

    پشت سرش ایرج زنگ زد و تورج بهش گفت : پاشو بیا ... چون می دونست که تو بدون ایرج تو این خونه برنمی گردی ….

    تازه گوشی رو قطع کرده بودیم که حمیرا اینا اومدن … همه ناراحت و پریشون بودیم ... حتی نگار هم برات ناراحت بود ….

    خلاصه بحث و گفتگوی من همش در همین مورد بود و دیگه رفعت و نگار هم نظر می دادن ….

    تو این مدت تورج هر دو ساعت یک بار به دکتر زنگ می زد شاید گوشی رو برداره تا اون شب …که دوباره زنگ زد ... دکتر گوشی رو برداشت …..
    تورج باهاش حرف زد و گفت : ما می خوایم سوء تفاهم از بین بره ... پس اجازه بدین الان بیایم اونجا ... ولی دکتر گفت من مریض دارم ... شما آدرس بده , من کارم تموم شد ,, خودم میام منزل شما ….

    تورج فورا آدرس رو داد و ازش خواست نامه هایی که در موردش حرف زدین رو با خودتون بیارین ………
    تا دکتر اومد , من دیگه حسی برام نمونده بود ... داشتم از بین می رفتم ... فشارم رفته بود بالا و گُر گرفته بودم …. دکترم خیر دیده ,, خیلی دیر اومد …..
    بیچاره هنوز ننشسته بود که تورج ازش خواست قبل از همه چیز نامه ها رو بده به اون ... وقتی نامه ها رو باز کرد بدون اینکه بخونه , گفت : این خط رویا نیست …

    حمیرا هم اونا رو گرفت و نگاه کرد و همینو گفت ...

    و رفت بالا تو اتاقت تا شاید یک دستخط از لای کتابات پیدا کنه …

    حالا ما منتظر بودیم که اون برگرده ولی طولش داد ... تورج رفت دنبالش , دید جلوی کمد تو نشسته و داره گریه می کنه ...

    بعد با هم کادوهای تو رو آوردن پایین ….





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم



    رفعت رفت کمک حمیرا , چون بچه ام نمی تونست از پله ها بیاد پایین ... 

    تورج اومد پایین و روی آخرین پله نشست و از دکتر پرسید : کی نامه ها رو به شما داد ؟ خودش ؟
    دکتر گفت : نه والله ... من هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم ... دوستشون شهره اونا رو به من می داد و برام پیغام میاورد …
    تورج دو دستی زد تو سر خودش از بس عصبانی بود , گفت : این خط رویا نیست ... فهمیدم بازم کار شهره اس ... می خواسته بین ایرج و رویا رو بهم بزنه ………


    من کادویی که برای علیرضا خریده بودی رو برداشتم و با یکی از نامه ها دادم بهش ... گفتم : خودت ببین … کسی که نامه ی عاشقانه می نویسه , نمیده کس دیگه ای این کارو بکنه ……
    تازه همه فهمیدیم که موضوع از کجا آب می خوره ….

    دیگه از همه بیشتر علیرضا ناراحت بود ... می خواست شبونه بره دم خونه ی دختره ... ولی دکتر گفت : نکنین ... این کارو من تو دانشگاه حلش می کنم …..
    دیگه دکتر چقدر ناراحت شد و معذرت خواهی کرد بماند ... ولی از حق نگذریم تورج خدمتش رسید تا اونجا که می تونست لیچار بارش کرد ...
    وقتی ایرج اومد , قیامت به پا شد ... مثل دیوونه ها شده بود …
    از صبح تا شب خودشو به در و دیوار می زد .. ولی همه می دونستیم که تو حتما روز چهاردهم میری دانشگاه و می تونیم اونجا پیدات کنیم …..

    ولی عمه جون بد کردی ما رو بی خبر گذاشتی ... درست نبود ….
    ایرج گفت : چی میگی مامان ؟ اگر با من کسی این کارو می کرد زمین و زمون رو به هم می ریختم … رویا که کاری نکرده ….. ما که هر چی کشیدیم حقمون بوده ... به خاطر بی عقلی بابا …. من که حرفی بهش نزدم از بس خودش ناراحته ... ولی نباید مرد گنده درست فکر کنه ؟ …..
    گفتم : ایرج جان خودتم یک بار تحت تاثیر کارای شهره قرار گرفتی … یک وقت پیش میاد دیگه …….
    گفت : ببین مامان , چقدر خانمه ... من بیخودی دوستش دارم ؟


    و یک دفعه دیدم در خونه ی حمیرا نگه داشت …… بوق زد تا درو باز کنن …..
    گفتم : آخ , خیلی خوب شد ... دلم براش تنگ شده بود …..
    ایرج دو سه تا بوق زد و دیدم نگار و حمیرا دارن میان به استقبالمون ……
    پس مثل اینکه منتظر بودن ، حمیرا کلی از من گله داشت ....... گفت : نمی تونم تو رو بشناسم ... خوب بی شعور دیدی این طوری شد باید میومدی اینجا و برای من تعریف می کردی ... این همه ما رو به دردسر نمی انداختی ... تو خیلی ترسویی .... برای کاری که نکردی چرا فرار کردی ؟ میومدی اینجا به من می گفتی ... همون جا حلش می کردیم ... خیلی بی فکری کردی … از دستت عصبانیم … اگر تو ما رو دوست داری , خوب ما هم تو رو دوست داریم ... چرا فکر ما رو نکردی ؟ … حالا به ما فکر نکردی , به فکر ایرج هم نبودی ؟ چی بهش می گذره ؟ به خدا دلم برای ایرج آتیش گرفته بود … بابام یک غلطی کرد , تو چرا ما رو تنبیه کردی ؟ اعصاب همه خورد شد …
    ایرج که دید حمیرا شورشو در آورده , با خنده گفت : تو همین اعصاب خوردکنی ,, حمیرا هم رفته با رفعت دوباره ازدواج کرده … آخه خیلی اعصابش خورد بود …
    از خوشحالی پریدم هوا و بغلش کردم .... چشمام پر از اشک شده بود .... بلند گفتم : الهی فدات بشم ... خیلی خبر خوبی بود ... عالی شد … خیلی خوب شد … نمی دونم از خوشحالی چی بگم ... تبریک میگم …
    حمیرا هم احساساتی شده بود و گفت : احمق , من اینو از تو دارم .... دلم می خواست توام باشی ... کاری نکردیم فقط عاقد اومد تو خونه و عقد مون کرد , همین …..

    نگار گفت : خاله رویا مامانم میگه شما باعث شدی ... مِقسی اَوو …. مِقسی بوکو …….

    من خندیدم و از حمیرا پرسیدم : کاری نکردم به فرانسه چی میشه ؟
    حمیرا گفت : دُقیین .

    پرسیدم : خواهش می کنم چی میشه ؟

    گفت : ژُتان پخی …….

    گفتم : دُقیین ... ژُتان پخی …

    نگار از حرف من خندش گرفت و گفت : خاله رویا شما فارسی بگید بهتره …
    نهار رو خونه ی حمیرا خوردیم … بعد از ظهر تورج اومد ...
    تا چشمش به من افتاد گفت : سلام دختر دایی ... دیدی هر جا بری پیدات می کنیم و گیرت میاریم ... هنوز باهات کار داریم ... جای کتک خوردن خیلی داری تا ناکارت نکردیم ولت نمی کنیم ... حالام می خوایم زن ایرج بشی که دیگه نتونی از دست ما خلاص بشی .....

    و طبق معمول خودش از همه بیشتر خندید …





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان