خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاهم

  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش اول



    تورج گفت : حالا کجا رفته بودی ؟ …
    گفتم : پانسیون مریم تو خیابون پهلوی ...

    پرسید : کجاش ؟
    گفتم : چهارراه محمودی .

    ایرج گفت : من اونجا رو دیدم ... اونو از کجا پیدا کردی ؟ اون وقت شب ؟

    گفتم : باور می کنی خدا کمکم کرد ؟ من سوار تاکسی شدم ؛ نمی دونستم کجا برم ... راننده متوجه شد ... وقتی گفتم یک هتل نزدیک منو ببر , اون پانسیون رو نشونم داد .….
    عمه گفت : خدا رو شکر اقلا جات امن بوده ….

    گفتم : من باید الان برم ... خانم ملک گفته ساعت هشت باید همه تو پانسیون باشن وگرنه عذرمونو می خواد ... خیلی مقرراتیه ….
    تورج گفت : ولش کن ... مگه می خوای اونجا بمونی ؟
    گفتم : آره … به خدا خیلی برام سخته دیگه برگردم تو اون خونه ... اصلا نمی تونم ….
    ایرج گفت : منم جای اون بودم نمیومدم ... بذارین خودش تصمیم بگیره ... اذیتش نکنین ….
    حمیرا ناراحت شد و گفت : نه به خدا , نمی ذارم ... خوب اگر نمی خوای خونه بری , بمون اینجا …..

    ایرج گفت : نه خواهر جان ... حتما اونجا راحت تره … بذار بابا هم بفهمه چیکار کرده …. پس بیا بریم دیرت نشه ... خودم می رسونمت …..

    هیچ کس دیگه حرفی نزد و همه انگار راضی شدن من توی پانسیون بمونم ……..
    من جا خوردم و فکر نمی کردم ایرج و عمه به این زودی راضی بشن من برم پانسیون ………

    بالاخره با تورج و عمه راه افتادیم ... توی راه همش تورج حرف زد ولی من خیلی پکر شده بودم .. البته که دلم می خواست همون جا توی پانسیون بمونم ولی از اینکه ایرج اینقدر ساده قبول کرده بود , خوشم نیومد ….
    دم پانسیون عمه هم پیاده شد ...

    ایرج سعی می کرد جلوی تورج زیاد با من حرف نزنه , این بود که با هر دو خداحافظی کردم و با عمه رفتیم بالا … ملک خانم تو اتاقش بود …..
    عمه رو که دید خوشحال شد و گفت : ای وای خانم تجلی اینجا چیکار می کنی ؟ سلام خوش اومدی ... بفرمایید ... چی شده ؟ شما کجا , اینجا کجا ؟
    عمه هم از دیدن اون تعجب کرده بود ... و پرسید : اینجا مال شماس ؟ پس دختر من این مدت پیش شما بوده و من اینقدر نگران بودم …
    پرسید : دخترت ؟ رویا دختر توس ؟ ….

    عمه گفت : آره , الان دخترِ منه ولی در اصل دختر برادر منه … خوب دیگه چطوری ملک جون ؟ ….

    گفت : خوبم ….. کاش از اول می دونستم ... ماشالللللله به زنم به تخته , دهنش قفله قفله ... خانم ما نتونستیم یک کلمه حرف ازش بکشیم ... حالا چی شده بود که اون شب این دختر تا صبح گریه کرد ؟ …
    عمه که گیر افتاده بود باید الان یک دورغ آبدار از خودش درست می کرد ……

    نفس بلندی کشید … و مکثی کرد … معلوم بود چیزی حاضر تو ذهنش نداره ...
    بالاخره گفت : چیز مهمی نبود … راستش … اینکه ……………
    من رفتم به کمک عمه و گفتم : چطور عمه جون چیزی نبود ؟ پسر شما از من خواستگاری کرده ... من چطوری دیگه تو اون خونه بمونم ؟ …..

    عمه تازه سر نخ دستش اومد و گفت : عیب نداره عزیزم ... حالا من باهاش حرف می زنم …. خوب دختر ما دست شما سپرده تا بیایم و ببیرمش ...

    و برای اینکه مجبور نشه بیشتر توضیح بده فرار کرد …..
    من از عمه خداحافظی کردم و اونم سر پله ها یک چشمک به من زد و رفت ….





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۴۰
  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم




    ولی وقتی رفتم تو اتاقم , خیلی دلم گرفته بود …
    با خودم گفتم : نه رویا , این کارو نکن ... همیشه یک چیزی تو این دنیا هست که آدم دلش به اون خوش کنه .... ول کن دیگه غصه ی بیخود نخور ….. مهم اینه که ایرج برگشته …
    پس تصمیم بگیر این ترس و دلهره رو از خودت دور کنی ... شاید فردا بهتر از امروز باشه …..

    بعد به امید فردا خوابیدم …….

    با وجود همه ی دلداری هایی که خودمو دادم , بازم صبح کسل بودم و از اینکه به اون راحتی با موندن من اونجا رضایت داده بودن دلخور بودم ….
    حاضر شدم و صبحانه خوردم ….

    حالا رفتار ملک خانم با من فرق کرده بود و بهم احترام می گذاشت و تحویلم می گرفت و از اون دختر جان گفتن تحقیرآمیز خبری نبود …… و این کاملا معلوم بود ….
    هنوز نتونسته بودم با دخترای اونجا آشنا بشم …. یکی یکی سلام می کردیم و خودمون رو به هم معرفی می کردیم ... برای همین کمی دیرم شده بود ... با عجله از در رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم ...

    ایرج دم در وایستاده بود …. خوشحال شدم که فراموشم نکردن ... خودمو بهش رسوندم ….
    دستمو گرفت و برد طرف صورتش و بوسید و گفت : جات تو خونه خیلی خالیه … اون خونه بدون تو رنگ و رویی نداره …..
    پرسیدم : عمه خوبه ؟

    گفت : آره , طفلک تنها شده .. تورج که نیست ، حمیرا که رفت ... توام که دیگه نمی خوای برگردی …
    منم که اینجا باید پشت در پانسیون بست بشینم ... خوب دلش می گیره دیگه ….
    گفتم : تو چرا سر کار نرفتی ؟

    گفت : تا شنبه نمی رم ... یک کم کار دارم …
    اون روز ایرج منو رسوند و رفت …

    شهره دانشگاه نیومده بود و من خوشحال شدم ... نمی دونم خبر رو کی تو دانشگاه پخش کرده بود که همه فهمیده بودن و هر کس بهم می رسید با من همدردی می کرد ……
    ظهر با خوشحالی رفتم تا زودتر به ایرج برسم ولی به جای اون اسماعیل اومده بود ….
    اونم همش از اون شب حرف می زد و من اصلا حوصله نداشتم ... می خواستم بهش بگم خونه نمیام ولی اون خودش منو گذاشت دم پانسیون و رفت ……
    احساس غریبی داشتم ... با خودم می گفتم من که خودم نمی خواستم برم ولی چرا ناراحتم و احساس می کنم طرد شدم ….

    کمی توی کوچه وایستادم تا حالم بهتر بشه , بعد زنگ زدم …..

    اون شب دخترای پانسیون در مورد من کنجکاوی می کردن و من باید مرتب جواب اونا رو می دادم ...

    از کجا اومدی ؟ چرا الان اومدی ؟ مال کدوم شهری ؟

    ولی من چشمم به تلفن بود که شاید یکی بهم زنگ بزنه ….. ولی هیچ کس نزد ...

    رفتم سر درسم و تا تونستم سر خودمو گرم کردم ... خودمو دلداری دادم همین که ایرج اینجاس برام کافیه …

    صبح با اشتیاق دیدن ایرج با عجله رفتم پایین ولی بازم اسماعیل اومده بود ...

    تعجب کردم و از اون بدتر بغض گلومو گرفت … باز دیگه چی شده بود که خودش نیومده بود دنبالم ؟! ….
    گفتم : شاید کاری براش پیش اومده و یا رفته کارخونه ….. ولی دلم شور می زد …

    این بود که دم دانشگاه رفتم سراغ یک تلفن عمومی و زنگ زدم به خونه …. حمیرا گوشی رو برداشت …

    گفتم : سلام منم رویا ...

    گفت : سلام خوبی ؟ کجایی ؟

    گفتم : دم دانشگاه ... می خواستم حالتون رو بپرسم ... عمه خوبه ؟ …
    گفت : آره , همه خوبیم ... همه….. کاری داری ؟

    گفتم : نه فقط  …. خوب همین دیگه … خداحافظ ….





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم



    این تلفن نه تنها از ناراحتی من کم نکرد , بلکه بیشتر من و تو فکر فرو برد ... باز با خودم گفتم ای بابا تو که حمیرا رو می شناسی , همین جوری حرف می زنه ... ول کن دیگه , چرا بزرگش می کنی ؟ …
    خوب از بس اتفاقات ناگهانی تو اون خونه میفتاد , چشم منم ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک حادثه ی بد بودم ….
    بازم ظهر اسماعیل اومد دنبالم و منو رسوند دم پانسیون و رفت ….
    اسماعیلی که توی ماشین زبون به دهن نمی گرفت , لام تا کام حرف نمی زد و هر چی هم که من ازش می پرسیدم فقط با یک نمی دونم جواب می داد ……
    طاقت نیاوردم ... رفتم بالا و از پانسیون زنگ زدم به خونه …. این بار نگار گوشی رو برداشت ….

    گفتم : نگار جون منم رویا …

    گفت : سلام خاله رویا …
    گفتم : تو خوبی ؟ میشه بگی مامان شکوه صحبت کنه …
    گفت : دستشون به کاره … چی ؟ میگن خودشون زنگ می زنن …….
    پرسیدم : دایی ایرج بگو صحبت کنه ...

    گفت : دایی خونه نیست ….

    گفتم : باشه , سلام برسون ….

    و برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم ... با خودم گفتم باز یک چیزی شده , این اصلا با عقل جور در نمیاد …

    یک لحظه تصمیم گرفتم برم و خودم از نزدیک ببینم چی شده ... ولی پشیمون شدم و باز سرمو به درس خوندن گرم کردم ………..
    فکر و خیال راحتم نمی گذاشت …

    عکس ایرج رو از زیر بالشم در آوردم و بوسیدم و بعد گذاشتم روی قلبم و دراز کشیدم و چون خسته بودم , خوابم برد … که دیدم یکی صدام می کنه ...

    بلند شدم ... ملک خانم بود ... گفت : رویا جون یکی اومده دنبالت ... دم دره …..
    خوشحال شدم با خودم گفتم ایرجه ... می دونستم امشب بالاخره میاد ...

    از جام پریدم و زود سرمو شونه کردم و دویدم پایین ... هوا داشت تاریک می شد ، درو که باز کردم اسماعیل رو دیدم ….
    از دیدن اون دلم لرزید و تنها فکری که کردم این بود که می دونستم اتفاقی افتاده …..
    پرسیدم : چی شده ؟ زود به من بگو ... عمه حالش بده ؟
    گفت : نمی دونم ... فقط به من گفتن شما رو ببرم اونجا ….

    با سرعت دویدم بالا لباس پوشیدم و به ملک خانم گفتم : می تونم برم ؟

    گفت : آره , برو ...

    گفتم : زود میام ….

    خندید و گفت : بیا ….
    با عجله خودمو رسوندم به اسماعیل ….
    گفتم : تو رو خدا بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟

    گفت : والله من خبر ندارم ... اگرم چیزی هست به من کسی نگفته ...
    اینو گفت ولی از لحنش معلوم بود که می دونه و نمی گه ….
    دست و پام یخ کرده بود و دیگه هیچ شکی نداشتم که خبری شده ……
    اسماعیل جلوی ساختمون نگه داشت …

    به جز یک چراغ , همه خاموش بود .. قلبم شروع کرد به زدن ... این وضعیت نشون می داد که خونه در حالت عادی نیست ...

    پیاده شدم …. تو همون نور کم علیرضا خان رو دیدم که داشت میومد جلو ….
    اونقدر دلواپس بودم که اینم برام مهم نبود ...

    سلام کردم ... به من گفت : سلام رویا جان , خوبی بابا ؟ منو بخشیدی ؟
    گفتم : شما جای پدر من هستین ... هر کاری بکنین حق دارین …. عمه حالشون خوبه ؟ چرا خواستین من بیام اینجا ؟

    گفت : پس حالا که با هم آشتی کردیم , بیا تو ….

    و یک دفعه چراغ ها روشن شد …..





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم



    وای خدای من ... همه اونجا بودن .... خونه تزیین شده بود ...

    مینا و سوری جون و آقای حیدری , عمو خبیری و خانمش و بچه ها دوستهای عمه , همه بودن ...

    کیک ... گل ... همه دست زدن و بهم تبریک گفتن و تازه یادم افتاده بود که تولدمه ……...
    شاید اگر یادم بود اینقدر دلواپس نمی شدم ……

    جلوی در ایرج و حمیرا و نگار وایساده بودن …. حمیرا سرم گل می ریخت و مرضیه اسپند دود می کرد ...

    درست نمی تونستم همه رو ببینم ... دورم حلقه زده بودن و دست می زدن ….

    برگشتم ایرج رو نگاه کردم … با عشق وصف ناشدنی منو نگاه می کرد …
    اولین کاری که کردم خودمو انداختم تو بغل عمه …. حمیرا دستشو برد بالا و گفت : خوب همگی بفرمایید ... رویا باید حاضر بشه ...

    و دست منو گرفت و کشید به طرف پله ها ... مینا هم دنبالم اومد …..

    پله هایی که سر تا سر گل زده بودن ...
    برگشتم دوباره به ایرج رو نگاه کردم .... می خواستم با این کار ازش تشکر کنم … اونم که همه چیز رو از نگاه من می خوند , چشمشو به علامت رضایت باز و بسته کرد …..
    اول رفتم تو اتاقم ... جایی که انگار هزار ساله ازش دورم …… باورم نمی شد ... یک لباس خالدار سفید روی تختم بود ….. از هیجان نمی دونستم چیکار کنم …
    گفتم : این مال منه ؟

    حمیرا گفت : آره , ایرج برات آورده ... اون چمدون هم سوغاتی توس … بعدا ببین ... حالا کار داریم …
    لباس اونقدر زیبا بود که وصف شدنی نبود … یک لباس سفید با خال های کوچیک آبی … و دامنی که از کمر چین داشت و کمی پف می کرد چون یک ژیپون نرم زیر اون قرار داشت ... جلوی سینه باز بود ولی از کنار گردن یک یقه ی ایستاده داشت که به زیبایی اون صد چندان اضافه می کرد ... با دو آستین کوتاه پفی …..

    برای من زیباترین لباس دنیا بود …..
    مادرم نوید این لباس رو به من داده بود ….

    حمیرا دستمو کشید و گفت : زود باش , باید دوش بگیری ... وقت نداریم ... الان بقیه ی مهمون ها میان …..
    اول بیا تو اتاق من باهات کار داریم ……

    علیرضا خان و عمه و ایرج و تورج همه اومده بودن بالا ...

    رفتیم تو اتاق حمیرا که بزرگتر بود ….
    مونده بودم حالا با من چیکار دارن ! ….
    علیرضا خان گفت : دخترم رویا … نباید این طوری تو رو از عمه ات خواستگاری می کردم ولی خوب این خواست بچه ها بوده و منم دلم می خواد بچه ها خوشحال بشن ... بگو ببینم عروس ایرج میشی؟
    سرمو انداختم پایین ….
    گفت : وقت نداریم سه بار بگم ...
    عمه گفت : اذیتش نکن ... من وکیلش میشم ,, بله ….

    علیرضا خان گفت : خوب بچه ها فکر کردن که امشب برای تو و ایرج خطبه بخونن …
    مثل اونی که برای حمیرا خوندن …... تا یک عروسی مفصل براتون بگیرم …
    حمیرا گفت : من هفته ی دیگه باید برم ... می خوام سر عقد تو و ایرج باشم …
    اگر تو رضایت بدی , امشب این کارو می کنیم ... اگر نه , هر طوری دلت می خواد ... فقط تولد برات می گیریم …
    الان هیچ کس جز خودمون نمی دونه … مجبورت نمی کنیم ….

    خوب بگو چیکار کنیم ؟ همه چیز رو ما حاضر کردیم ... فقط مونده رضایت تو ….
    ایرج گفت : من شنیدم گفت راضیم ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم



    تورجم دخالت کرد و گفت : رویا بگو شرط داری … بگو شرطم اینه که هر دو روز یک بار منو نزنین و از خونه بیرون کنین ….
    با خنده ی بقیه … من که داشتم از خوشحالی پرواز می کردم , تایید منو گرفتن و شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن ….
    حمیرا گفت : لطفا خلوت کنین ... همه پایین ... تا ما حاضرش کنیم ...
    بعد در اتاق رو بست و در کمدشو باز کرد و یک لباس سفید خیلی قشنگ درآورد و گفت : اینم ایرج برات آورده ...گفتم اگر بخوای عقد کنی اینو بپوشی …
    گفتم : نه , من همون لباس خالدار رو می پوشم , اگر اشکال نداره ……
    گفت : تو عقد کن , هر چی می خوای بپوش ... این ولی مناسب تره ها ……
    گفتم : ولی اون حکمتش بیشتره ……
    اونقدر مینا و حمیرا به من ور رفتن که نمی دونستم چه شکلی شدم ...
    حمیرا هیچ وقت نظر کسی رو نمی پرسید و فکر می کرد خودش از همه بیشتر می فهمه …..
    من اصلا اون موقع برام هیچ اهمیتی نداشت ... اونقدر خوشحال بودم که به فکر چیز دیگه ای نبودم …..
    تا بالاخره صدای عمه در اومد که : بابا زود باشین .... همه منتظرن ...

    بلند شدم و لباس خالدارم رو تنم کردم و جلوی آیینه ایستادم ….

    و تازه خودمو دیدم …..
    زیر لب گفتم : آره , حمیرا کارش درسته ... همونی شدم که می خواستم ….
    نگاه تحسین برانگیز و مشتاق مینا و حمیرا هم نشون می داد که عروس قشنگی شدم ……
    چند بار پلکمو به هم زدم ...

    به مینا گفتم : منو یک نیشگون بگیر , شاید خواب می ببینم ……
    مینا بغلم کرد و گفت : تو منو نیشگون بگیر چون انگار منم دارم خواب می بینم ……
    حمیرا از گل های طبیعی یک دسته گل درست کرده بود و داد دستم ... و من از پله هایی که پر از گل بود رفتم پایین ...

    ایرج جلوی پله وایساده بود و با نگاهی عاشقانه منتظرم بود ... مهمون ها خیلی زیاد شده بودن ….
    من بیشتر اونا رو نمی شناختم , بین اونا ملک خانم رو هم دیدم ….
    اومدم سلام کنم , اشک توی چشمم حلقه زد ... یادم افتاد که چطوری با اون آشنا شدم …..

    عاقد حاضر بود و در انتظار من ...

    ایرج دست منو گرفت و با هم رفتیم و نشستیم …..
    احساس اینکه دیگه دارم زن ایرج میشم , خیلی عجیب بود ...

    رویایی که من داشتم ,, به حقیقت رسیده بود ……………

    عمه یک پارچه سفید روی سرم گرفت و گفت : دخترا بیان و قند بسابن …..
    و این طوری ... من با سیصد هزار تومان مهر به عقد رسمی ایرج در اومدم …..


    علیرضا خان با دادن یک سرویس خیلی گرون قیمت , سنگ تموم گذاشت …. اون در حالی که گردنبد رو به گردن من می انداخت , به من گفت : همون طور که خودت گفتی , من از این به بعد پدر تو هستم و روی من حساب کن ...

    و منو بوسید …..

    عمه و حمیرا و آقای رفعت هر کدوم جداگونه به من کادو دادن و بعد تورج …..
    من تو همون حال به تورج نگاه می کردم .. خوشحال بود ... با شادی دست می زد و بالاخره اومد جلو و ده تا سکه به من و ایرج هدیه داد …..

    و سرشو آورد جلو و گفت : ببینین من چقدر خوبم ... دارم بهتون رشوه می دم ... پس شما هم کمک کنین , من به مینا برسم …
    ایرج با پا زد به قلم پاش و یواشکی گفت : بیا سکه هاتو پس بگیر ... شرط نذار ….

    و سه تایی خندیدم …..
    همه می رقصیدن و خوشحالی می کردن …
    من ذهنم رفت به یک سال پیش ... درست همون روز بود که رفتم خونه ی مینا و بعد هم داشتم کور می شدم و منو بردن بیمارستان ...

    سال قبل همین موقع من زیر عمل بودم …. و فکر نمی کردم درست یک سال بعد همسر ایرج باشم ….

    این وقایع اونقدر تند و سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز باورم نمی شد ….



     ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    احساس من تو اون لحظات گفتی نیست ... از اینکه همه ی خانواده خوشحال بودن , دلم قرار گرفته بود ... ولی این باعث نمی شد کمبود پدر و مادرم رو ندیده بگیرم و همش دنبال اونا نگردم ….
    و یاد هادی تنها برادرم نباشم ... چشمم دنبال اون می گشت و فرید ….
    رفتم پیش عمو خبیری و نشستم … حال و احوال کردم و از هادی پرسیدم … گفت : والله از من رو پنهون می کنه ... اون به هیچ وجه نمی خواد سهم تو رو بده و ما هم مدرک درست و حسابی نداریم ... البته میشه یک کارایی کرد ولی شکوه خانم میگه اونم بچه ی برادر منه , نمی تونم گرفتارش کنم ... زن و بچه ش چی میشن ؟
    گفتم : عمو اونو ول کنین ... به عمه هم گفتم من دیگه دنبال اون ارث نیستم ... اون موقع می خواستم که سربار کسی نباشم … حالا دیگه اوضاع فرق کرده و خودم درس می خونم و کار می کنم … ولی فکر نمی کردم ؛؛؛ واقعا فکر نمی کردم اون با من به خاطر پول چنین کاری رو بکنه و منو فراموش کنه ….
    خوب اگر اونو دیدین بهش بگین که من ازدواج کردم و یادش هم بودم ……


    حمیرا اومد و دست من و ایرج رو گرفت و برد وسط …….
    ایرج برخلاف تورج و حمیرا اصلا رقص بلد نبود …
    تورج هم اومده بود و اونو یواشکی دست مینداخت ….. و می گفت : داداش , اول آدم رقص یاد می گیره , بعد داماد میشه ... حالا ببین من چه حاضرم ؟
    یا سکه هامو پس بدین یا عروسی منم جور کنین ….

    گفتم : آخه ما غافلگیر شدیم …
    گفت : من نخ رو بهت دادم , خودت نفهمیدی ... خونه ی حمیرا نگفتم ؛ می خوایم زن ایرج بشی ؟ ... یادت نیست ؟
    ما همون موقع داشتیم تلاش می کردیم تا برات عروسی بگیریم ... هی بهم چشمک می زدیم شاید بفهمی ولی تو اصلا حواست نبود ... از خدا خواستیم که تو پانسیون بمونی تا ما راحت کارامونو بکنیم ………

    شام از بیرون آوردن و همه رفتن سر میز و مشغول شدن ...

    حمیرا منو صدا کرد و با هم رفتیم بالا ….
    گفت : ما نرسیدیم اتاق ایرج رو خیلی درست کنیم ….
    ناراحت شدم و گفتم : چی داری میگی ؟ اصلا حرفشو نزن ... امکان نداره … عمو هم گفت فعلا تا عروسی عقد کنین ... این چه حرفیه می زنی ؟ ...

    گفت : نمی دونم به خدا ... راست میگی ... ولی ایرج گفته …… و مامانم فکر کرد به تو بگم …. راستشو بگم من می دونستم قبول نمی کنی , به ایرجم گفتم …..
    نفسم داشت بند میومد , گفتم : واقعا ایرج اینقدر بی ملاحظه شده ؟ نه,, نه ,, اصلا ... خودت باهاش حرف بزن لطفا تا ناراحت نشه , چون من الان آمادگی ندارم …. تو رو خدا حمیرا خودت درستش کن ….

    دستشو زد به شونه ی من و گفت : نه بابا ... غلط کرده ناراحت بشه ... مگه تو عروسکی ؟ … من بهش میگم ... خیالت راحت باشه …





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    بعد ازش پرسیدم : تو چی ؟ خوب شدی ؟ مشکلی نداری ؟
    گفت : آره , خوبم ... نمی دونم برای این بود که دلم خنک شد یا ترس از دست دادن نگار باعث شد یا دکتره یک کاری کرد ، به هر حال دیگه بهش فکر نمی کنم ... البته خیلی آسون نیست … خوب ….. ولش کن … بیا بریم ... فهمیدم به ایرج چی بگم …….
    من اومدم پایین و اون ایرج رو صدا کرد بالا …. می دونستم که داره بهش چی میگه ... برای همین نگران شدم … از عکس العمل ایرج می ترسیدم ... عشقی که به اون داشتم برام مقدس بود و نمی خواستم با کدروت بیجا خراب بشه ….

    چشمم به بالا بود تا اونا اومدن ….
    ایرج صورتش فرقی نکرده بود … یک کم خیالم راحت شد ….

    بالاخره مهمون ها رفتن ….. اونقدر برای من کادو آورده بودن که نمی دونستم چیکارشون بکنم و این نگار بود که اصرار داشت اونا رو باز کنه …………..
    همه خسته بودن ... حمیرا می گفت : ما الان چهار روزه شبانه روز داریم کار می کنیم ….. دیگه نا ندارم ... نگار جون ولش کن ... مامان جان خسته ام ... درکم کن …

    ولی نگار تا دونه ی آخر اونا رو باز نکرد , نرفت ….
    ماشین تورج دست رفعت بود … اونا تورج رو هم با خودشون بردن تا به خوابگاه برسونن ….

    و ما تنها شدیم …

    عمه به مرضیه و دو تا عروس هاش که برای کمک اومده بودن , گفت : الان دیگه ولش کنین … بقیه اش باشه برای صبح ... دارم غش می کنم …. شماها هم خسته شدین ….
    من گفتم : صبح برای دانشگاه چیکار کنم عمه جون ؟
    ایرج گفت : نگران نباش , من می برمت ... وسایلت رو بذار تو ماشین و خودتو می برم دانشگاه … خوبه ؟ ……
    با هم رفتیم بالا …

    من رفتم تو اتاقم ولی ایرج جلوی در وایساد … گفتم : می خوام ببینم برام چی آوردی ؟بیا تو ... صورتش از هم باز شد و اومد تو و روی تخت نشست ...

    منم چمدون رو باز کردم و سوغاتی هاشو درآوردم ….
    هر کدوم رو بیرون میاوردم , اون توضیح می داد کجا و چطوری خریده و اون موقع چی فکر می کرده ……
    گفتم : پس بگو فقط رفتی برای من خرید کردی و برگشتی …
    گفت : تقربیا هر چی وقت داشتم برای تو و تورج و مامان خرید کردم ….
    ولی خوب خدایش بیشتر برای تو بود …..

    پرسیدم : لازم بود این همه عطر بگیری ؟

    گفت : همه رو با هم نگرفتم … ولی هر جا عطر می دیدم یاد تو میفتادم …..

    مدتی با هم گفتیم و خندیدیم …… بعد بلند شد که بره بخوابه ….. یک کم پا پا کرد و گفت : خوب تو خوبی دیگه ؟
    گفتم : خیلی خوبم ... ازت بی نهایت ممنونم و تا آخر عمرم فراموش نمی کنم ... اصلا خوشحالی امشب فراموش شدنی نیست …
    گفت : رویا خیلی دوستت دارم …

    گفتم : منم خیلی دوستت دارم ... خیلی ......... اندازه نداره …

    سرشو انداخت پایین و گفت : باور کن برای من همین کافیه ….
    بعد رفت دم در وایستاد ...من پشت سرش بودم و منتظر بودم که بره ...

    همین طور که پشتش به من بود , آهسته گفت : می تونم بغلت کنم ؟

    و دیگه صبر نکرد من جواب بدم و برگشت و منو در آغوش گرفت و سرمو بوسید و رفت …….

    باز اینجا بودم ... توی اتاقی که چند بار به بدترین شکل ترکش کرده بودم …. و این بار با وجود محبت هایی که علیرضا خان اون شب به من کرد , نمی تونستم بی احترامی اونو فراموش کنم ... هنوز صدای آزاردهنده ی اون توی گوشم بود که فریاد می زد گمشو از این خونه برو بیرون ……

    و این با یک سرویس جواهر و با گفتن ، منو بخشیدی ، تموم نمی شد .





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
    من اون روز از اینکه ساکت موندم , از خودم بدم اومد ... ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم ……

    و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم , دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم ……….

    بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم ….. با رویای خوشی که اون شب داشتم …..

    و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……

    صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود ….
    صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم , به خودم آورد ...

    گفت : ایرجم ... خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم ... زودتر بریم , من کارخونه کار دارم ….

    من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم ….
    کارامو کردم و در و باز کردم , دیدم پشت در وایستاده ... خندم گرفت ... گفتم : چرا اینجا وایستادی ؟
    گفت : دیگه راحت شدم ... هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,, آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم , دلم می خواست باهات حرف بزنم ….. حالا که زن منی , می خوام دق و دلیمو خالی کنم  ... سلام , صبح بخیر …..
    گفتم : صبح شما هم بخیر … ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم , بعد تو بیا ... حالا عمه فکرای بد می کنه ….
    گفت : چه فکر بدی ؟ تو زن منی ... ولی بازم چشم خانم ... هر چی تو بگی ... ولی من دیگه شوهرتم ها …
    یادته دیشب عقد کردیم ؟ ….

    گفتم : ایرج تو رو خدا صبر کن ... یواش یواش ... من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم ... بهم فرصت بده ... باور کن صبح که از خواب بیدار شدم , نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
    گفت : چشم , پس بدو برو که منم بیام ... امروز باید برم کارخونه ... خیلی کار دارم , جنس میاد و من باید خودم تحویل بگیرم ….
    گفتم :  خوب تو برو , من با اسماعیل میرم …..

    صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم …..

    با عجله رفتم پایین ... عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دو تا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن …
    گفتم : خسته نباشین ... دست شما درد نکنه ...

    و رفتم تو آشپزخونه .. دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ...

    اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو برداشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …

    وقتی سوار شدم , ایرج سرشو تکون داد و می گفت : این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ... ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
    ولی باعث این کار تورج شد ... من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …

    تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن ... منم کمکت می کنم ...

    و دستشو زد به شونه ی منو گفت : یا علی …..

    خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
    منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم



    تا رسیدیم دانشگاه , در این مورد حرف می زدیم …….. پیاده شدم ... پرسیدم : تو میای دنبالم ؟

    خندید و گفت : آره , حتما امروز میام …

    پرسیدم : میشه با هم بریم سر خاک مامان و بابام ؟
    گفت : آره , حتما سعی می کنم زودتر بیام ... چه ساعتی تعطیل می شی امروز ؟
    گفتم : امروز دوازده تعطیل می شم .

    گفت : من اون موقع ممکنه کار داشته باشم ... پس اسماعیل بیاد دنبالت معطل نشی ؛ تو برو خونه , من میام اونجا و با هم می ریم …….
    در حالی که حلقه ی ازدواجم رو که ایرج دوباره خریده بود با شجاعت دستم کرده بودم , رفتم کلاس …..
    شهره بازم نیومده بود …. دلم براش می سوخت … شاید اونم اینقدر عاشق ایرج شده بود که تن به این کار کثیف داده بود و من قصد نداشتم که دیگه کاری به کارش داشته باشم چون می دیدم که هر کاری اون کرد ، من یک قدم به ایرج نزدیک تر شدم و این رو به حساب تقدیر میذاشتم ...

    با خودم گفتم همه ی حادثه ها و اتفاقات بد و خوبی که برام افتاده , منو به کسی که می دونم تنها عشق زندگی منه رسوند … پس راضیم ، خیلی هم راضیم ، دیگه هیچی برام مهم نیست ….

    وقتی عمه از قصد من با خبر شد , گفت : منم میام …. زود باش بیا حلوا درست کنیم تا ایرج نیومده …. بدو …..

    ایرج با اینکه خیلی خسته بود , پیاده نشد و سه تایی با هم رفتیم سر خاک ….
    از دور دلم گرفت .. یادم اومد از سال اونا , دیگه اینجا نیومده بودم …….


    شب سال ,, عمه مهمون داشت و من با اسماعیل تنها اومدم ….
    اول از دور نگاه کردم … فکر می کردم حتما هادی برای اونا سال گرفته ولی هیچ خبری نبود .. کنار قبر اونا سوت و کور بود ….
    کمی که موندم , عمو خبیری با خانوادش اومدن و پشت سر اونا دختر دایی های مامانم و برادرزاده ی بابام ….. همه از دست هادی گله داشتن و هر کدوم چیزی می گفتن ……
    عمو سری تکون داد و گفت : متاسفم برای هادی ……

    و من اونجا به جای اون و خودم خجالت کشیدم …..


    ولی منم باز غفلت کردم و از اون روز تا حالا سر خاک نیومده بودم ….





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم



    اولین چیزی که گفتم این بود : شرمندم که دختر خوبی برای شما نیستم ولی شما هنوز هم به فکر منی … مامان جون ، هدیه ای که برای من فرستادی , رسید … و من فهمیدم چه دختر بدی بودم برای تو و بابام … به خدا فراموشتون نکردم ، همیشه با من هستین ... مخصوصا دیشب که منو عقد می کردن …. باید بودید و می دیدین , چقدر جای شما خالی بود …. منو عقد می کردن و من نمی تونستم بگم با اجازه ی پدر و مادرم … نبودین تا برام آروزی خوشبختی کنین ….. و چه چیزی برای یک دختر مهم تر از این می تونه باشه …. نبودین و نمی دونین در اون لحظه چقدر به شما نیاز داشتم ...

    شما که رفتید زندگی من مدام بالا و پایین رفت …
    من کسی هستم که با رفتن شما روی یک کشتی شکسته میون اقیانوس تنها موندم و به امید راهی می گشتم تا آرامش بگیرم … محبت و عشق شما رو تو وجود هیچ کس پیدا نکردم …. اگر می دونستم که می خوام شما رو از دست بدم , قدر لحظاتی که با شما بودم می دونستم …. و الان اینقدر حسرت نمی خوردم ……

    و حالا با اینکه با ایرج ازدواج کردم , بازم می ترسم ... چون شما پیشم نیستین …
    حالا با اون اومدم تا دست شما رو ببوسم و با اشک هام بهتون بگم چقدر دلتنگ شما هستم ….

    ایرج دستمو گرفت و منو از روی سنگ قبر بلند کرد … و گفت : دایی جون …. ببخشید که زودتر نیومدم خدمت شما ... ولی خاطرتون جمع باشه از رویا مثل چشمم نگهداری می کنم ... حتما بهتون گفته تا حالا چقدر اذیت شده … ولی از این به بعد من مراقبش هستم ، نمی ذارم دیگه نارحت بشه ... بهتون قول میدم …..


    عمه هم گریه می کرد ، راز و نیازش رو کرد و با هم برگشتیم ... در حالی که من سیر نشده بودم ... انگار انتظار آغوش گرمشون رو داشتم و باز با خاک سرد روبرو شدم ……….

    یک هفته بعد حمیرا عازم رفتن شد … از شب قبل کسی نمی تونست با من حرف بزنه ... خیلی دوستش داشتم …. مثل اینکه قسمتی از وجودم داشت می رفت … و اون روز آخر فهمیدم که اون هم نسبت به من همین احساس رو داره …….

    توی فرودگاه اصلا منو نگاه نمی کرد ... سعی داشت ازم دوری کنه ... حتی باهاش حرف می زدم پشتشو می کرد و جواب منو خیلی کوتاه می داد و می رفت ….
    تورج عکس های عروسی رو حاضر کرده بود و آورد و بهش داد ……..
    ایرج با دوربین خودمون مرتب عکس می گرفت و همون جا ظاهر می کرد ………
    حمیرا با اخم به ایرج گفت : یک عکس از من و رویا بگیر …..
    کنار هم وایسادیم ... من دستم رو انداختم دور کمرش و اونم آهسته همین کار و کرد و یک دفعه منو در آغوش گرفت …… و هر دو به شدت گریه کردیم ... جوری که دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم ….

    و با همون بغض گفت : با ایرج بیاین فرانسه ... من دیگه فکر نکنم به این زودی برگردم ……. ولی بهت تلفن می کنم …. تو با اینکه از من کوچیک تری ولی بهترین دوستی بودی که تو عمرم داشتم …. خیلی خوشحالم که زن ایرج شدی ….


    با این حرف من به عمق محبت اون پی بردم …..

    ایرج گفت: ان شالله ماه عسل میایم ……….

    حمیرا ساعت ده اون شب پرواز کرد و از ایران رفت ….. همینطور که به هواپیما روی آسمون نگاه می کردم , گفتم : توام بهترین دوست من هستی و خوشحالم که با دختر و شوهرت داری میری ... هر چند دوریت برای من سخته ….





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و دوم

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول



    تیر ماه بود ... من حاضر می شدم که برای آخرین امتحانم برم دانشگاه …
    تو این مدت من هنوز توی اتاق خودم می خوابیدم و ایرج تازگی ها اخلاقش خیلی خوب نبود ، هر شب تا دم اتاقم منو همراهی می کرد و گاهی هم میومد تو و بغلم می کرد و می رفت ….

    گاهی هم به من می گفت : رویا تا کی ؟

    ولی نمی دونم چرا خجالت می کشیدم و علتش رو هم می دونستم ... با اون رفتاری بود که علیرضا خان با من کرده بود …. هر وقت فکر می کردم به خواسته ی ایرج عمل کنم , بازم یاد اون شب میفتادم و دلم رضا نمی شد ...

    حالا که اون گفته بود تا عروسی یک عقد ساده بگیریم من خلاف حرف اون عمل نمی کردم …. و این ترس که یک روز همین رو به روی من بیاره منو وادار می کرد که بر خلاف میل زیاد ایرج رفتار کنم ….
    طبق عادتی که داشتم , حرفی هم به اون و عمه نمی زدم ….
    تازه تورج هم دیگه هر شب میومد خونه و اینم خودش باعث می شد که از ایرج دوری کنم ……

    تورج که بود همه چیز به خنده و شوخی می گذشت تا دیر وقت می نشستیم و حرف می زدیم , گاهی بازی می کردیم و گاهی با هم می رفتیم بیرون ، یکی دوبار هم با مینا چهار تایی رفتیم سینما ...

    همه چیز خوب بود جز اون خواسته ای که ایرج داشت و من نمی تونستم انجام بدم …….
    حمیرا هم هر وقت زنگ می زد , ازم می پرسید ... ولی من جوابی نداشتم که بدم ….
    نمی دونستم این وسط چیکار کنم ؟ بگم بیاین برای من عروسی بگیرین ؟ یا خودم باید می رفتم تو اتاق ایرج ؟ ...

    و هر دوی اینا برام غیرممکن بود ……

    صبح ها با ایرج و علیرضا خان می رفتم دانشگاه ... اونا منو پیاده می کردن و ظهر با اسماعیل برمی گشتم …….

    اون روز هم قرارمون همین بود ….. ایرج صدام کرد : رویا جان حاضری ؟
    گفتم : بله , دارم میام …..

    گفت : من دارم میرم ... شما با اسماعیل برو ….
    زود از اتاق اومدم بیرون تا ببینمش ... دستشو تکون داد و گفت : می بینمت ... خداحافظ ...

    و با عجله رفت …. یک کم تو ذوقم خورد ….
    امتحانام تموم شد ……
    تقریبا آخرین روز دانشگاه بود ...

    یک هفته بعد از اون ماجرا شهره اومد دانشگاه …. منم خیلی عادی مثل اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده , باهاش برخورد کرده بودم ... اونم دیگه به روی خودش نیاورد ……
    تا اون روز آخر بعد از امتحان اومد پیش من و گفت : رویا اومدم ازت خداحافظی کنم …
    گفتم : آره , حتما ... حالا ما ان شالله تا آخر با هم هستیم ...

    گفت : واقعا پشیمون شدم ... توی عصبانیت تصمیم گرفتم و یک کار احمقانه کردم ولی خودم می دونم کار درستی نبود ... به هر حال حلالم کن ….
    بلند شدم , باهاش روبوسی کردم و از هم جدا شدیم ….
    اسماعیل هنوز منتظرم بود ... زود باهاش اومدم خونه …

    شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و درس می خوندم ... می خواستم بخوابم حتی توی ماشین هم خوابم برد ... با خودم گفتم الان میرم می خوابم و تا موقع اومدن ایرج بیدار نمی شم , شاید خستگی این چند وقت درس خوندن از تنم در بیاد …..
    وقتی رسیدم خونه , دیدم ماشین ایرج جلوی ساختمونه ….
    خیلی عجیب بود اون موقع روز برگشته بود خونه ….





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم



    عمه تو هال بود …
    گفتم : سلام عمه جون ... ایرج خونه س ؟
    گفت : سلام مادر ... آره , داره حاضر میشه بره مسافرت ….
    یکه خوردم ... پرسیدم : کجا ؟
    گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره ... بچه ام خسته شده دیگه ……. بذار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
    با بغض پرسیدم : کجا ؟
    گفت : اونشو من نمی دونم ... از خودش بپرس …

    و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
    وا رفتم ..... و آهسته از پله ها رفتم بالا …

    ایرج تو اتاقش بود ...  در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
    گفت : جانم ... عزیزم اومدی ؟ چه زود ... فکر نمی کردم به این زودی بیایی ...

    منو بغل کرد و بوسید …..
    پرسیدم : کجا می خوای بری چمدون بستی ؟

    گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……

    بی هدف اطرافو نگاه کردم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون ...

    منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
    یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم : خیلی بدی ….
    داشتم می مردم ... مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
    گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..

    گفتم : اونم مثل تو شوخی کرده حتما ... چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
    از خنده روده بر شده بود , می گفت : الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
    برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم ... نهار رو تو راه بخوریم ….
    گفتم : عمه گناه داره , اونم بیاد ...

    و صبر نکردم و دویدم پایین ... اون داشت می خندید ... دست انداختم دور گردنش و گفتم:  تو رو خدا عمه بیا با ما بریم ... خواهش می کنم نگو نه , قبول نمی کنم ... بیا بدون شما خوش نمی گذره ….
    گفت : اولا بشین ببینم , باهات کار دارم ….. تو دلت می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
    گفتم : الان چه وقت این حرفاس عمه جون ؟ …
    گفت : نه , بگو ببینم ... ( ایرجم اومد پیش ما )

    گفتم : راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
    همونی که داشتم عالی بود .... خیلی هم عالی ... و همیشه توی ذهنم می مونه ... دیگه چه لزومی داره ؟
    عروسی برای یک شب خاطره انگیزه , خوب منم داشتم دیگه … برای چی عروسی بگیریم ؟ …. نمی خوام …..
    سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم ؟ من رویا رو می شناسم ... شماها هنوز اونو نشناختین …
    خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین .. منم تا شما برگردین , اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
    بغلش کردم و بوسیدمش ... اونم منو در آغوش گرفت و در حالی که چشمهاش پر از اشک بود , گفت : قربونت برم عمه ... خدا تو رو به من داد …..
    ایرج گفت : داد به من …. مامان صاحب نشو ... داد به من …....





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم



    من خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و دادم به ایرج برد گذاشت تو ماشین ...

    عمه برامون یک عالم خوراکی گذاشته بود ... من کیفم رو روبراه کردم و نگاه کردم تو آینه تا ببینم خوب هستم یا نه …
    یک باره قلبم از جا کنده شد ….. سست شدم ...

    یاد اون روزی افتادم که با بابام می خواستم برم شمال ... ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفت ... به شدت می لرزیدم ... صحنه های تصادف یک بار دیگه اومد جلوی چشمم ...

    ایرج منو صدا کرد ولی قدرت حرکت نداشتم وقتی دید خبری از من نشد , اومد بالا ….
    از دیدن من ترسید ... فکر کرد اتفاقی برام افتاده ……
    نشستم روی تخت و گفتم : ایرج نمیام ... می ترسم …
    پرسید : چرا عزیزم ؟ خودتو ناراحت نکن ... بگو ببینم چی شده ؟

    گفتم : از شمال رفتن می ترسم …
    گفت : اوه , یادم نبود عزیز دلم ... من مراقبم ... بالاخره که باید بریم ...

    گفتم : پس از جاده ی چالوس نرو ... هیچ وقت نمی خوام اون جاده رو ببینم ……
    صدا زد : مامان یک کم آب قند بیار … رویا حالش خوب نیست ….
    عمه هم داد زد : مرضیه آب قند بیار ...

    و خودش با عجله اومد بالا ….
    بلند شدم که مسئله بزرگ نشه ... ولی سرم گیج رفت و خوردم زمین ……
    ایرج منو روی دست بلند کرد و برد پایین روی کاناپه خوابوند …..
    عمه هراسون دنبال ما میومد و هی می پرسید : چی شده ؟
    ایرج گفت : یاد سفرشون با دایی اینا افتاده ……

    عمه زد روی دستش و گفت : خاک بر سرم ... چرا من به فکر نبودم ؟ … ولش کن ایرج ... با این حالش نرو ... برین یک جای دیگه …
    گفتم : نه الان حالم خوب میشه …

    و آب قند رو سر کشیدم …

    کمی دراز کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم : بریم ……
    ایرج گفت : نه , عجله ای نیست ... اول تو حالت خوب بشه ……
    نمی خواستم تو ذوق ایرج بزنم ……..
    گفتم : نه خوبم به خدا بهترم … فقط از جاده ی چالوس نریم ….


    هنوز خیلی خوب نبودم و تظاهر می کردم که راه افتادیم و ایرج از جاده هراز رفت به طرف شمال ….
    با این که ما می خواستیم بریم رامسر و راهمون طولانی می شد ……. با تمام قوا سعی می کردم به چیزی که ناراحتم می کنه , فکر نکنم ... تا این سفر رو برای خودمون ؛؛ مخصوصا ایرج خاطره انگیز باشه …….
    اونم تمام راه با من حرف زد … انگار سالها بود با هم حرف نزده بودیم ....


    ناهار رو توی راه خوردیم و هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم به هتل رامسر ….

    وقتی داشتیم از پله های هتل بالا می رفتیم , گفتم : ایرج جان منو اول می بری لب دریا ؟ …
    گفت : باشه عزیزم ... جابجا بشیم , می ریم …..

    در اتاق رو که باز کردم , جا خوردم و برگشتم و ایرج رو بغل کردم و گفتم : وای تو محشری …. چطوری این کارو کردی ؟

    تمام اتاق تزیین شده بود ... چراغ ها خاموش بود و با نوری که از شمع های بلند روی گلهای قرمز می تابید , اتاق روشن شده بود ... خیلی شاعرانه و زیبا …. مثل یک رویای دست نیافتی , دل انگیز بود ….

    درو بست و منو بغل کرد ……………

    ما دیگه لب دریا که نرفتیم … حتی شام هم نخوریم و تا صبح خوابیدیم …….

    و صبح تو آغوش ایرج بیدار شدم …..

    نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و من برای اولین بار دریایی که همه ی رویای من در بچگی بود , دیدم …

    کنارش وایستادم و مدت زیادی فقط نگاه کردم …..
    خواستم چیزی بگم ولی احساس کردم اون خودش می دونه که من چی می خوام بگم ….

    خروشان بود با موج های بلند ... آب ها به هم می پیچیدن و طبقه طبقه روی هم فریاد می کشیدن و به طرف من میومدن و من باز هم نگاه کردم …
    ایرج اومد از پشت دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و سرمو بوسید … .و اونم مثل من ساکت وایستاد ….
    یک هفته اوجا موندیم ... تمام جنگل و روستای زیبای اطراف رو گشتیم ولی چیزی که همه ی اونا رو لذت بخش می کرد , عشقم به ایرج بود …..

    ساعت حدود دو از رامسر راه افتادیم و این بار با نظر من از همون جاده ی چالوس برگشتیم ... ابتدای جاده نگه داشت و کلوچه و عسل و سبد خرید و بعد به من نگاه کرد و گفت : خوبی ؟ می خوای برگردم از هراز برم ؟ ….
    گفتم : نه , به خدا خوبم ... بریم …
    گفت : پس به من فکر کن ... با خودت تکرار کن چقدر شوهرمو دوست دارم ... بهش اعتماد دارم ... اونم بیچاره داره آهسته میره و به جاده هم نگاه نکن …





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش چهارم



    بعد آهنگ " بوی گندم داریوش " رو که روی یک کارتریج داشت , گذاشت و خودشم باهاش شروع کرد به خوندن ... و من برای اولین بار دیدم که اون صدای خوبی داره …..
    گفتم :  ایرج تو رو خدا خاموش کن , خودت بخون ... من نمی دونستم تو اینقدر صدات خوبه …

    خندید و گفت : بلد نیستم ... اون که می خونه می تونم ... همین جوری هیچی بلد نیستم ……

    واقعا سرم گرم شدم و نفهمیدم کی به کرج رسیدیم …. و از اونجا راهی تهران شدیم ….. و ساعت هفت رسیدیم خونه ……
    وقتی می رفتیم ، علیرضا خان کارخونه بود و تورج هم نبود که ازشون خداحافظی کنیم ولی حالا همه به استقبال ما اومده بودن …

    و با تعجب دیدم مینا و سوری جون و آقای حیدری هم اونجان ….
    انگار با اصرار تورج اومده بودن ... عمه و تورج برامون سنگ تموم گذاشتن و اتاق ایرج رو به طور کلی عوض کرده بودن ... همه چیز اون نو بود و درست مثل اتاق عروس شده بود …

    نمی دونستم در مقابل این محبت های عمه چی بگم …….
    عمه رو بغل کردم که ازش تشکر کنم … ولی اون دستمو کشید و برد تو اتاق حمیرا و درو بست و گفت : بیا باهات کار دارم ….
    گفتم : می خواستم ازتون تشکر کنم ….

    گفت : اییییی اینو ول کن ... من مادرتم …. من نکنم کی بکنه …. می خواستم بگم ……

    گفتم : عمه جون کاش می گذاشتین من به عنوان جهازم اون اتاق رو درست کنم …

    گفت : جهاز تو با من بوده و این خونه دیگه مال توام هست … پس ولش کن ... به من گوش کن … ( اون بی تاب بود تا چیزی به من بگه ) این دختره چی می خواد دقیقه ای یک بار میاد اینجا ؟ ای بابا اصلا … تو نبودی , با تورج میومد که مثلا کمک کنه اتاق تو رو درست کنیم …

    هر چی می گفتم نمی خوام , مگه من خودم دست و پا چلفتی ام ؛ به خرجش نمی رفت که نمی رفت ... به خدا بهش محل نمی ذارم ,  بازم میاد ، حالام تورج ور داشته اینارو آورده اینجا که رویا می خواد بیاد ... ای بابا من حوصله ی اینا رو ندارم ... تو یک چیزی بهشون بگو ... حالا امشب که اومدن ولی دیگه نذار این دختره خودشو به ما بچسبونه ….
    نه اینکه عمه جون ازش بدم بیادها ... از سوری خانم هم بدم نمیاد ... ولی اینکه هر روز اینجا باشن رو نمی خوام …

    بعدم راستش به تورج و مینا شک کردم …. دارن شورشو در میارن …. راحت دختره رو میاره تو خونه و آخر شب می بره می رسونه … می ترسم عمه … به خدا وهم ورم داشته ... می ترسم …





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم



    یک وقت بلایی سرم نیارن رویا ؟ …
    من این دختر رو نمی خوام ها ... گفته باشم …. نه اینکه دختر بدی باشه ولی لیاقت تورج خیلی بیشتر از ایناس ….
    صدای ایرج اومد که منو صدا می کرد ...

    در حالی که عمه هنوز درد دل داشت و دلش می خواست از اونا بدگویی کنه , با هم رفتیم پایین ….
    مینا داشت چایی می ریخت ... عمه با آرنج زد تو پهلوی من و با سر اشاره کرد و گفت :دیدی ؟ تحویل بگیر …..

    من یک چشم غره به تورج رفتم ….
    با سر پرسید : چی شده ؟

    گفتم : حالا بهت میگم …..

    مینا همین جور مشغول پذیرایی بود ... درست انگار اینجا خونه ی خودشه ….

    راستش حرص منم داشت در میومد ... عمه داشت خون خونشو می خورد … و سوری جون بی خیال داشت با عمه حرف می زد …. آقای حیدری هم کنار ایرج نشسته بود و با اون حرف می زد ……

    علیرضا خان هی فندک می زد که پیپشو روشن کنه و اونم روشن نمی شد و باز دوباره می زد تق … تق … تق …
    یک مرتبه عمه داد زد : بسه دیگه , نزن….. مرضیه برو اون کبریت رو بیار بده به آقا ……
    توام بشین مینا ... نمی خوام کار کنی ... مگه نمی ببینی من کارگر دارم ... بشین دیگه …….
    علیرضا خان اصلا به روی خودش نیاورد و چند تا فندک دیگه زد و بعد کبریت رو از مرضیه گرفت و پیپ رو روشن کرد ….
    مینا رفت نشست ، ولی سرخ شده بود و معلوم بود حال خوبی نداره ... سوری جون هم رفته بود تو هم …… اما تورج … دو تا دستشو گذاشت بین دو زانوش و کمی خودشو خم کرد و گفت : خوب حالا زودتر شام بخوریم که امشب مینا باید سنگ تموم بذاره برای دوستش و تا اونجایی که می تونه بخونه ... که فکر کنم دل شکوه خانم هم برای صداش تنگ شده ……..





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و سوم

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول



    آقای حیدری به محض اینکه شام خورد ... از جاش بلند شد و گفت : با اجازه دیگه مزاحم نمی شیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم ... خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم ...

    ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ...

    هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن ….
    با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن , فایده ای نداشت …..
    منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
    در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال ….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت ...

    من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه … حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه و علیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره …. و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
    وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد : دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی ... چه خبره هر شب هر شب این دخترو میاری اینجا ؟
    تورج با لبخند خاص خودش گفت : خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم ؟ …
    عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
    تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
    علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن ... شوخیشم بده بابا ، نکن …..
    گفت : خوب آره ... زن می خوام بگیرم ...  بذارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
    علیرضا خان گفت : گفتم شوخی نکن بچه ... اگر زن می خوای , سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل ... میگم مامانت زنگ بزنه , می ریم برات خواستگاری ... تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه … خوب به هم می خورین ... تازه دختره تو همون نیرو هوایی , تو مستشاری با آمریکایی ها کار می کنه ….
    تورج گفت : ای بابا جان ... این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ؟ ……
    گفت : یک دفعه نبود ... مامانت نگرانت بود , منم دختر مکفی رو دیده بودم , تحقیق کردم … دیدم مناسبه برای تو …..
    تورج گفت : باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم ... حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
    ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچ وقت جدی حرف نمی زنی ؟
    خندید و گفت : سکه هامو پس بده ... بی احساس نشسته داره نگاه می کنه ... من بیخودی ده تا سکه دادم به شماها …
    اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
    ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونیم داری چیکار می کنی ؟ الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
    گفت : خوب آره ... شاید خوشم اومد ... اگر همه چیزش مثل مینا بود , حرفی نیست …….
    ایرج گفت : نه بابا ... تو جدی بشو نیستی ... منم خیلی خسته ام ... می رم بخوابم ... شب به خیر همگی …..





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان