خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش چهارم



    با یک سری تهدید برای جون بچه هام که اونچه که اینجا گذشته رو به احدی نگم , کتابامو دادن به من ... بدون اینکه لای اونو نگاه کنن .
    دوباره چشم منو بستن و سوار ماشین کردن و خیلی زودتر از اونی که رفته بودیم , نگه داشتن ... وقتی چشمو باز کردم دیدم جلوی در دانشگاهم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن , منو ول کردن و رفتن …..
    باورم نمی شد که به این راحتی از دست اونا خلاص شده باشم ... هنوز هم می ترسیدم …
    به ساعت نگاه کردم ….
    یازده شب بود و من حیرون و سرگردون , مونده بودم چیکار کنم ….
    به سختی تاکسی گیر آوردم و خودمو رسوندم دم خونه و پیاده شدم ...

    دست لرزونم رو گذاشتم روی زنگ ... آقا کریم درو باز کرد با عجله خودمو انداختم تو خونه ...

    هنوز فکر می کردم منو تعقیب می کنن ...  آقا کریم دلواپس بود و داد زد : کجا بودین خانم ؟ ….

    و دوید تا اهل خونه رو خبر کنه ولی من توان نداشتم تا ساختمون برم ….

    همون جا کنار اتاق آقا کریم نشستم …. و شروع کردم به گریه کردن …..
    کریم زنگ زد به خونه و خبر داد که من دم درم …..
    چیزی نگذشت که دیدم عمه و مینا دارن با عجله به طرف من میان …..
    عمه از همون دور که داشت میومد , خودشو می زد …. به من که رسید … هراسون و وحشت زده از من می پرسید : چیکارت کردن مادر ؟ کجا بودی ؟ حرف بزن ... جون به سر شدم ... چیکارت کردن ؟

    در حالی که خیلی حالم بد بود ,گفتم : کاریم نکردن ... فقط ترسیدم ….. تو رو خدا چیزی ازم نپرسین ….. آسیبی که تو اون زمان کم به روح من وارد شده بود , تازه خودشو نشون داده بود و می خواستم فریاد بزنم و کار ناعادلانه ای که با من شده بود رو از دلم بیرون بریزم ………
    گفتم : کو ایرج ؟
    عمه گفت : با تورج و علیرضا رفتن تو رو پیدا کنن ... خدا کنه زنگ بزنن …
    حالا عمه و مینا منو سئوال پیچ کرده بودن …. و من از گفتن حتی یک کلمه وحشت داشتم ... منو به جون بچه ها تهدید کرده بودن و ازم تعهد گرفته بودن که به کسی حرفی نزنم ….
    بلند شدم و سه تایی رفتیم به طرف ساختمون ... وسط راه بودیم که ماشین ایرج اومد تو ...

    از دور منو دید ماشین رو نگه داشت و به طرف من دوید و منو چنان در آغوش گرفت که نمی تونستم نفس بکشم …. و هی می پرسید : چی شده ؟ کجا برده بودنت ؟ …
    با بغض گفتم : الان نپرس ... حالم خوبه .. باهام کاری نکردن …..
    تورج اونقدر عصبانی بود که فقط با حرص به اطراف نگاه می کرد ... حرفی نمی زد ولی علیرضا خان به اون کسانی که این کارو کرده بودن , فحش های بد می داد ….
    عمه فورا یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت : بخور ... تنت یخ کرده ... یک چیز شیرین بخوری بهتر میشی …
    همه دور من نشسته بودن ... ایرج یک پتو آورد و کشید دور من ...

    پرسیدم : دخترا کجان ؟ خوبن ؟

    مینا گفت : نه , طفلک ها با گریه خوابیدن ... تو رو می خواستن ………
    حالا همه نشسته بودن و به من نگاه می کردن که حرف بزنم ……
    گفتم : می ترسم چیزی بگم ….

    عمو گفت : تهدیدت کردن ؟
    گفتم : آره …
    گفت : بگو ... همه ی جریان رو بگو ... هیچ [.....] نمی تونن بخورن ... ما که نمی ریم به اونا بگیم ... ولی باید بدونیم چی به سرت آوردن و کی این کارو کرده …….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش پنجم



    گفتم : راستش من بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم چون شنیده بودم عده ای رو تو دانشگاه گرفتن و چند نفرم سعی کرده بودن منو قاطی کاراشون بکنن , این بود که فکر کردم برام پاپوش درست کردن ... 

    در حالی که خیلی هم بهم احترام گذاشتن و حرف بدی هم به من نزدن ... حتی وقتی خواستن دوباره چشمو ببندن , ازم اجازه گرفتن ….
    فقط می خواستن من براشون جاسوسی کنم ... فکر می کردن که کسی به من شک نمی کنه و تو دانشگاه هم به من اعتماد دارن و دلشون می خواد من با گروه اونا باشم ... می خواستن که سرگروهای اونا رو لو بدم ……

    و جریان رو تعریف کردم …..
    علیرضا خان با دست , سر و صورتش رو می مالید و نمی دونست عصبانیتشو چطوری خالی کنه ... گفت : این از اصل مشکوکه ... مسخره اس ... ساواک بخواد کسی رو ببره , این طوری نمی بره ... این طوری جاسوس نمی گیره ... اون خودش صد تا خبرچین داره , مونده ی این نیست که یک زنی رو اونم با این وضع ببره و ولش کنه ....

    نه , یک جای این کار می لنگه ... یا اونا منظورشون من بودم یا می خواستن ببینن تو خونه ی ما چی می گذره … یا اصلا ساواکی نبودن ... برای اینکه این کارا در حد ساواک نیست ... این یک کار احمقانه و بی برنامه بوده …..
    همین طور که پتو دور من بود , ایرج منو گرفته بود تو بغلش و شونه های منو ماساژ می داد ….
    علیرضا خان بازم فکر می کرد و راه می رفت …..
    نه , اصلا با عقل جور در نمیاد ... معنی نداره ….. امکان نداره …. شرط می بندم اگر کار ساواک بود , جلیلی به من می گفت ... دیدی که اصلا اطلاعی نداشتن …
    برای همین من اونقدر ترسیده بودم ... گفتم بردنش بلایی سرش بیارن ….
    همه چیز زیر نظر جلیلیه … نه …. نه … اگر اونا کرده بودن , اون خبر داشت ... بعدم میگم این کار ساواک نیست … من ته و توشو در میارم ببینم کدوم مادر [……] تونسته با عروس من این کارو بکنه ... اون وقت مادرشو به عزاش می شونم …..

    تورج گفت : اونو بذار به عهده ی من ... تا سر در نیارم کار کی بوده , ول نمی کنم ….

    علیرضا خان همون طور راه می رفت و دست و پاش هنوز می لرزید ….. انگشتشو به نشونه ی اینکه فهمیدم , بالا برد و گفت : فکر کنم یک کسی می خواسته مطمئن بشه تو جاسوس نیستی ... اگر این طوری باشه , خطرش کمتره ولی ازطرف ساواک باشه ما دیگه در امان نیستیم ….. ولی نه , نیست ... از طرف ساواک نیست ... بهتون قول می دم …..
    تورج پرسید : تازگی تو دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاده رویا ؟
    گفتم : نه , هیچی ... اصلا من کار به کار کسی ندارم …. بیشترم که بیمارستانم …..
    ایرج پرسید : مثلا یک حرفی کسی ازت چیزی خواسته باشه … خوب فکر کن ….

    گفتم : باور می کنی الان اصلا مغزم کار نمی کنه ؟ …..
    چرا ... صبر کن ... یک بار شهره می خواست بهم اعلامیه ی مجاهدها رو بده , یک بارم چند تا اعلامیه مال حوزه علمیه بود ... هیچ کدوم رو نگرفتم اصلا ... گفتم برین هر کاری می خواین بکنین , من کاری ندارم ... همین ….
    علیرضا خان پرسید : تازگی خیلی ها رو گرفتن تو دانشگاه …..
    گفتم : من این طوری شنیدم ... میگن از دانشکده ی حقوق ده پانزده نفر رو گرفتن ……
    علیرضا خان گفت : کار خودشونه ... می خواستن ببینن تو خبرچین هستی یا نه ؟ بهت مشکوک شده بودن ….
    گفتم : عمو امکان نداره ... من حتی اونا رو نمی شناسم ... با اونا قاطی نشدم که به من مشکوک بشن ….
    تورج گفت : کار اسلامگراها نیست ... اونا این کارو نمی کنن ... من روش اونا رو می شناسم ... کار مجاهدهاس …
    ایرج گفت : پس اینم زیر سر شهره اس ... باشه که ببینیم ….
    گفتم : تو رو خدا دردسر درست نکنین ... ولش کنین ... اگر کار ساواک نباشه که ترسی نیست , تموم شد و رفت ……
    تورج گفت : بَه زن داداش , تازه می خوایم شهره رو با عزت ببریم باغ ….





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و سوم

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و سوم

    بخش اول



    گفتم : وای ,, تورو خدا نه ... یک وقت این کارو نکنین که من ازتون نمی گذرم ….
    ایرج گفت : نباید بفهمیم کی با ما این کارو کرده ؟ ….
    عمه گفت : راست میگه ... ما همه داشتیم می مردیم .. وسط حیاط همه با هم گریه می کردیم …
    اگر بلایی سرت میومد چه خاکی سرمون می ریختیم ؟ ...
    ایرج سرشو کوبید به دیوار ... من گفتم دیگه چهار شکاف باز کرد ... از همه بدتر اون دو تا بچه اونقدر گریه کردن تا خوابشون برد ….
    گفتم : وای الهی بمیرم ... مگه اونا هم فهمیدن …..

    مینا گفت : خوب معلومه ... مگه کسی می تونست خودشو کنترل کنه ؟ ...
    تورج گفت : به خدا اگر این بارم زیر سر شهره باشه ,زنده نمی ذارمش ….
    اون شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم … ولی بازم وقتی رفتیم تو تخت , من خوابم نمی برد و استرس داشتم ... تا اینکه ایرج منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت …
    مثل اینکه جای امنی پیدا کرده بودم , خوابم برد …
    با ناز و نوازش ترانه و تبسم از خواب بیدار شدم .. اونا از اینکه من گم نشده بودم , خوشحال بودن ...

    ترانه می گفت : مامان کی تو رو برده بود ؟ مگه خودشون مامان نداشتن که تو رو بردن ؟ …..
    از حرفای بچه ها فهمیده بودم که هیچ کس به روحیه ی اونا فکر نکرده و هر دو ضربه ی روحی بدی خوردن … که تا مدتی جبران نمی شد کرد ……

    حالا هر وقت می خواستم از خونه برم بیرون هر دو به من می چسبدن و گریه می کردن و با مکافات اونا رو راضی می کردیم و خاطرشون رو جمع که من برمی گردم و اتفاقی برام نمیفته …..
    بالاخره امتحانات تموم شد ولی دانشگاه هر روز شاهد حوادثی ناگوار بود و من از ترسم به هیچ کس نزدیک نمی شدم …
    با تموم شدن دانشگاه و دادن پایان نامه که اونم همیشه توی وقت های بیکاری , تو بیمارستان می نوشتم ….
    من درسمو تموم کردم …. ولی هنوز نفهمیده بودیم که اون جریان از کجا بود و فقط مطمئن شدیم که کار ساواک نبوده …..
    تا اینکه تهران شلوغ شد و حادثه ی میدون ژاله پیش اومد …….
    روز جمعه هفدهم شهریور بود …. دکتر از من خواست که به جای ایشون برم بیمارستان و مریض هاشو ویزیت کنم ... اون همیشه این کارو می کرد ... بعد از هر عمل که منم همراهش بودم وظیفه ی مراقبت بعد از عمل رو به من واگذار می کرد ……
    قرار شد من تا ظهر برم و به مریض ها سرکشی کنم و برگردم خونه …

    تازه چشممو باز کرده بودم که ایرج منو بغل کرد و گفت : دلم برای علی تنگ شده ... بریم امروز خونه ی تورج اینا ….
    گفتم : بریم عزیزم ولی من باید یک سر برم بیمارستان و برگردم ……

    طبق معمول اوقاتش تلخ شد ولی می دونست که وقتی باید برم , دیگه می رم ... بحث نمی کرد ….
    ولی من از این که اون ناراضیه خیلی معذب می شدم وحتما یک طوری از دلش در میاوردم …. اون نمی دونست که چقدر خسته ام و دوست دارم هنوز تو رختخواب بمونم و با اون و بچه هام باشم ولی احساس وظیفه نمی گذاشت ... دوست داشتم کارمو به بهترین نحو انجام بدم …..

    نه برای اینکه بگن من خوبم , فقط این یک خصلت باطنی بود که از بچگی داشتم ……..
    صدای ترانه از پشت در اومد ... اون تازه یاد گرفته بود که دست کوچولوشو مشت می کرد و با انگشت وسط می زد به در که اجازه بگیره بیاد تو ...

    ایرج پرید در باز کرد ... هر دو پشت در بودن ……. تا دیدن من بیدارم , پریدن روی تخت و چهار تایی شروع کردیم به بازی کردن …
    ایرج یادشون داده بود که با بالش به هم بزنن و این کارو خیلی دوست داشتن ... وقتی اونا می خندیدن بهترین لحظات زندگی من بود …..





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و سوم

    بخش دوم



    من دیگه حاضر می شدم و درمیون نارضایتی بچه ها و ایرج با وجدان ناراحت راه افتادم و قرار شد اسماعیل بمونه تا منو برگردونه و همگی دسته جمعی بریم خونه ی تورج و مینا ……..

    بیمارستان خلوت بود ... معمولا صبح های جمعه همین طور بود تا وقت ملاقات …
    من داشتم پانسمان یکی از مریض ها رو چک می کردم که سر و صدای زیادی توی راهرو شنیدم …

    کارمو تموم کردم و به پرستار گفتم : ببین چه خبره ؟ …..

    خیلی زود برگشت و با اضطراب گفت : دکتر بدو ... یک عالمه مجروح آوردن …..
    دکتر ساجدی گفته شما رو خبر کنم ….

    با عجله رفتم …
    زخمی و مجروحی بود که میاوردن تو بیمارستان ... صدای الله و اکبر و یا حسین تو فضا پیچیده بود …..
    همه می دویدن تا بتونن مجروح ها رو که همگی گلوله خورده بودن , برسونن به جایی که نجات پیدا کنن ….
    با وحشت پرسیدم : چی شده ؟

    یکی که یک پسر بچه ی چهارده پانزده ساله ای رو که پاش تیر خورده بود , با خودش حمل می کرد , گفت : بگو یا حسین ... میدون ژاله رو کربلا کردن ... همه رو کشتن ... رحم نکردن ... قتل عام بود , قتل عام … همه رو کشتن ... تو رو خدا به داد اینا برسین …

    پشت سر هم ماشین جلوی در نگه می داشت و مجروح میاورد که بعضی ها هم دیگه تموم کرده بودن …

    من و دکتر ساجدی و پرستارها یکشیک توی اتاق عمل تا ساعت هشت شب مشغول بودیم ... من زخم های سطحی رو مداوا می کردم و عمل های سخت رو دکتر ساجدی …..
    می گفتن تعداد کمی از اونا رو اینجا آوردن .. خیلی ها رو خودشون بردن و بقیه هم توی بیمارستان های دیگه رفتن ... بعضی ها هم توی راه تموم کرده بودن ….
    فاجعه ی دردناکی اتفاق افتاده بود ... اون روز از بس زن و مرد جوون که رو به مرگ بودن , دیده بودم , دیگه حالت تهوع داشتم ….
    می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده که اینا رو به رگبار بستن و این کشتار برای چی بوده ؟
    وقتی کار آخرین زخمی تموم شد … رفتم توی راهرو و روی یک صندلی نشستم ....

    همراهی اون از من پرسید : حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟

    گفتم : آره ... گلوله زیاد بهش آسیب نزده بود ... چه نسبتی با شما داره ؟
    گفت : دوستمه ... هنوز خانوادش نمی دونن ... هفت نفری رفته بودیم ... فقط من تیر نخوردم ... کار خدا بود که بتونم دو نفر اونا رو نجات بدم ... از اونای دیگه هم خبر ندارم .
    گفتم : چیکار می کردین که این طوری شد ؟

    گفت : رفته بودیم نماز جمعه ... شما خبر نداشتین ؟ دیروزم تو قیطریه به ما حمله کردن ... امروز دیگه سنگ تموم گذاشتن بی شرفا ……

    پرسیدم : مگه شما چیکار کرده بودین ؟
    گفت : هیچی ... برای نماز رفتیم ولی مردم شعار مرگ بر شاه دادن … اونام همه رو بستن به گلوله ... باور کنین خانم دکتر روی زمین خون مثل سیل راه افتاده بود ... همه رو کشتن ... همه جا جسد بود و خون ... خیلی ها کشته شدن …... کربلا بود , کربلا ... قربون امام حسین برم که چی کشیده ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و سوم

    بخش سوم




    ساعت رو نگاه کردم , نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن ... می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیرشو برای من از رو بسته …
    خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جوابگو باشم .. رفتم لباسم رو عوض کردم ... باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ...نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه …..
    کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من …..
    راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم ... حتی می خواستم درو ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم … بمیرم امروز خیلی اذیت شدی ... شنیدم چی شده ... اسماعیل اومد , گفت

    جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و درو بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ….
    جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش ….

    گفتم : تو الان همه ی خستگی منو درآوردی ... خیلی ازت ممنونم که اومدی …..
    گفت : خدا رو شکر ... گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمی شه باهات حرف زد ... بیا که همه دم در منتظرت هستن …..
    پرسیدم : منظورت از همه کیه ؟
    گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقای  گل …… راستش مامان دلواپس تو بود ... گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن , گفتن ما هم میایم ... پس همه اومدیم …..
    گفتم : خیلی خطرناکه ... کاش اونا رو نمیاوردی ... بیرون دارن همه رو می کشن …..

    گفت :  الان که خبری نیست ... زود باش بریم …..
    بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن : مامان …..

    ترانه می گفت : مامان من اینجام ... دسته گلت اینجاس …….
    گفتم : قربونت برم دسته گل من ... عزیز دلم ….

    اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم ... حالا از سر و کول من بالا می رفتن ….
    ولی من فقط جسدم اونجا بود ... خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ………
    دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم ... با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن ... حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن ….
    اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن ... پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ؟! ……….

    اون شب همه با هم رفتیم فرحزاد ... یک جایی رو سراغ داشتیم که غذاهای خوبی داشت و شام خوردیم …
    تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد ... اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن ……..

    و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدا خودش داره یواشکی مبارزه می کنه و چون خودش خلبان ارتشه , نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه …….

    و اینو به راحتی می شد فهمید ... برای این که از همه چیز خبر داشت ………….
    چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …

    و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم …….
    از اون روز به بعد حال و هوای شهرهای ایران تغییر کرد ... به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود ... همه چیز به هم ریخته بود ... مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن …

    خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن …..





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و سوم

    بخش چهارم



    روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد …..
    مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن ….
    حالا سرگرمی بیشتر جوون ها , درست کردن کوکتل مولوتف بود ... بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه ….

    یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان ... دردش بود …
    من و سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد …
    علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد … مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز روبراه شد , تورج رسید …

    خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد ….
    به مینا گفت : به خدا می دونستم دختره ... خواب دیدم ...
    اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی ...

    و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد …

    کارگرهای کارخونه هم سر به شورش برداشته بودن …
    بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سردستگی عزت , کارگرها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه ……..
    وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد … این جرات در اونا بیشتر شد …..
    کارخونه هنوز کار می کرد ... با وجود اینکه خیلی جاها تعطیل شده بود , علیرضا خان عده ای از کارگرها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن , اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود ……
    همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل …

    من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم ... آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود ...
    تا انقلاب پیروز شد ..............

    شور و حرارتی که بین مردم بود , باعث خوشحال ما هم شد ... دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره ……..
    ده روز از این پیروزی گذشته بود ... مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن ……





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و سوم

    بخش پنجم



    تازه از بیمارستان برگشته بودم ….
    عمه و دخترا توی هال داشتن بازی می کردن …

    تبسم علاقه ی زیادی داشت که مامان شکوه رو بچه ی خودش بکنه و ترانه هم شوهرش بشه ... این طوری مدتی سر هر سه تای اونا گرم بود ….

    من یک چایی خوردم تا یک کم بخوابم …
    صدای زنگ تلفن بلند شد ... گوشی رو برداشتم ... چون معمولا ایرج زنگ می زد که ببینه من خونه رسیدم یا نه ؟ …
    یکی از کارگرهای کارخونه بود ... با وحشت گفت : خانم یک کاری بکنین ... حمله کردن به کارخونه ... دارن همه چیز رو از بین می برن ... جون ایرج خان و آقا در خطره ... زود یک کاری بکنین ….

    داد زدم :  الان میام …..
    دستم سست شد و فقط زیر لب گفتم : ای خدا ... ایرج رو به تو می سپرم ….
    حالا من باید کاری می کردم که عمه و بچه ها متوجه نشن ... گفتم : تو بیمارستان زخمی آوردن , من باید برم ….

    و داد زدم : مرضیه , اسماعیل رو خبر کن ... زود باش ...

    و خودم کتم و انداختم تنم و دویدم بیرون ...

    عمه گفت : می خوای زنگ بزنم ایرج زود بیاد ؟
    گفتم : نه , خودم زنگ می زنم ... شما مراقب بچه ها باشین……….
    چنان آشفته بودم که نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم ... می دونستم که اگر به کارخونه حمله کرده باشن , جون هر دوی اونا در خطره ….
    اول جاده کرج پلیس رو خبر کردم …. و با سرعت رفتیم به طرف کارخونه …….
    نمی دونم چند تا آیه الکرسی خوندم تا اونجا رسیدیم ... پلیس زودتر ما رفت تو ...

    از همون جا معلوم بود که اوضاع خیلی خرابه از دربون و نگهبان خبری نبود ... تمام شیشه های اتاقک نگهبانی شکسته بود و همه چیز حاکی از این بود که حمله ی بدی به کارخونه شده …..
    مشتهامو گره کرده بودم که بتونم خودمو کنترل کنم ……
    درِ سالن چهار طاق باز بود ... با ماشین رفتیم توی سالن و من پیاده شدم………
    کار تموم شده بود ... همه ی دستگاه ها خرد و خراب شده بود ... چیز سالمی اونجا دیگه نبود …

    داد زدم : ایرججججج , ایرججججج .... کجایی ؟

    و با سرعت دویدم طرف اتاق علیرضا خان ...

    همه ی کارگرها زخمی و مجروح یک گوشه افتاده بودن ... اونایی که به هوش بودن , بر اثر شدت صدماتی که خورده بودن نمی تونستن از جاشون بلند بشن ...

    ایرج و علیرضا خان رو پیدا کردم ... هر دو جلوی در اتاق افتاده بودن ... ایرج دَمر بود و صورتش روی زمین …..
    با وحشت اونو برگردوندم و دیگه نتونستم طاقت بیارم و از ته دلم جیغ کشیدم ……

    غرق خون بود ….
    می لرزیدم و هوار می کشیدم ... اسماعیل هم رفت سراغ علیرضا خان …..

    فورا نبض ایرج رو گرفتم ... هنوز خیلی ضعیف می زد ...

    دویدم به طرف تلفن , خوشبختانه وصل بود ... به بیمارستان زنگ زدم و گفتم چند تا آمبولانس با دکتر بیان اینجا …





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و چهارم

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و چهارم

    بخش اول




    تا آمبولانس رسید , علیرضا خان چشمشو باز کرده بود ... ولی ایرج تقریبا دیگه نبضش نمی زد ... اول اونو بردیم تو آمبولانس ... من هر کاری لازم بود , براش انجام دادم …
    یک کم بهتر نفس می کشید ولی اصلا خوب نبود ...

    تا رسیدیم بیمارستان , زنگ زدم دکتر صالح و جریان رو گفتم و اونم راه افتاد که بیاد …. سریع ازش عکس برداری کردیم …..
    دنده اش صدمه دیده بود و خونریزی داخلی داشت و این خیلی بد بود …..
    من اونو بردم تو اتاق عمل تا همه چیز حاضر باشه و وقت تلف نشه ….
    اونجا چشمشو باز کرد و منو نگاه کرد …..
    و دوباره بست و رفت به اغماء ……
    غیر از ایرج کارگرهای دیگه هم بودن که صدمه زیادی خورده بودن ولی بیشتر سر پایی درمان شدن به جز دو نفر که بستریشون کردیم ...
    دکتر که رسید , همه چیز حاضر بود جز من ... منی که دیگه طاقتم تموم بود …

    دکتر صالح یک نگاهی به من انداخت و گفت : تو به درد من نمی خوری ….

    و منو از اتاق بیرون کرد ... هر چی گفتم می خوام باشم , اجازه نداد و درو بست …….

    یک کم نشستم … هاج و واج مونده بودم ... راستش امیدی نداشتم چون عکس های اونو دیده بودم و می دونستم که دارم ایرج رو از دست می دم ….
    و این برای من یعنی تموم شدن دنیا ….
    نمی دونستم دارم گریه می کنم یا نه ... اشکهام میومد پایین ولی هیچ حسی برای پاک کردن اونا نداشتم ….
    فقط گاهی یک صدای مهیب توی گوشم می پیچید و ایرج رو صدا می کرد … و دوباره … و دوباره ….
    حتی یادم رفته بود که دعا بخونم ... مثل دیوونه ها شده بودم ... چند تا از دوستام تو بیمارستان هوامو داشتن ... ولی من فقط صدا می زدم : ایرجم ........

    یکی از اونا که اسمش نسرین بود و اون روزا با هم خیلی نزدیک شده بودیم …. از پیش علیرضا خان میومد و به من گفت : حال پدر شوهرتو نمی پرسی ؟
    گفتم : راستی چطورن ؟ حالشون خوبه ؟

    گفت : فعلا خوبن ولی هنوز درست نمی تونه نفس بکشه …
    الان زیر سرم رفته ... بلند شو بریم یک حالی ازش بپرس ... یک کم سرت گرم میشه ... همش سراغ تو رو می گیره .... تا اون موقع ان شالله عمل ایرج خان هم تموم میشه …..
    خودمم داشتم خفه می شدم ... دستمو گذاشتم روی گردنم و فشار دادم …. بلند شدم …….. رفتم پیش عمو ….
    چشمش به من که افتاد با وحشت از من پرسید : کار ایرج تمومه ؟

    گفتم : نه عمو جان ... این چه حرفیه ؟ …..
    گفت : پس ایرج چی شده ؟ الان کجاس ؟ حالش خوبه ؟
    گفتم : آره عمو ... نگران نباشین ... به زودی از زیر عمل میاد بیرون ……
    سرشو نیم خیز کرد و گفت : رویا به خاطر من اونقدر کتک خورد ... خودشو انداخته بود جلوی من …..

    و سرشو گذاشت روی بالش و با صدای بلند گریه کرد ….
    گریه علیرضا خان چیزی نبود که من بتونم تحمل کنم و با اون هم صدا شدم رفتم و بغلش کردم که دلداریش بدم ولی نتونستم ... منم مثل اون گریه کردم …
    چون می دونستم وضعیت ایرج خیلی بده …….

    صدای عمه رو توی راهرو شنیدم ... اون داشت میومد ... حالا مونده بودم به اون چی بگم …

    قبل از اون , تورج رسید و بعد عمه …
    انگار پاش قدرت حرکت نداشت و به زحمت راه می رفت ….
    یک نگاه به علیرضا خان کرد و از من پرسید : ایرج کو رویا ؟ ایرجم کو ؟
    گفتم : نترسین ... دارن عملش می کنن ... ان شالله خوب میشه ...

    تورج پدرشو بغل کرد و بوسید و ازش پرسید : چی شده بود بابا ؟ چرا اینطوری شد ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و چهارم

    بخش دوم



    علیرضا خان فقط سرشو تکون داد ... عمه هم دست علیرضا خان رو گرفت و گفت:  تو که همیشه مواظب بچه ها بودی ... چرا گذاشتی اینطوری بشه ؟ من ایرج رو از تو می خوام علیرضا ... بهت گفته باشم ….. اگر بلایی سرش بیاد , تو رو نمی بخشم ….
    بریم رویا ببینم ایرج کجاس ... چرا ما اینجا وایستادیم ؟ بریم …..
    گفتم : عمه جون شما اینجا بشینین تا من صداتون کنم ... الان تو اتاق عمله ...

    با دست زد تو صورت خودش و گفت : یا امام رضا اینقدر حالش بده که تو اتاق عمله ؟
    گفتم : نه عمه جون ... چیزیش نیست .. خوب صدمه دیده دیگه ... باید صبر کنین ... یک کم طول می کشه ... شما مراقب عمو باشین ... من خودم خبرتون می کنم ... پشت در اتاق عمل خبری نیست …….
    عمه جون دخترا که نفهمیدن ؟ هان ؟
    گفت : به خدا نمی دونم … والله نمی دونم ... من که تو حال خودم بودم  ... اصلا از اونا یادم نیست ... الان مینا و سوری پیش اونان ... آقای حیدری هم اومده ... نمی دونم کجا رفت ؟ …..
    تورج کو آقای حیدری ؟ ……..
    گفتم : من می رم ببینم از ایرج خبری شده ... شما رو صدا می کنم …..
    گفت : ببین رویا جان ... زود یک خبر بده ... دارم می میرم مادر ……..

    دیگه نمی تونستم پیش اونا بمونم ... رفتم که از ایرج خبر بگیرم ...

    تورج دنبالم اومد و تو راهرو ازم پرسید : رویا به من راست بگو ... ایرج در چه حالیه ؟
    گفتم : هیچی نگو ….. هیچی ….
    اشک تو چشمش جمع شد و پرسید : خیلی بده ؟ ….
    گفتم : فقط خدا باید کمکمون بکنه ... آره ... اگر دکتر صالح بتونه نجاتش بده , یک معجزه انجام داده …….
    چیکار کنم تورج ؟ دارم ایرجم رو از دست می دم … بهم بگو چیکار کنم …… ای خدا کمک کن …….

    وقتی پشت در اتاق عمل رسیدیم یک ساعت بود که عمل شروع شده بود ولی هنوز در اتاق بسته بود و کسی رو راه نمی دادن ... مخصوصا منو ….

    از نسرین خواستم یک خبر بگیره …..
    اون رفت و برگشت و گفت : چیزی نفهمیدم ... خودت که دکتر صالح رو می شناسی ... حرف نمی زنه ولی هنوز مشغوله … پس امیدوار باش …..
    تورج همین طور راه می رفت و به خودش می پیچید ….

    چند بار ازم سوال کرد ولی دید که اصلا حال حرف زدن ندارم ... جسته و گریخته یک چیزایی گفتم ولی توان نداشتم بیشتر حرف بزنم …. اونم ساکت شده بود ….

    آقای حیدری هم اومده بود پیش ما ... و تورج رو دلداری می داد ... نسرین چند تا چایی برای ما آورد و از تورج خواست یک طوری اونو به خورد من بده ……

    ولی من تا از سلامتی ایرج مطمئن نمی شدم , نمی تونستم کاری بکنم ... چه برسه به خوردن …….

    ساعت پنج عمل شروع شده بود و حالا ساعت هفت و نیم بود ولی هنوز اون در لعنتی باز نمی شد و خبری بیرون نمیومد ……
    ولی یک کم امیدوارم بودم که ایرج هنوز زنده اس که دارن عملش می کنن ...

    با اومدن عمه پیش ما , کارِ من سخت شده بود ... اینکه اونو باید دلداری می دادم و امیدوارش می کردم ….. و از شدت ناراحتی منو سوال پیچ می کرد .





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و چهارم

    بخش سوم



    چشمم به ساعت بود ... نزدیک هشت شد ….
    همین طور به ساعت نگاه می کردم ….. از هشت پنج دقیقه گذشت …. که در باز شد و دکتر صالح اومد بیرون ...

    من بلند شدم و وایستادم جلوش …
    می دونستم که اون همیشه در مورد مریض , حقیقت رو میگه ….
    منو نگاه کرد و گفت : مثلا تو دست پرورده ی منی ؟ ازت بیشتر انتظار داشتم …
    یعنی چی خودتو می بازی ؟ مریض که نباید برای تو فرق کنه ... من جای تو بودم , خودم دست به کار می شدم …
    شاید یک روز آدم مجبور باشه بچشو عمل کنه … اون وقت این طوری که تو خودتو باختی , فکر نکنم بتونی یک جراح خوب بشی …….
    گفتم : دکتر حال ایرج رو بگین لطفا …..
    سرشو تکون داد و گفت : چی می خواستی بشه ؟ عملش کردم ... خوب می شه ... همه ی خون ها رو پاک سازی کردم ... جلوی خونریزی رو گرفتم و الانم حالش خوبه ... یک ساعت دیگه می برنش تو بخش ... حالا بگو می تونی ازش مراقبت کنی یا عشق و عاشقی کار دستت داده ؟
    یک نفس صدادار از گلوم در اومد ... می دونستم که اون چیکار کرده ... دستشو گرفتم و بوسیدم و جلوش تعظیم کردم ….
    گفتم : به من نگو دکتر که عمل ساده ای بود ……

    خونسرد گفت : نه که نبود ... معلومه ... داشت م یمرد شوهرت ... ولی راه نجات داشت و خدا کمک کرد ….
    وقتی عمل تموم شد , خودمم باورم نمی شد که کار به این تمیزی انجام داده باشم …..
    گفتم : اگر یک روز بتونم مثل شما بشم , به خودم افتخار می کنم ……
    گفت : میشی ... دیر نمیشه …. خوب من خیلی خسته ام , می رم خونه ... دیگه بقیه اش با تو ……
    تورج و عمه هم ازش تشکر کردن و اون رفت ……

    و من رفتم پیش ایرج …. می دونستم که خدا اونو دوباره به من داده …..

    کنارش که رسیدم دستشو گرفتم و گذاشتم روی لب هام و خدا رو هزار بار شکر کردم ….

    ترتیبشو دادم که یک اتاق خوب برای اون و عمو آماده کنن و اول عمو رو بردیم و جابجا کردیم …. تا ایرج به بخش منتقل بشه ….
    عمو حالش خوب نبود و به سختی نفس می کشید …..
    حالا که از جانب ایرج کمی خیالم راحت شده بود , خودم عمو رو معاینه کردم ... اینکه نمی تونست نفس بکشه , برام عجیب بود ...

    وقتی گوشی رو روی قلبش گذاشتم , متوجه شدم منظم نیست …..
    با عجله دستور دادم دستگاه نوار قلب رو بیارن …. و خودم ازش نوار گرفتم …

    باورم نمی شد ... اون سکته کرده بود … و هر لحظه داشت حالش بدتر می شد ….
    فورا اونو به سی سی یو منتقل کردیم ... قبل از اینکه ایرج رو ببینه , کارای لازم رو انجام دادم …..

    وقتی اونو معاینه می کردم متوجه شدم داره بعضی از اعضای بدنش از کار میفته از جمله اعصاب فک و دستش و اون چون یک پدر بود و نگران بچه اش , هیچی نگفته بود ... تا از سلامتی ایرج خاطرش جمع بشه ...

    شاید هم اونقدر برای بچه اش نگران بود که اصلا نمی فهمید چی به سرش اومده و این فاجعه ای بود برای اون که همیشه با گردن افراشته و سر بلند راه می رفت ... و برای ما غمی بزرگ ...

    و اگر این آسیب دیدگی زیاد باشه , از این به بعد فقط باید خدا بهش رحم کنه ….





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و چهارم

    بخش چهارم



    حالا فقط من و تورج می دونستیم …. و باید صبر می کردم تا فردا صبح که دکتر صالح میومد و وضیعت اونو کامل بررسی می کرد ……

    خدا می دونه اون شب به ما چی گذشت و چه حالی داشتیم ……….

    ایرج با اون حال و علیرضا خان توی سی سی یو و من هم یک دستم به این و یک دستم به اون ...

    در حالی که دیگه خودم جونی تو تنم نبود و داشتم از حال می رفتم ….

    تو این حال مینا زنگ زد بیمارستان و گفت : بچه ها گریه می کنن و منو می خوان و هر کاری می کنه نمی خوابن …….
    گفتم : گوشی رو بده باهاشون حرف بزنم …..

    تبسم گوشی رو گرفت …
    ولی من فقط صدای هق و هق گریه ی اون می شنیدم ….
    گفتم : عزیز دلم , عشقم …. با مامان حرف بزن , صداتو بشنوم ... قربونت برم ...
    گفت : بیا دیگه ... بسه ما رو ول کردی … بیا …

    گفتم : چشم ... یک کم دیگه میام ... الان مریض دارم ... تا خوب شد , میام پیش تو ... قول می دم ….
    گفت : نه تو بودی , نه ایرج بود , نه مامان شکوه , نه بابایی ... همه رفتن ….
    گفتم : خاله مینا که هست ... مرضیه جون , علی , مریم ... این همه هستن دیگه ... تو برو بخواب و خواب منو ببین ... قبل از اینکه تو چشمای قشنگتو باز کنی , من پیش توام ….
    بعد گوشی رو ترانه گرفت و گفت : مامان تو رو خدا گم نشو , نذار کسی تو رو ببره ……


    دلم براشون آتیش گرفته بود ...

    گفتم : نه عزیزم ... من تو بیمارستانم و بابا ایرج پیشمه و مواظب منه ... خاطرت جمع باشه ... برو با تبسم بخواب تا صبح من بیام پیشت ... باشه عزیزم ……

    به زحمت تونستم راضیشون کنم که گوشی رو بذارن ….

    درست موقعی بود که داشتن ایرج رو به بخش منتقل می کردن ….
    عمل سختی داشت و من هنوز دلواپسش بودم ……





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و پنجم

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش اول




    صبح , دکتر صالح اول وقت اومد بالای سر عمو …. بعد از معاینه ای که از اون کرد … خبر خوبی برای ما نداشت ... سکته آسیب زیادی بهش زده بود ولی گفت که امکان داره با فیزیوتراپی بهتر بشه …….

    ایرج هم هنوز به هوش نیومده بود ولی اوضاع تنفسی و نبضش عادی بود و خودم مرتب اونو چک می کردم و بالای سرش بودم ….
    من و تورج تا صبح هیچکدوم نخوابیدیم …..

    صبح بعد از ویزیت دکتر صالح که خاطرم جمع شد , ایرج رو سپردم به یکی از دوستام و رفتم خونه و خیالم راحت بود که عمه و تورج هم بالای سرش هستن ... می خواستم تا بچه ها بیدار نشدن خودمو برسونم …
    اونا به شدت احساس نا امنی می کردن و نمی خواستم این احساس در اونا بیشتر بشه …

    وقتی رسیدم هر دو خواب بودن …. حتی مینا و بچه های اون و سوری جون هم هنوز بیدار نشده بودن ………..
    کنار تخت تبسم روی زمین نشستم و دست کوچولوشو گرفتم توی دستمو خوابم برد ……

    وقتی بیدار شدم هر دوشون روی پای من بودن و با سر و صورت من ور می رفتن …..
    سعی کردم عادی باشم ... بهشون صبحانه دادم ... انگار که نمی خوام جایی برم ... می خواستم تو آرامش ازشون جدا بشم ... در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …..
    حالا چه طوری اونا رو راضی کردم و دوباره برگشتم بیمارستان بماند …..
    عمه بیقراری می کرد …. هم از دیدن ایرج با اون حال شوکه بود , هم اینکه متوجه شده بود برای علیرضا خان اتفاق بدی افتاده که توی سی سی یو رفته و می خواست عمو رو ببینه …

    به زحمت کنترلش می کردیم ….
    تورج گفت : بذار بدونه ... این طوری بهتره ... تا کی می خوایم پنهون کنیم ؟ ……
    گفتم : باشه , منم موافقم ... ولی این با تو من توانشو ندارم ... تو آماده اش کن و رفتم کنار ایرج ... اون هنوز بیهوش بود ... بوسیدمش و وضعیتش رو کنترل کردم و برگشتم ……
    وقتی رسیدم عمه رو در حال گریه دیدم ... بدجوری ناله می کرد ... فهمیدم که تورج بهش گفته ……
    اونقدر حالش بد بود که نمی تونستم آرومش کنم …
    شدت ناراحتی عمه , میزان عشق و علاقه اونو نسبت به شوهرش نشون می داد ….

    و کاملا پیدا بود که هنوز به شدت عاشق اونه ........





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم



    دیگه همه خودمون رو آماده کرده بودیم ... چاره ای جز این نداشتیم ……
    وقتی خدا دوباره ایرج رو به ما داده بود , نمی تونستیم ناشکر باشیم و به بدی از بدتر ساختیم …..

    بعد از ظهر ایرج به هوش اومد ... هنوز چشمش رو باز نکرده بود که منو صدا کرد …
    کنارش بودم دستشو گرفتم و گفتم : جانم عزیزم ... من اینجام , قربونت برم ….
    آهسته گفت : چی شده ؟ من چی شدم ؟ چرا اینجام ؟
    گفتم : یادت نیست تو کارخونه دعوا شده بود ؟

    گفت : چرا ... بابام ... بابام کجاس ؟ حالش خوبه ؟

    گفتم : آره خوبه ... یک کم زخمی شده ... داره بهتر میشه …..
    دست منو فشار داد و پرسید : تو از کجا با خبر شدی ؟
    گفتم : من اومدم کارخونه ... سلیمان زنگ زد به من خبر داد ….
    گفت : اون چطوره ؟ خیلی زخمی شده بود …..

    گفتم : اون و یک نفر دیگه بسترین .. بقیه خوبن , رفتن خونه هاشون …

    فردا صبح سوری جون بچه ها رو که خیلی بی تابی می کردن آورد بیمارستان تا ایرج رو ببین …

    هر دو متحیر بودن ... هی به من و ایرج نگاه می کردن و دلیلی پیدا نمی کردن و نمی دونستن چه اتفاقی افتاده …..

    ولی ترجیح دادم با واقیعت روبرو بشن تا اینکه مجبور باشیم مرتب بهشون دورغ بگیم ……
    ده روز بعد که قلب علیرضا خان تثبیت شد , اونو با صندلی چرخدار بردیم خونه …..
    دیگه مجبور بودم بچه ها رو هر روز بیاریم تا ایرج رو ببینن ….
    خوب منم که نمی تونستم زیاد برم خونه ... پس این طوری برای اونا بهتر بود …….
    دخترا بعد از اینکه یک بار اومدن , دیگه تو خونه بند نمی شدن و هر روز بهانه می گرفتن و می خواستن پیش ایرج باشن ... این بود عمه هر روز اونا رو با اسماعیل میاورد بیمارستان و با خودش برمی گردوند …..

    و اونجا بود که اون دوتا با شغل من آشنا شدن …..
    حالا وقتی می گفتم مریض دارم اونا متوجه بودن که من چی میگم و زود قانع می شدن …….

    یک روز من رفتم دانشگاه تا کارای فارغ التحصیلیمو انجام بدم ... یک سری کارایی که با تعطیلی و اعتصاب نتونسته بودم بهش برسم …..
    یک راست رفتم دفتر ...

    پرسیدم : جناب ترابی نیستن ؟

    دفتردار گفت:  الان اینجا بودن و رفتن به اتاق کنفراس …..

    با عجله خودمو رسوندم اونجا … اتاق کنفراس جایی نبود که در بزنیم ... این بود که یهو در باز کردم و وارد شدم …..
    چیزی که دیدم باورم نمی شد … خیلی جالب بود .. شهره با دو تا دختر دیگه و چند تا مرد جوون دور هم نشسته بودن ... من بین اونا دو نفری رو که خودشونو ساواکی معرفی کرده بودن رو شناختم …..
    اونا با هم حرف می زدن و جلسه داشتن …….

    در رو از تو بستم و قفل کردم … و رفتم جلو … تا چشمشون به من افتاد از جا پریدن …..

    شهره از بر خورد اون دو نفر و من متوجه شد که اونا رو شناختم …. دست پیش گرفت ... این اخلاق اون بود ... هیچ وقت خودشو تو این جور مواقع نمی باخت ...
    گفت : چیه ؟ چته ؟ ما باید مطمئن می شدیم تو جاسوس نیستی ... اگر ما رو لو می دادی چیکار می کردیم ؟ ما تمام مدتی که تو می خوردی می خوابیدی برای این انقلاب زحمت می کشیدیم ... حالا که انقلاب پیروز شده , تو هیچ حقی نسبت به این ممکلت نداری ... تو یک انگلی که باید جامعه تو رو از وجودت پاک کنه ... به هیچ دردی نمی خوری …… تو الان حرفی برای گفتن نداری …

    در واقع ضد انقلاب محسوب میشی و خودتم می دونی که طاغوتی هستی ... حالا حساب شما رو بعدا باید رسید …..





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش سوم



    گفتم : تو از کجا فهمیدی من طاغوتیم ؟ روی پیشونیم نوشته ؟
    گفت : از اونجایی که ما همه بیکاریم , شما توی بهترین بیمارستان تهرون با پارتی بازی مشغول کاری ……….
    گفتم : خیلی براتون متاسفم … این طرز تفکر شماس که داره همه چیز رو خراب می کنه … اعتقاد شما بر اینه که هر کسی رو می تونین آزار بدین ؟ بدون شناخت از اون بر علیه اش حرف بزنین ؟ کاری بکنین که به دیگران صدمه بزنین ؟ راهی برین که خودتون هنوز سه قدم اونطرف ترش رو نمی تونین ببینین ؟ …. براتون مهم نیست که انسان ها چطور در این راه شما لگد مال بشن و صدمه ببینن ؟
    جون آدما براتون ارزشی نداره ... چون می خواین به هدفی که دیگران برای شما تعین کردن برسین ؟ ….
    اینی که گفتم شما بودید , نه ؟
    حالا من از خودم و امثال خودم میگم …. هیچ وقت از کسی برای خودم بت نساختم و نخواهم ساخت ... به جز خدا و انسان دوستی به چیزی فکر نمی کنم …. می ترسم …. به خدا قسم می ترسم ... توی هر تصمیمم این فکر هست که نکنه کسی آزار روحی ببینه ... چه برسه به این که بتونم در مورد کسی قضاوت کنم و اونو بد یا خوب بشناسم …. من مثل شما نمی تونم در مورد آدماها تصمیم بگیرم ... این کارو به عهده ی خدا گذاشتم …
    من یک مبارز نیستم چون قلب مهربون و رئوفی دارم ... مبارزه کردن دلی می خواد که من ندارم ….. سنگدلی ... من نیستم و نمی خوام باشم … هدف من خدمت کردن و نجات دادن جون آدم هاست و نمی تونم کاری بکنم که حتی یک نفر شاید هم گناهکار که از دیدگاه من کسی گناهکار نیست , از این بابت صدمه ببینه ….. حالا شما که عادت به قضاوت دارین ... بفرمایید کار شما درسته یا من ؟ …..
    چرا راه دور می ریم ؟ کاری که با من کردین درست بود یا نه ؟
    جواب بدین ؟ …. من هرگز همپای شما نمی شم …. نه تنها شما , بلکه هر کسی که راهش صدمه زدن باشه ؛ من نیستم ... دینم به من گفته جهاد در راه خدا ... ولی من از این دستور خدا هم اگر لازم باشه سرپیچی می کنم و جهنم رو به صدمه زدن به دیگران ترجیح میدم …….

    ببینید من اینجام ... می تونم اگر شده با کلام از شما انتقام بگیرم ولی من شما رو بخشیدم ... من این طور آدمی هستم …..

    و بعد پشتمو کردم و چند قدم رفتم به طرف در و دوباره برگشتم و گفتم : راستی یک چیز دیگه هم هست …..
    بذارین یک نصحیت بهتون بکنم ... اگر می خواین راه و عقیده ی خودتون رو به دیگران بشناسونین بهش نگین چیکار کنه , بهش نشون بدین ... آدما زود خوب و بد رو از هم تشخیص می دن …….

    نه من حق دارم به شما بگم چطور باشی و نه تو حق چنین کاری رو نسبت به من داری …… براتون آرزو می کنم که خدا بهترین راه رو جلوی پاتون بذاره …….

    و اومدم بیرون …. کارمو انجام دادم و رفتم ….


    ایرج سرفه های بدی می کرد و من مجبور شدم دوباره از سینه ی اون عکس بندازم ….. وقتی دکتر صالح اونو دید … گفت : حاضرش کنین ساعت شش دوباره یک عمل دیگه انجام بدم ….





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و پنجم

    بخش چهارم




    وقتی بهش گفتم , دست منو گرفت و آهسته بوسید و گفت : خانم دکتر , من خوشبخت ترین مریض عالمم ... چون عشقم و امیدم کنارمه و منو مداوا می کنه …. من مریضی هستم که می خوام تا ابد مریض بمونم ..  می خوام تو از پیشم تکون نخوری مثل حالا ….. مدت ها بود که اینقدر خودمو بهت نزدیک احساس نمی کردم …. داشتم می ترسیدم که ازم دور بشی ….
    گفتم : ببین چقدر خودخواهی ... نگران من نیستی ؟ که دارم از مریضی تو رنج می برم ؟ باید به فکر من باشی که دوست دارم تو زودتر خوب بشی و بازم مثل همیشه از منو و بچه ها حمایت کنی …. مریض عزیزم …….

    خوب این شد که تا دو روز به عید , ایرج همچنان تو بیمارستان موند …..

    و بالاخره با پای خودش اونو بردیم خونه ……

    تبسم با اینکه پنج سال بیشتر نداشت ولی انگار موقعیت پدربزرگشو درک می کرد و بیشتر روز رو توی اتاق علیرضا خان مشغول بازی بود و سر اونو گرم می کرد ... صبح بعد از اینکه صبحانه می خورد , اسباب بازی هاشو جمع می کرد و می رفت تو اتاق علیرضا خان ….. و بعد وانمود می کرد دکتره و روزی بیست تا آمپول به اون می زد و بهش قرص می داد و از این کارم خسته نمی شد ... تا حوصله ی علیرضا خان رو سر میاورد ….. یواشکی می گفت تبسم رو ببرید …..
    حالا اون بیشتر اوقات کتاب می خوند ……

    ترانه یک جور دیگه بود ... اصلا تن به کاری که دوست نداشت , نمی داد و علیرضا خان حوصله ی اونو سر میاورد ... این تفاوت شخصیت برای من خیلی جالب بود ... در حالی که من موقعی که باردار بودم چندین کتاب خونده بودم مثل اِمیل تولستوی و یا کتاب های فروید ... ولی این که دو تا بچه همزمان با هم به دنیا بیان و اینقدر با هم فرق کنن , تو هیچ کتابی نیومده بود …..

    تورج چند بار به کارخونه سر زده بود ولی هر بار خبرهای بدتری میاورد … دیگه همه ی دستگاه ها یا از بین رفته بودن یا توسط مردم دزدیده شده بودن ... حتی دفعه آخری که رفته بود گفت دیوارها رو هم خراب کردن ….

    و علیرضا خان با اون همه قدرت , حالا هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ….. بدهکاری های کارخونه با چرخیدن چرخ اون پرداخت می شد و حالا مونده بود روی دست ایرج …..

    و اونچه که براشون باقی مونده بود با هزینه ی بیمارستان و پول کارگرها و خرج خونه , رو به اتمام بود ... حتی عمه هم مقدار زیادی پول به ایرج داد که اوضاع رو روبراه کنه ... من فقط از بیمارستان حقوق می گرفتم و هر بار عمل هم دکتر سهم منو می داد ولی این کفاف هزینه ی سنگین اون خونه رو نمی داد ……

    و کم کم همه داشتن متوجه ی خرابی اوضاع می شدن …
    ایرج با این که سعی می کرد خودشو عادی نشون بده ولی کاملا مشخص بود که آشفته و نگرانه …….




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و ششم

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول



    حالا به هر طرف نگاه می کردم , غم بود و چهره های در هم ...

    ما با این که مشکلات زیادی داشتیم , هر وقت دور هم جمع می شدیم از ته دل خوشحال و راضی بودیم ولی حالا انگار سال هاست از اون خوشحالی فاصله گرفتیم ….

    حتی مرضیه هم دیگه تو خونه ی ما راحت نبود چون عمه دائم اونو سرزنش می کرد ... به خاطر اینکه وقتی کارخونه شلوغ شده بود هر دو پسرای اون غیب شده بودن و ما متوجه شدیم که نه اسماعیل اون روز برای برادراش نگران شده و نه وقتی که مرضیه شنیده بود که چه حادثه ای پیش اومده , اسمی از بچه هاش برده بوده ….

    این شد که همه به اینکه اونا از جریان خبر داشتن و به ما نگفتن , شک داشتن ... ولی تو اون موقعیت نمی شد چیزی رو ثابت کرد و به قول ایرج حالا هم اگر ثابت می شد , می خواستیم چیکار کنیم ؟ …..
    ما الان به مرضیه بیشتر از همیشه احتیاج داشتیم و حتی به اسماعیل ….

    ایرج هنوز گیج بود و نمی دونست باید چیکار کنه ... از صبح تا شب سرشو با دخترا گرم می کرد ... وقتشو با علیرضا خان می گذروند و یا می خوابید ….. اغلب روزا که من از بیمارستان برمی گشتم , خواب بود ….

    می دونستم با تمام اتفاقاتی که افتاده ... اونا در حق من چقدر خوبی کرده بودن ….. و حالا من هر چی داشتم از وجود اونا بود ... توی اون زمان که راه به جایی نداشتم , از من نگهداری کردن ، به فکرم بودن و از همون اول مثل عضوی از خانوادشون با من رفتار کردن ………..
    در واقع غیر از محبتی که نسبت به اونا احساس می کردم ,حالا وظیفه ی من بود که دوباره شادی رو به اون خونه برگردونم ….. ولی خوب چطور و چگونه ؟ ……..

    یک روز از سر کار اومدم خونه…… روز پر کاری داشتم و خیلی خسته بودم ... اول رفتم سراغ عمه ... داشت نهار رو حاضر می کرد …. بغلش کردم ...

    گفت : چه یواش اومدی ... نفهمیدم ….

    گفتم : شما خوبین ؟

    گفت چه خوبی ؟؟ هستم دیگه ……….

    بعد رفتم یک سر به علیرضا خان بزنم و بهش نوید بدم …





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان