خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش دوم



    یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم …..
    اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود …. یا کفشی که بابام برام خرید در حالی که براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد …..
    یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم . دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت …

    و با خودم گفتم … خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه ……..

    بعد کتابامو آوردم …… میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم …
    دیگه صدایی تو خونه نبود …. منم سرگرم درس خوندن شدم …..
    تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه . یکی اومد بالا و توی راهرو دو نفر با صدای آهسته حرف می زدن ….

    خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …

    تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم ... توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد ……
    نیمه های شب صدای ضجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد ؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه ؟

    با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟

    درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت : هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه . تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود ….
    نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم …..

    و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد …..

    زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام

    و راه افتادم ….





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش سوم



    یک راست رفتم تو آشپزخونه ، مرضیه داشت میز رو می چید منم بهش کمک کردم ……

    اول از همه ایرج اومد این بار من پیش دستی کردم و گفتم : سلام .

    ولی زود رومو برگردوندم تا دوباره نگاهم بهش نیفته …
    اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر شما چرا داری کار می کنی ؟ تازه رسیدی لطفا …. لطفا بشین سر میز مرضیه خانم دوتا چایی بیار ….

    نشستم …. سرم پایین بود که بهش نگاه نکنم دوباره نگاهمون در یک لحظه بهم گره خورد ...

    و هم ایرج و هم من سرخ شدیم و من اینو گناه خودم دونستم ….

    با خودم گفتم ای لعنت به تو رویا چیکار داری می کنی احمق ؟
    ایرج گفت : مرضیه خانم مامان کجاس بیدار نشده ؟ تورج رو صدا کن من صد دفعه صداش کردم الان دیرش میشه میگه نمیرم ……

    ولی همون موقع هم تورج اومد و هم عمه و بلافاصله علیرضا خان ….

    من ایساده بودم و هی سلام می کردم تورج مثل دیروز نبود جدی تر شده بود و زیاد حرف نزد ، فقط به من گفت : شب اولی خوب خوابیدی ؟
    گفتم : مرسی خیلی خوب بود .

    باز پرسید : نصف شب بیدار نشدی ؟

    عمه با اعتراض گفت : به تو چه ؟ ... چیکار داری کی خوابیده کی بیدار شده ؟ …

    من نگاهی به مرضیه انداختم و گفتم : نه بیدار نشدم .

    مرضیه به علامت تایید چشم هاشو بست و باز کرد …. یعنی اینکه خوب کردی گفتی نفهمیدم .

    همه با هم راه افتادیم ….

    عمه به من گفت : تو با اسماعیل برو .

    تورج پرید وسط که : چرا با اسماعیل خودم می برمش از اونجا تا دانشگاه راهی نیست ……

    علیرضا خان پرسید : مدرسه ات کجاس ؟
    ما می بریمش…..

    عمه گفت : هیچکس نمی خواد ببره . راهش به هیچ کدوم نمی خوره ، با اسماعیل میره با اسماعیلم بر می گرده ….. دیگه شماها برین سر کارتون . چقدر حرف می گیرین از آدم …
    صدای جیغ حمیرا از بالا همه رو میخکوب کرد ….

    عمه فقط به من گفت : با اسماعیل برو با همون هم برگرد

    و داد زد : مرضیه بدو و خودش با عجله رفت بالا …….
    ایرج و علیرضا خان رنگ از روشون پریده بود ….

    تورج گفت : بابا من برم کمک مامان ؟

    علیرضا خان که معلوم بود حالش گرفته شده گفت : لازم نکرده ، تو برو دانشگاه .

    ایرج برو یک سر بزن من اینجا منتطرت می مونم . رویا توام برو اسماعیل منتظره …

    خیلی اوقاتش تلخ بود من زود سوار شدم و از حیاط رفتیم بیرون …..

    تمام راه به حمیرا فکر می کردم و به ناله های شبونه ی اون هیچکس در موردش حرفی نمی زد حتی تورج ….
    مینا رو دیدم که دم در مدرسه سرک می کشه پیاده که شدم منو دید ….. اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : تو زنده ای ؟ بابا کجا بودی ؟ داشتم قبض روح می شدم ، دلشوره منو کشت .

    دیروز نیومدی گفتم اعظم تو رو کشته … راستش نگران بودم حسین بلایی سرت آورده باشه ؟

    با هم رفتیم تو مدرسه کلاس ما طبقه ی بالا بود . همین جور که می رفتیم گفتم : بیا که خیلی باهات حرف دارم ...

    یک نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : بابا ؟ کت نو و …. ماشین و …. راننده و …… من که از کارای تو سر در نمیارم چی شده حرف بزن …..
    مینا صمیمی ترین دوستم بود و راز دارم از همه چیز زندگی من خبر داشت تو اون مدت خیلی برای من غصه خورده بود ، منم همه ی جریان رو براش تعریف کردم ……

    مینا دختر مهربون و خونگرمی بود که قد کوتاهی داشت و سبزه رو بود دماغ کوفته ای بدشکلی تو صورتش خودنمایی می کرد ولی صدای بسیار زیبایی داشت و اغلب توی کلاس و گاهی هم که با بچه ها توی حیاط جمع می شدیم می خوند ...

    اون خواننده ی مدرسه بود و در هر مراسمی آهنگ های خواننده ها مخصوصاً هایده و مهستی رو می خوند . من عاشق صداش و صداقتش بودم و به اندازه ی خواهرم دوستش داشتم .





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    اون روز همه چیز رو به مینا گفتم جز احساسی که به ایرج پیدا کرده بودم ، شاید هنوز هم خودم باورم نمی شد که چنین چیزی اتفاق افتاده ...

    مینا از من پرسید : تو عجب عمه ی مهربونی داشتی و ما نمی دونستیم اون باید خیلی دوستت داشته باشه که اینقدر بهت لطف می کنه ازش تشکر کردی ؟

    یک دفعه به خودم اومدم که من واقعا از اون هیچ تشکری نکردم .

    گفتم : نه والله هیچی حتی یک کلمه ….. به نظرت بد شد ؟

    گفت : نمی دونم حالا فکر نکنه تو بی چشم رویی …..
    تمام روز فکر می کردم چطوری از عمه قدردانی کنم . تا ظهر که اومدم خونه چیزی به فکرم نرسید . من اولین نفر بودم عمه داشت تو آشپزخونه غذا درست می کرد اون با همه ی ثروتش خودش این کارو می کرد البته با کمک مرضیه …..
    دم در وایسادم اون سر ظرفشویی بود ، گفتم : سلام .

    متوجه ی اومدن من شد ولی برنگشت نگاه کنه گفت : سلام برو لباستو در بیار امروز پنجشنبه اس علیرضا خان و ایرج زود میان با هم غذا می خوریم . اگه گشنته یه چیزی بذار دهنت تا اونا بیان ( همون طور که اون حرف می زد من آهسته رفتم جلو به نظرم اون فرشته ی نجات من بود تا رسیدم پشت سرش و دستهامو حلقه کردم دور کمرش و سرمو گذاشتم تو پشت اون و خودمو محکم بهش چسبوندم ….. عکس العمل اون خیلی جالب بود دستهای منو گرفت و فشار داد وقتی برگشت چشماش پر از اشک بود . منو گرفت تو آغوشش ولی هیچی نگفت ….
    سرمو تو سینه اش گذاشتم و واقعا یاد مامانم افتادم و احساس کردم چقدر به این احساس نیاز داشتم و بغضی که مدتها بود توی گلوم اذیتم می کرد ترکید و هر چه بیشتر خودمو بهش فشار دادم …. اونم منو بغل کرد ولی نتونستم چیزی بگم …)

    تا عمه گفت : بسه دیگه برو لباستو عوض کن بیا ….

    و منو از خودش جدا کرد ….

    وقتی برگشتم اونو یک شکل دیگه دیدم مهربون با احساس …

    حالا خودمو بهش نزدیک می دیدم و اون فاصله از بین ما رفته بود …..

    کمکش کردم تا میز رو بچینیم و بعد سالاد درست کردم ….



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش پنجم



    ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون های شب تدارک می دیدن و من لابلای حرفای عمه با مرضیه فهمیدم علیرضا خان هر شب جمعه عده ای مهمون داره که از بعد از ظهر میان و با هم ورق بازی می کنن و شام می خورن و تا صبح این کار ادامه داره و اینم فهمیدم که عمه خیلی از این وضع شاکیه ….
    حالا چرا اون حرفی نمی زد نمی دونستم و این دومین معمای من شد ……
    عمه همه چیز رو با غیض و ناراحتی انجام می داد و با اینکه رغبتی نداشت نهایت سعی خودشو می کرد …

    تا صدای ماشین اومد دلم فرو ریخت از اینکه ایرج باشه حالم دگرگون شد … نمی دونستم چرا ؟

    با خودم گفتم رویا تا اونجا که ممکنه ازش دوری کن ، نرو جلو ، بهش نیگا نکن خواهش می کنم دردسرت میشه نکن ……

    اینا رو به خودم گفتم و خودمو رسوندم تو هال تا زودتر ببینمش …

    به حال که رسیدم تورج رو دیدم وانمود کردم داشتم می رفتم بالا …

    سلام کرد …
    چنان از دیدن من به وجد اومده بود که نمی تونست جلوی خودشو بگیره … گفت : رویا به خدا از دانشگاه تا این جا نمی دونستم چه جوری بیام ….

    گفتم : برای چی ؟

    گفت : برای تو دلم برات تنگ شده بود باور می کنی ؟

    عمه اومده بیرون و گفت : زبون نریز . بیا کمک کن امشب بابات مهمون داره می دونی که …
    تورج بی توجه به حرف عمه گفت : امشب بابا مهمون داره بیا اتاقم نقاشی های منو ببین ؛؛ میای ؟

    گفتم : آره چرا نیام . حتما به عمه کمک کنم میام.

    به شوخی گفت : نمازتو خوندی ؟
    گفتم : تورج ! هر طوری می خوای با من شوخی کن ، من دوست دارم خودمم اگر یخم باز بشه اهل شوخیم ولی با نمازم شوخی نکن ….

    پرید جلو و گفت : ببخشید … ببخشید ... چشم دیگه شوخی نمی کنم . برای اینکه از دلت در بیارم بهم نماز یاد بده حاضرم به خاطر تو نماز هم بخونم ……….

    خندم گرفت و گفتم : به خاطر من نماز بخونی ؟ من و تو باید با هم حرف بزنیم …..
    همین طور که با اون مشغول حرف زدن بودیم ایرج یک دفعه اومد تو و باز من مثل صاعقه زده ها شدم و بازم اون بود که به من سلام کرد .

    نفسم داشت بند میومد آخه این چه احساس احمقانه ای بود …… رویا اون کجا و تو کجا ؟ ( ایرج قد خیلی بلندی داشت که تورج هر وقت می خواست اونو مسخره کنه پشت سرش می گفت بابا لنگ دراز . خیلی خوش قیافه نبود ولی چشمانی سیاه و درشت داشت با موهای صاف و مشکی … که به نظر من جذابش می کرد )
    ولی احساس می کردم اونم همین برخورد رو با من داره و هر وقت به من نگاه می کنه دگرگون میشه ….
    علیرضا خان اومد تو و من سلام کردم اونم خوشحال شد منو دید

    ولی در یک لحظه همه چیز بهم ریخت و صدای جیغ و فریاد حمیرا اومد و بلافاصله دیدم داره از پله ها میاد پایین و با یک پیرهن نازک و موی آشفته ……

    همه پریشون شدن و با هم دویدن به طرفش ….

    ایرج از همه زودتر بهش رسید و اونو بغل زد ، در حالی که اون جیغ می کشید و دست و پا می زد بردش بالا

    و بقیه هم دنبالش رفتن و من هاج و واج وسط حال موندم ……





     ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت دهم

  • leftPublish
  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دهم

    بخش اول



    حمیرا چنان از ته دلش جیغ می کشید که دل آدم کباب می شد . من همون پایین وایسادم از جام تکون نخوردم اوضاع اونا خیلی عجیب بود . تورج دوید پایین اون از بس دستپاچه بود اصلا متوجه ی من نشد رفت طرف تلفن و شماره گرفت داد زد : دکتر …. تجلی هستم . زود باشین خودتو برسون حالش خیلی بده …
    گوشی رو گذاشت و دوید بالا .

    بعد علیرضا خان دوید پایین و رفت تو اتاقش یه چیزی برداشت و برگشت با عجله رفت بالا ولی حمیرا همچنان فریاد می کشید نه نمی خوام …. نمی خوام … نمی تونم …
    پایین پله وایسادم مثل بید می لرزیدم … خوب کاریم ازم بر نمی اومد …

    تا مدتی که دکتر رسید صدای فریاد حمیرا میومد ، در حالی که معلوم بود دیگه نایی برای جیغ زدن نداره بازم نمی تونست آروم بشه ….

    دکتر از در اومد تو و با عجله رفت بالا منم دیگه طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم تا نزدیکی در اتاق . همه سعی می کردن اونو روی تخت نگه دارن دکتر سریع یک آمپول بهش زد …

    مرضیه دوید پایین و بعد با یک کاسه یخ برگشت ….. دکتر اونا رو ریخت تو چند تیکه پارچه و گذاشت روی بدن و سرش ……. ولی اون همین طور برای بلند شدن تقلا می کرد …

    کم کم آروم شد . صورت عمه مثل خون قرمز شده بود و به شدت اشک می ریخت حتی دیدم علیرضا خان هم داره گریه می کنه ….

    برای اینکه منو نبینن رفتم پایین و تو آشپزخونه نشستم …

    منم برای حمیرا گریه ام گرفته بود . دلم خیلی می سوخت از همه بیشتر کنجکاو بودم ببینم چرا این طوری شده …

    بابام می گفت : شکوه یک دختر داره خیلی خوشگل و قد بلند با چشمای درشت ….. تو تهرون همه آرزو داشتن اون زنشون بشه الانم زن یک دکتر شده ، چه عروسی مجللی هر چی آدم درست و حسابی تو تهرون بود دعوت شده بود . می گفتن لباس عروس از پاریس اومده بود و زیر پاش چهار کیلومتر گل ریختن همه گل های رز قرمز ….. دکتره یک پاش اینجاس یک پاش امریکا . نمی دونی شکوه میگه چه دبدبه و کبکبه ای دارن …
    بابام اینا رو هزار بار تعریف کرده بود و هر بار با آب و تاب بیشتری بهش می داد …… حالا چی شده بود نمی دونستم …

    چند دقیقه بعد تورج اومد …. هنوز مضطرب بود یک لیوان برداشت و رفت سر یخچال و به من گفت : ببخشید ، بدبختی ما رو دیدی ؟ هر چند وقت یک بار این طوری میشه . تا چند روز پیش خوب بود نمی دونم چرا دوباره عود کرد ….

    پرسیدم : چرا این طوری شده ….

    سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت : بماند …. شکوه خانم میگه حرفشو نزنین ….. می دونی اون تو مخفی کاری بیسته ، اصلا درکش نمی کنم همه چیز رو از همه پنهون می کنه باور کن بعضی وقتا خودشم نمی دونه برای چی داره این کارو می کنه …..

    گفتم : چرا نمی برین بیمارستان ؟

    با افسوس گفت : نمی شه اونجا که باید اونو ببریم تیمارستانه . اونم دختر آقای تجلی تو تیمارستان امکان نداره . باور کن الان جز تو و دکتر هیچ کس نمی دونه ….. الانم شکوه خانم برای اینکه تو فهمیدی داره عذاب می کشه آخه چقدر حرف مردم اهمیت داره ؟ …..

    بعد ایرج اومد خسته و افسرده و پشت سرش علیرضا خان ….

    همه نشستن بدون اینکه چیزی بگن …..

    چند دقیقه بعد هم مرضیه و عمه اومدن هیچ کدوم حال درست و درمونی نداشتن …

    من کمک کردم تا نهارو بکشن … چون گویا عجله داشتن که زودتر خورده بشه که به کارای مهمون های شب برسن ….
    ( دکتر یک ساعت اونجا موند و وقتی می خواست بره به عمه سفارش کرد که خودتون نظارت کنین قبل از اینکه به این حال بیفته قرصشو بخوره الان سه تا قرص زیر تخت پیدا کردم …… تا مطمئن نشدین که خورده ولش نکنین . یادتون باشه ساعت هشت بیدارش کنین و بهش یک سوپ رقیق بدین و بعد هم قرص هاشو …. )
    نهار در یک سکوت تلخ خورده شد ... هنوز دست عمه می لرزید و رنگ به صورت هیچکدوم نبود .

    من بلند شدم که کمک کنم ولی عمه با عصبانیت به من گفت : تو دست نزن برو اتاقت به درسات برس ... برو ……

    وقتی اون کلمه آخر رو اینطور محکم و تند ادا می کرد برای طرفی که اونو می شنید خیلی سنگین تموم می شد …..
    من قرمز شدم ، آهسته بشقابی که دستم بود گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی رفتم …

    اول بهم برخورد و خجالت کشیدم ... تو راه بغض کردم و به اتاقم که رسیدم زدم زیر گریه و تا اونجایی که می تونستم به هادی فحش دادم ...

    رو تخت نشستم صورتم داغ شده بود و فکر می کردم دیگه آبروم رفته وسرمو نمی تونم بلند کنم ، که در اتاقم رو زدن . گفتم : کیه ؟

    تورج گفت : ماییم …

    با اکراه درو باز کردم که دیدم ایرج هم اونجاس ...
    تورج گفت : نگفتم الان داره گریه می کنه و یاد بعضی ها افتاده .

    ایرج گفت : من معذرت می خوام مامان همین طوریه دیگه …. با من ، با بابا هم همین طور حرف می زنه الان بهش حق بده خیلی عذاب می کشه تو به دل نگیر ...





     ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دهم

    بخش دوم



    تورج گفت : راست میگه فقط با من این طوری حرف نمی زنه ، چون به من بیشتر از همه احترام میذاره هیچ وقت با من بد حرف نمی زنه و دو تاییشون خندیدن ولی من هنوز حالم جا نیومده بود ...
    اشکهامو که بی اختیار می ریخت و پاک می کردم ولی بازم میومد ، گفتم : مرسی میشه تنها باشم ؟ ……
    تورج گفت : نمیشه . باید بریم نقاشی های منو ببینی ، راه هم نداره قول دادی …

    و اومد تو اتاقم ولی یک دفعه ایرج دستشو گرفت و کشید بیرون و گفت : خجالت بکش کجا داری میری ؟ دفعه آخرت باشه ….

    بعد به من گفت : ببخشید این اخوی من چیزی حالیش نیست …
    تورج گفت : بابا اتاق خواهر منه …

    اونم یک کم آهسته تر گفت : خواهرت هم که باشه اتاق یک دختره ، نباید بری تو .به هیچ وجه دوباره نبینم که دلخور میشم …

    و باز به من گفت : مثل اینکه ما همش باید به شما بگیم ببخشید ، حالا با خودتون میگین ما چه جور خانواده ای هستیم ….
    من از بس بغض داشتم نمی تونستم جواب بدم اگر حرف می زدم گریه ام بیشتر می شد ….

    خودش گفت : راست میگه منم خیلی وقته نقاشی هاشو ندیدم بیا بریم حالمون بهتر میشه …

    تورج خوشحال دست منو گرفت و کشید : آره راست میگم بیا بریم .

    دیگه مجبور شدم برم تا بتونم دستمو از دست تورج بکشم …………..
    با هم رفتیم ولی ایرج اول آهسته در اتاق حمیرا رو باز کرد و نگاهی انداخت و درو بست و اومد به اتاق تورج….. اتاق بزرگی بود مبلمان بسیار زیبایی داشت . همه چیز توی اون اتاق زیبا و قشنگ بود بود سمت راست انتهای اتاق تخت و یک چند تا مبل و تلویزیون گذاشته بودن و سمت راست اتاق یک کارگاه نقاشی درست کرده بودن . در و دیوار پر بود از تابلوهایی که اون کشیده بود ، شگفت زده شدم یکی از یکی قشنگ تر ... منم که خیلی نقاشی دوست داشتم محو تماشا شدم …

    صورت هایی که اون کشیده بود همه پر بود از غم ، هیچ حالت شادی توی اونا دیده نمی شد ؛ پیرمرد غمگین ، زنی نیمه لخت و گریان ، بچه ای با لباس پاره ….منظره ای برفی که چند نفر گوشه ای کز کرده بودن و مثل این بود که دارن از گرسنگی و سرما می میرن …….
    با اشتیاق به من گفت : خوشت اومد ؟ چطورن به نظرت ؟

    گفتم : خیلی خوبه . راستش فکر نمی کردم اینقدر عالی باشه من بازم غافلگیر شدم ….

    ایرج پرسید : دیگه کجا غافلگیر شدی ؟

    گفتم : هیچی ولش کن …. اون چیه اونو نشون نمیدی ؟ آخه چشمم افتاد به نقاشی که زیر یک پارچه پنهون کرده بود …

    گفت : نه ، نیمه کارس . کارِ تموم نشده رو به کسی نشون نمی دم ….

    گفتم : اتاقت هم خیلی قشنگه …
    ایرج روی یک مبل نشسته بود و به ما نگاه می کرد ...

    یک کم پا پا کردم و گفتم : ببخشید من باید برم …
    ایرج فوری گفت : چرا ؟ بیا بشین همین جا حرف بزنیم ….

    تورج هم گفت : من الان میرم خوردنی میارم اینجا می شینیم صحبت می کنیم …….

    خندم گرفت گفتم : اگر بگم چیکار دارم مسخره نمی کنی ؟

    تورج یک بشکن زد و گفت : نماز نخوندی . درست فهمیدم ؟ ….

    گفتم : آره . پس باید برم و بخونم ……

    نمی دونم شاید برای اینکه منو بیشتر نگه داره یا واقعا براش سئوال بود پرسید : میشه بگی چرا نماز می خونی ؟ …..

    گفتم : آره چرا نمیشه …

    ایرج گفت : منم کنجکاو شدم . بگو استدلالت چیه همین جوری می خونی یا روی عادت ؟ ….. خوب حالا بشین و بگو دیر که نمیشه ؟

    رفتم نشستم …. یک فکری کردم و گفتم : اینو نمیشه تو چند کلام گفت …





     ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دهم

    بخش سوم



    اول اینکه باید به دلتون مراجعه کنین اگرم عادته برای من عادت خیلی لذت بخشیه ….. شماها اعتقاد ندارین …….
    ایرج گفت : چرا اعتقاد داریم . نمی دونیم چرا باید به عربی با خدا حرف زد ؟ خدا که همین جاس ، صدای ما رو می شنوه ؛ لازم نیست چیزایی بگیم که خودمون نمی فهمیم ….. من با خدا حرف می زنم ولی به شیوه ی خودم ….
    گفتم : حرف شما رو قبول دارم ………. خدا اینجاس همین نزدیک و من بارها و بارها احساسش کردم ولی در قبال یک استکان چای که به من کسی میده صد بار تشکر می کنم ، برای رفتن به یک مهمانی چند ساعت وقت میذارم ، برای چیدن یک میز شام برای کسانی که اصلا قبولشون نداریم ساعتها وقت میذاریم ، حتی برای خوابیدن مراسمی داریم ؛ مسواک بزن لباس خواب بپوش سرتو شونه کن ... اونوقت برای دو کلام حرف زدن با خدایی که همین جاس هزار بهانه در میاریم که عربیه ؛؛ پنج بار در روزه ؛؛ کی حوصله داره …..
    من با خدا حرف می زنم تشکر می کنم گله می کنم معترض میشم و می دونم اون خدا می دونه من ازش چی می خوام .

    این همه فرمول ریاضی این همه زبان انگلیسی یاد می گیریم ولی معنای نماز که چند دقیقه بیشتر وقت ما رو نمی گیره برامون سخته ….

    من به شما ایرادی نمی گیرم هر طور که دوست داری با خدا حرف بزنی اونم خوبه … باشه به من ربطی نداره ولی من دوست دارم برای خدای خودم وقت بذارم و مثل همه ی کارایی که با مراسم انجام میدم درست و صحیح باشه…. نمی دونم اصلا خرافات یا نه ولی هم اینکه جا نماز رو پهن می کنم همیشه به یک طرف نماز می خونم و مجبورم با کس دیگه ای حرف نزنم و فقط حواسم به اون باشه …. همه ی اینا رو دوست دارم من عاشق این کارم چون اون برام از همه چیز مهم تره . چهار کلام عربی هم یاد می گیرم چیزی نمیشه که….. ولی این بهم آرامش میده وقتی باهاش ارتباط بر قرار می کنم آروم و سبک میشم و همیشه می دونم که چون من به یادشم با منه ، همین حس نیروی زندگی به من میده .

    هر کس تو این دنیا …… ,, نمی دونم شاید …. به نظر من ,, …. احتیاج داره که به جایی ماوراء همه چیزای بد و سخت خودشو وصل کنه اگر نه خیلی داغون میشه … مصیبتی که برای من پیش اومد آسون نبود ولی من همین طوری خودمو نگه داشتم …

    خدا به من و تو احتیاج نداره این ما هستیم که به خاطر خودمون باید بهش نزدیک بشیم ……..

    اوه مثل اینکه زیاد حرف زدم معذرت می خوام …

    ایرج گفت : آفرین من تا حالا این طوری قانع نشده بودم . خیلی خوب بود در موردش فکر می کنم …..

    تورج هم رفته بود تو فکر …. و گفت : راستش منم فکر می کنم.

    گفتم : به چی ؟ به اینکه چه دختردایی دانشمندی دارم …. خیلی خوب بابا ، برو نمازتو بخون و بیا …. رویا تو آخه نمی دونی شب های جمعه کسی تو این خونه بند نمیشه من و ایرج که میریم …..

    ایرج با اعتراض گفت : تو میری ؛ من کجا میرم ؟ تو اتاقم کتاب می خونم ….

    گفت : حالا … هر چی . حمیرا هم اگر حالش خوب باشه با مامان سر خودشونو گرم می کنن تا صبح جمعه . اونم که بابا تا ظهر خوابه بازم باید ساکت بشیم …….
    گفتم : واقعا ؟

    گفت : رویا هیچ دقت کردی چقدر تو این خونه نیاز به کلمه ی واقعا پیدا می کنی ؟

    ایرج گفت : ما از بچگی عادت داشتیم به این وضع ….. خیلی به ما سخت گذشته از شب جمعه بدمون میاد تازه اون اولا که خیلی بیشتر بود ولی شکوه خانم بالاخره بیست سال از عمرشو گذاشت تا اونو کرد یک شب در هفته ، دیگم نمی تونه برای اینم کاری بکنه ……. توام از دستش ناراحت نباش ؛ مامان مشکلات خودشو داره باید درکش کنیم ……

    گفتم : من می خواستم بهش کمک کنم برای همین ناراحت شدم . دلم می خواد مفید باشم این طوری احساس خوبی ندارم ……

    که دیدم عمه در رو باز کرد و اومد تو ، حرف منو شنیده بود یا نه چیزی نگفت ولی حالش کمی بهتر بود …. پرسید : چیکار می کنین ؟

    تورج گفت : داشتیم پشت سر شما حرف می زدیم .

    بازم اون به روی خودش نیاورد و گفت : برین کاراتونو بکنین بیاین همین جا برای خودمون سور و سات راه بندازیم و مام ورق بازی کنیم . رویا بلدی ؟

    پرسیدم : چی رو عمه ؟

    گفت : حکم بلدی ؟

    گفتم : بله مگه میشه دختر بابام باشم و حکم بلد نباشم …….
    تورج شروع کرد به بشکن زدن و دور خودش خرخیدن که آخ جون شیوه ی معذرت خواهی مامان امشب به نفع ما شد .

    عمه گفت : پشیمونم نکن دیگه تورج . اگر حرف مفت بزنی میرم و میذارمت تو خماری …..حاضر باشین من کارامو بکنم بیام …..

    واقعا هر سه تایی خوشحال شدیم ….

    منم تقریبا از دلم در اومد و رفتم تا نماز بخونم و برگردم .
     

     


     ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت یازدهم

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بود مثل اینکه چیزایی که از ته قلبم به اونا گفته بودم رو خودم هم اثر خوبی گذاشته بود ... چون خیلی با خلوص تر به درگاه خدا رفتم …

    خیلی با رویای شش ماه پیش فرق کرده بودم ….

    با خودم گفتم رویا با چیزایی که برات پیش اومده چند سال بزرگ شدی ….. به طور عجیبی این احساس رو داشتم و دیگه اون دختر بچه ی رویایی سابق نبودم …

    در مورد همه چیز فکر می کردم و چیزی که بیشتر از همه نگرانم می کرد تغییر دوباره و ناگهانی بود ….. ترس از دست دادن و تنها شدن بود و ترس از این که آدم ها اونی که نشون میدن نباشن ……….
    وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرم بودن . عمه کلی میوه و شیرینی و تنقلات برامون تدارک دیده بود …. من دلم می خواست یارم ایرج نباشه تا نگاهم بهش نیفته ….
    اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم و تنها چیزی که اون شب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ……. و بالاخره یار من عمه شد ... و تورج و ایرج یار هم .
    با لودگی های تورج اون شب خیلی بهمون خوش گذشت …. ولی ایرج هر نیم ساعت یک بار می رفت و به حمیرا سر می زد ….

    موقع بازی هم متوجه شدم اون خیلی تورج رو دوست داره و جلوش کوتاه میاد تا اونو خوشحال کنه …… وقتی می دیدم چه انسان خوبیه بیشتر ازش خوشم میومد …..

    ساعت هشت نشده عمه و ایرج رفتن به اتاق حمیرا …… و بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا برگشتن ……..
    تورج در مورد نقاشی هاش حرف می زد که اونم برای من جالب بود .

    شاید اگر اون امکانات رو منم داشتم می تونستم نقاش خوبی بشم …………..

    بعد از بازی وقتی می خواستیم شام بخوریم تورج تلویزیون رو روشن کرد … یادمه داشت شوی میخک نقره ای رو نشون می داد …. یک جایی مجری برنامه که فرخزاد بود داشت از عشق حرف می زد من نگاه سنگین ایرج رو احساس کردم و همین باعث شده بود که کنترلمو از دست بدم ……..

    یک فکر توی سرم بود …. آیا اونم همین احساس منو داره و یا برای سرگرمی و خوشی لحظاتش اون نگاه ها رو به من می کنه …
    بعد از شو ، تورج دوباره اصرار کرد که بازی کنیم ولی من عذرخواهی کردم و رفتم به اتاقم ؛ چون من دلم برای درسهام شور می زد و اون شب احساس می کردم دارم از درس دور میشم باید درس می خوندم ……

    و همین کارو هم کردم تا نیمه شب بیدار موندم ولی هر صدایی به گوشم می خورد گوشمو تیز می کردم و فکر می کردم ممکنه حمیرا باشه ولی اون طفلک اون شب رو بدون ناله خوابید …….
    فردا جمعه بود و من وقتی رفتم برای صبحانه تنها عمه تو آشپزخونه بود و مرضیه رفته بود به حمیرا برسه . رفتم کنارش و بهش گفتم : عمه ؟

    گفت : چیه دختر جون ؟ ( عمه هر وقت کسی نبود به من می گفت دختر جون و جلوی بقیه می گفت عزیزم )

    گفتم : من دلم می خواد توی کاراتون بهتون کمک کنم . بهم اجازه بدین ؛ این طوری راحت ترم …..
    با تعجب گفت : اجازه نمی خواد خوب بکن کی جلوتو گرفته ….
    یک نگاهی بهش کردم مثل اینکه بازم حالش خوب نبود ……

    به روی خودم نیاوردم و رفتم که میز صبحانه رو حاضر کنم ….

    عمه گفت : امروز نمی خواد میز بچینیم چون همه خوابن هر کس بیاد یک چیزی می خوره . توام چایی بریز برای خودت و هر چی می خوای بردار ، بعد بیا اینا رو برای من خورد کن ……. ( و با اون خورد کردن هویج من قاطی کار آشپز خونه شدم تا جایی که بعضی از موقع ها شام رو من درست می کردم البته زیر نظر عمه ….. )

    مرضیه خانم همیشه مشغول تمیز کردن و دستمال کشیدن بود . صبح بعد از صبحانه از اون بالا یکی یکی اتاقها رو تمیز می کرد و میومد پایین و می رفت اتاق علیرضا خان و عمه ….
    و خلاصه دائم مشغول بود ولی اشیاء گرون قیمت رو خود عمه همیشه تمیز می کرد چون می گفت مرضیه دست و پا چلفتیه ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    اون روز من بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم به اتاقم تا درس بخونم ……..
    تا دو بعد از ظهر کسی کاری به کارم نداشت و من حسابی توی درس غرق شدم …. حدود ساعت دو بود که مرضیه اومد و منو صدا کرد برای نهار …….

    همه جمع بودن سلام کردم و بی اختیار اول دنبال ایرج گشتم …..
    دیگه حالا برای دیدنش دقیقه شماری می کردم و این احساس مثل آبی که توی یک سرازیری افتاده باشه خودش می رفت و من هیچ کاری ازم بر نمی اومد ……
    همه با هم حرف می زدن ولی در مورد حمیرا چیزی نمی گفتن ….

    علیرضا خان هنوز از شب زنده داری شب قبل کسل بود تا نهارشو خورد پیپشو برداشت و رفت …..
    من چون مهمون ناخونده بودم انگار فقط حواسم به صورت یک یک اونا بود که نکنه از دست من ناراحت باشین ….. منم زود رفتم بالا ….
    نشستم سر درس ولی تمام حواسم دنبال این بود که کی ایرج از پله ها میاد تا صدای پاشو بشنوم …..

    تا نزدیک غروب کلی از تکلیفمو انجام دادم دیگه چشمم خسته شد و خوابم گرفته بود … که یکی چند ضربه آهسته زد به در …

    مثل اینکه تردید داشت ….

    قلبم فرو ریخت و یک حسی منو وادار کرد که با سرعت خودم برسونم به در و بازش کنم …..
    ایرج هنوز سرش دولا روی در بود ... شاید انتظار نداشت من در و با این سرعت باز کنم …

    صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و هر دو همین طور موندیم ….. چند لحظه … نفسم بند اومده بود …..

    اونم دستپاچه شده بود به مِن و مِن افتاد که : ببخشید …. مزاحم شدم …. من و …. راستش من و … تورج می خوایم بریم بیرون گفتم ببینم توام میای یک دور بزنیم ………….

    من نه تنها صورتم بلکه تمام بدنم سرخ شده بود …. بی اختیار گفتم : میام …. الان حاضر میشم ...

    و زود درو بستم و پشت به در دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم . ضربانش اونقدر تند بود که اونو تو صورتم هم حس می کردم …. قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت …. عشق همه ی تار و پود منو تسخیر کرده بود ……..
    به خودم اومدم باید می رفتم دست و صورتم رو می شستم ولی جرات نمی کردم در اتاق رو باز کنم …. هراسون و بی قرار مونده بودم چیکار کنم ……
    اول لباسم رو انتخاب کردم یک بلوز سفید با دامن مشکی … و بعد آهسته درو باز کردم … کسی نبود …
    خیلی زود حاضر شدم ولی به فکرم رسید عمه از این که من دارم با پسراش میرم بیرون ناراحت نشه ؟ فکر نکنه من دختر بدی هستم ؟ آیا کارم درسته یا نه ؟ ...

    باید از اون اجازه می گرفتم …

    کیفمو برداشتم رفتم پایین خوشبختانه عمه همون جا بود تو هال داشت تلویزیون نگاه می کرد ...

    رفتم جلو منو که دید گفت : عزیزم چقدر خوشگل شدی ، خوب کاری می کنی با بچه ها برو دلت نگیره . می دونم خیلی وقته جایی نرفتی … ایرج مواظب رویا باش ……

    خم شدم و بوسیدمش اونم منو بوسید .

    تورج یک فریاد زد و پرید بالا و گفت : شکوه خانم متحول شده ماچ می کنه و رفت و جلو و گرفت عمه رو چند تا ماچ کرد .

    اونم هی سرشو می کشید ولی تورج می گفت : تو رو خدا مامان یک ماچ بده فقط یکی …

    عمه همین طور که می خندید گفت : خیلی بی چشم رو یی ولم کن تورج ... برو ببینم ولم کن ….

    ایرج ماشین رو جلوی پله ها نگه داشته بود رفتیم و من نشستم عقب .

    تورج گفت : اگه ناراحتی بشین جلو .

    گفتم : نه بابا چه حرفیه همین جا خوبه ….

    تورج نشون می داد که چقدر خوشحاله ولی ایرج مثل من تو فکر بود ….

    هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم ما بی صدا عشقی رو بهم ابراز کرده بودیم که خودمون هم انتظارشو نداشتیم . خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه …..
    ایرج چند تا دور تو خیابون زد … و این فقط تورج بود که حرف می زد ….

    بالاخره کنار خیابون نیگه داشت ….. تازه یک بستنی فروشی توی تهرون باز شده بود به نام الدورادو .

    همیشه بچه ها تو مدرسه ازش حرف می زدن …. هر کس می تونست تا اونجا بره و از اون بستنی بخوره فردا تو مدرسه پز می داد ، ایرج جلوی همون بستنی فروشی وایساد . خیلی بزرگ و زیبا بود با چراغهای رنگ و وارنگ ....

    تورج ازم پرسید : الدورادو خوردی ؟
    گفتم : نه ولی شنیدم ... بچه ها خیلی ازش تعریف کردن . فنجون اونو میاوردن مدرسه باهاش آب می خوردن و پز می دادن …

    گفت : بَه نمی دونی چقدر خوشمزه اس شنیدن کی بود مانند خوردن … بیا بریم تو بخوریم …

    ایرج گفت : نه میگیرم میام شماها بشینین …..

    گفتم : میشه منم بیام توشو ببینم …..

    فورا گفت : آره … آره حتما بیا . پس تورج تو بشین تو ماشین ؛ ما زود میام ……





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    با هم رفتیم . پشت سر من راه می رفت … خودش رفت و فیش گرفت …. بعد کناری منتظر موندیم ..

    گفتم : این همه جمعیت اگر هر شب بیان اینجا ، پس فقط من مونده بودم که از این بستنی نخوردم …..
    ایرج گفت : نه بابا هر شب که این جوری نیست ؛ شبهای جمعه و شب شنبه که مردم بیکارن و نگاهی به من کرد ، منم لبخندی بهش زدم که یعنی خیلی همه چیز عادیه …

    ولی واقعا نبود . من داشتم بال در میاوردم اصلا عادی نبود ، فقط سه روز از اومدن من گذشته بود ولی فکر می کردم سالهاس که عاشق اونم ……

    دیگه با هم حرف نمی زدیم تا شماره رو اعلام کردن اونم رفت و با یک سینی کاچویی که سه تا فنجون بستنی و سه تا لیوان آب توش بود برگشت …..

    نشستیم تو ماشین و ایرج فنجون منو داد عقب و دوباره نگاهی به من کرد که دلم فرو ریخت ….

    تورج هی حرف می زد ولی انگار نه من می شنیدم نه ایرج …………
    اون شب خیلی تو خیابون دور زدیم و از هر دری حرف زدیم من بیشتر با اونا آشنا شدم و در حالی که هر سه ی ما از گفتن بعضی از چیزها که سفارش عمه بود خودداری می کردیم .

    مثلا من از وضع خانوادم و یا رفتاری که هادی و اعظم با من کردن و اونا از حمیرا …..

    اون شب ایرج بعد از یک ساعتی دور زدن توی خیابون های قشنگ ، رفت دربند و یک تخت دم رودخونه گرفت ….. رفتیم نشستیم هنوز هوا سرد بود ولی من زیاد سرما رو احساس نمی کردم ……
    اونجا با هم کباب خوردیم ... احساس می کردم پاهام رو زمین نیست ؛ بال در آورده بودم جون دوباره گرفتم همه ی اون لحظات پر از عشق و احساس برام عزیز بود و می خواستم نگهش دارم دلم می خواست زمان متوقف بشه ….

    اون چیزی که تجربه می کردم از رویاهای من فراتر بود ، شاهزاده ای که با اسب سفیدش اومده بود خیلی از تصور من بهتر بود …. دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم …

    من سیر شده بودم ولی تورج مرتب لقمه می گرفت و می گفت باید بخوری …

    دیگه هوا سردتر شده بود ….

    ایرج کت خودشو انداخت روی شونه ی من … باورم نمی شد مثل فیلم ها شده بودم دختری که سردشه و عشقش کتشو میده به اون ….. باور کردنی نبود .
    بالاخره اون شب با همه ی زیبایی هاش تموم شد … شاید چون اون اولین بار بود که برام اتفاق افتاده بود خیلی برام ارزش داشت ….

    وقتی رسیدیم خونه من هر سه تا فنجون رو برداشتم و گفتم : من اینارو می خوام با خودم ببرم اشکالی نداره ؟

    تورج با تعجب گفت : برای چی می خوای ؟ ببری مدرسه به دوستات نشون بدی ؟

    گفتم : نه یادگاری امشب خیلی بهم خوش گذشت ….
    وقتی رفتیم تو عمه هنوز همون جا نشسته بود و علیرضا خان هم پیشش بود با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن …..
    عمه از من پرسید : بهت خوش گذشت عزیزم ؟ تورج که اذیتت نکرد ؟

    سلام کردم و گفتم : نه عمه جون خیلی خوب بود خیلی زیاد …..

    علیرضا خان گفت : خوب شد رفتین شنیدم تازگی اصلا از خونه بیرون نمی رفتی ؟ دلت می گیره بیشتر برو بیرون . فکر و خیال نکن ، روزگار همینه اینقدر غصه نخور ……..

    و من فهمیدم که باز عمه از من حرف زده و شاید یک دورغ هایی هم گفته باشه …..





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم



    رفتم به اتاقم و زود حاضر شدم تا برم تو تختم و اون شب رو برای خودم مرور کنم و به خاطرم بسپرم …..
    ولی تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ……

    نیمه های شب با صدای ناله ی حمیرا بیدار شدم …
    خوب گوش دادم خیلی بدجور ناله می کرد ولی کسی به سراغش نرفت هیچ صدای پایی نبود ….

    بازم صبر کردم … نه کسی به دادش نمی رسید …

    درو باز کردم گفتم شاید مرضیه اونجا باشه …. نبود .

    آهسته رفتم بیرون و پاورچین خودمو رسوندم پشت در اتاق حمیرا . از اونجا ناله هاش دلخراش تر به نظر می رسید ، آهسته درو باز کردم ….

    زیر نور چراغ خواب اونو دیدم که روی یک تخت دو نفره داره به خودش می پیچه و ناله می کنه .

    رفتم کنارش و پرسیدم : حمیرا جون چیزی می خوای برات بیارم ؟

    لای چشمشو باز کرد یک کم به من نگاه کرد و پرسید : تو کی هستی ؟
    گفتم : من رویام …

    همون طور بی حال گفت : پس اومدی ؟ چرا دیر کردی ؟ من خیلی تنها بودم ...
    با خودم گفتم پس اون می دونست من دارم میام اینجا منتظرم بود ….

    گفتم : الان من چی کار کنم برات ؟ و دستم رو کشیدم روی سرش …

    در حالی که دهنش درست باز نمی شد حرف بزنه گفت : بیشتر …. بیشتر ... بغلم کن … خیلی تنهام …

    من لبه ی تخت نشستم و موهاشو نوازش کردم ؛ آروم شده بود فکر کردم خوابش برده .

    اومدم بلند بشم برم که دست منو گرفت و گفت : نرو همین جا بمون . تو رو خدا تنهام نذار پیشم بمون ، بذار سرمو بزارم تو بغلت .

    من روی لب تخت نشستم و اون سرشو گذاشت روی پای من باز موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد . خودم همین طور تکیه دام به پشتی تخت و خوابیدم ….
    طبق عادت موقع نماز بیدار شدم ، حمیرا دست منو هنوز محکم تو دستش گرفته بود و ول نمی کرد . آهسته دستمو کشیدم و اومدم بیرون وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خودم …
    صبح رفتم مدرسه ….

    تمام فکرم پیش حمیرا بود ، یعنی اون اینقدر منو دوست داشت که با اون حال خرابش ، فقط با من حرف زد ؟
    نمی دونستم صلاح هست که با وجود تاکید زیاد عمه که به کار حمیرا کاری نداشته باشم بهش می گفتم که اون با من چه بر خوردی کرده ؟

    خودم خیلی خوشحال بودم ... ولی برای حمیرا غصه می خوردم و تمام اون روز رو به اون فکر می کردم …
    اون روز من حدود ساعتی که ایرج و علیرضا خان میومدن خونه همش پشت پنجره بودم تا اون برسه . نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ، اونقدر صبر کردم تا اومد نزدیک که شد دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد ….

    خیلی خجالت کشیدم دلم نمی خواست منو ببینه ؛ بیشتر به خاطرا ینکه علیرضا خان تو ماشین بود …..
    مدتی منگ شدم و باز از اینکه نمی تونستم خودمو کنترل کنم از خودم بدم اومد . برای من اون کار نهایت بی شخصیتی بود ، پس با خودم پیمان بستم که دیگه هرگز کاری نکنم که ارزش خودمو بیارم پایین …….
    فردا شب هم باز من از صدای ناله بیدار شدم و قبل از اینکه کسی بفهمه خودمو به اون رسوندم داشت منو صدا می کرد آخ … آخ … خدا ، فرشته بیا … بیا ...

    کنارش نشستم و دستشو گرفتم اونم محکم دستمو گرفت و گفت : می دونستم میای . نرو پیشم بمون ، زودتر بیا تا دردم شروع نشده …
    گفتم : دلت می خواد شبا بیام پیش تو بخوابم ؟

    سرشو تکون داد و زیر لب گفت : بیا … بیا …
    گفتم : درد داری ؟

    بریده بریده گفت : تو که … فرشته ی … منی ………. میای … دردم ... بهتر ….. میشه .
    تو صبح غیب شدی … دیگه دستمو ول ……… کردی ... نجاتم …. بده .
    من تازه فهمیدم که اون از رویا چه برداشتی کرده …

    می دونستم که یک هفته قبل از اومدن من حالش بد شده پس این درست تره … سعی کردم نقش همونی که اون فکر می کنه بازی کنم بغلش کردم مثل بچه ها به من پناه آورده بود تو بغلم خوابش برد ولی من مدتی به همون حال نوازشش کردم چون دیدم این کارو خیلی دوست داره ….
    هنوز نشسته بودم که در اتاق باز شد و مرضیه اومد تو ، منو که دید یکه خورد آهسته گفت : شما اینجا چیکار می کنی ؟ …

    گفتم : هیسس بیدار می شه … به عمه نگو …. ببین با من آروم میشه و می خوابه اینو ازش نگیر ….

    نگاهی به من کرد دستی به سرم کشید و آهسته رفت .





     ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت دوازدهم

  • ۲۳:۳۸   ۱۳۹۶/۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    من همین جور نشسته در حالی که سر حمیرا روی پام بود و اون محکم دست منو گرفته بود خوابم برد و باز صبح زود همون طور از پیشش رفتم …
    صبح خواب موندم و خیلی به سختی از جام بلند شدم و دیرتر از همه رفتم پایین ، ایرج و علیرضا خان رفته بودن و تورج منتظر من بود …

    منو که دید گفت : کجایی دختر خواب موندی ؟

    گفتم : آره دیرم شد ؛؛ تو چرا نرفتی ؟

    گفت : صبر کردم با هم بریم . برو به مامان بگو امروز با هم بریم …

    گفتم : نه با اسماعیل میرم ، تو دیرت میشه .
    گفت : امروز از ساعت ده کلاس دارم می تونم ببرمت ….

    موندم در مقابل اصرار او چی بگم …. سعی کردم قاطع با هاش رفتار کنم ….

    یواش بهش گفتم : ببین عمه رو که می شناسی ، من هیچ وقت این حرفو بهش نمی زنم چون جوابش معلوم نیست . تو بگو اگر اجازه داد من حرفی ندارم ….

    یک شونه بالا انداخت و اخماشو کشید تو هم و گفت : خوب پس برو ، من گفتم اجازه نداد.

    و با اوقات تلخ رفت بالا ……….

    اون واقعا گاهی مثل بچه ها رفتار می کرد …
    از همون جا نگاه کردم اسماعیل منتظر من بود زود رفتم از عمه خداحافظی کنم و برم ….
    عمه با اعتراض گفت : چرا خواب موندی ؟ اینقدر شبا بیدار نمون .

    گفتم : درس می خوندم عمه جون ؛ ببخشید باید برم دیرم شده خداحافظ .

    مرضیه یک بسته کرد تو کیف من و گفت : برو مدرسه بخور ….

    اون از قبل حاضرش کرده بود … چون اون می دونست که من چرا خواب موندم …
    عمه گفت : ببین رویا اگر تورج گفت برسونمت بگو نه برات دردسر درست می کنه …

    یک چشم گفتم و رفتم ….
    دو روز مونده بود به عید … و من هر شب تا دیروقت درس می خوندم تا موقعی که همه خوابشون ببره …. بعد پاورچین می رفتم اتاق حمیرا و کنارش می موندم تا نماز صبح …..

    دیگه اون منتظرم می شد تا درو باز می کردم می گفت: چرا دیر اومدی ؟

    و این جمله رو هر شب تکرار می کرد ، بعد دست منو به گرمی می گرفت و روی سینه اش می گذاشت و می خوابید و من با دست دیگم اونو نوازش می کردم . مثل بچه ها معصوم و پاک بود غمی در وجودش شعله می کشید که تمام بدنش رو سوزانده بود .

    دلم می خواست بدونم … ولی کسی به من چیزی نمی گفت ..
    بعد از یک هفته همه از اینکه حمیرا حالش بهتر شده حرف می زدن و خوشحال بودن .

    عمه می گفت : وقتی میرم تو اتاق با من حرف می زنه و فکر کنم اگر قرص هاشو کم کنیم حالش خوب باشه …

    من و مرضیه بهم نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم ….

    همون روز دکتر اومد و همین نظر رو داد و گفت : قرصِ ساعت هشت شب رو نصف کنید تا بتونه صبح برای چند ساعت هوشیار باشه …. حتما تو هوای آزاد ببرین ... تا هوا بخوره ولی زیاد باهاش حرف نزنین ... ساعت یک بهش قرص کامل بدین که تا شب بخوابه . الان روزی دو یا سه ساعت براش بسه , خسته نشه …. کم کم اگر دیدیم بهتره قرصشو کم می کنیم ….

    من اینا رو شنیدم . اون شب قرار بود حمیرا هوشیارتر باشه ؛ نمی دونستم اگر برم چه اتفاقی میفته ….
    مردد تا مدتی یک لنگه پا تو اتاقم راه رفتم ، حتی درسم نمی تونستم بخونم خوب مدرسه هم دیگه تعطیل شده بود و من کار زیادی نداشتم بالاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم به اتاقش ……

    تا درو باز کردم دستهاشو باز کرد و با بغض گفت : چرا دیر اومدی ؟ …

    اون شب راست می گفت من خیلی دیر رفته بودم : گفتم نه دیر نیومدم مثل هر شب سرموقع ، تو خوبی مثل اینکه بهتر شدی ….

    سرشو به حالت کودکانه ای تکون داد … نزدیک یک ساعت دست منو گرفته بود و خودشو اینور وانور می کرد و حرف می زد می گفت : دستمو … بمال … سرمو ناز کن … آب می خوام …

    یک جوری آروم و قرار نداشت و برای همین خوابش عمیق نمیشد ….

    گفتم : می خوای برات قصه بگم ؟

    گفت : نه از قصه بدمم میاد لالایی بگو ….

    آهسته شروع کردم براش لالایی گفتن ... همون لالایی که سالها مادرم برام گفته بود و خودم باهاش آرامش می گرفتم …….

    و کم کم خوابش برد ... اما من بد خواب شدم و تا نماز نشستم ……
    صبح تا دیر وقت خوابیدم وقتی هراسون بیدار شدم ساعت یازده بود …. زود دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم .

    از ترس عمه جرات پایین رفتن رو نداشتم …. باید برای روبرو شدن با اون خودمو آماده می کردم …. یک راست رفتم تو آشپز خونه ….
    یک مرتبه حمیرا رو دیدم که اون جا نشسته و با عمه داره حرف می زنه ... تنها فکری که کردم این بود که تا حالا جریان رو گفته باشه …….

    سلام کردم خیلی آشنا ، چون من اونو می شناختم ولی نگاه اون طوری بود که از دیدن من تعجب کرده و خوشش نیومده ….

    یک نگاه به عمه کرد و سرشو به علامت سئوال تکون داد یعنی این کیه ؟
    عمه گفت : این رویاس دختر دایی تو ….

    با تندی گفت : خوب ؟

    عمه جواب داد : اومده مدتی با ما زندگی کنه ….

    کمی برافروخته شد که : برای چی ؟ نه نمیشه ، بره خونه ی خودشون ؛ مگه اینجا یتیم خونه اس ….





     ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    عمه گفت : این چه حرفیه می زنی ؟ مهمونِ ماس . دلتنگ بود گفتم یک مدت پیش ما باشه …..

    داد زد : نه لازم نکرده ، اینجا ما تماشاچی لازم نداریم . برو زود برگرد خونه تون . حال روز منو نمی ببینی مهمون دعوت می کنی ؟ ….

    اونقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین و با سرعت رفتم بالا ….

    خیلی ناراحت بودم ولی اشکم در نمی اومد ، باید می رفتم زود چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسهای توی کارتون رو در آوردم و کردم توش همه رو برنداشتم تا کتابام هم جا بشن ….

    یک دفعه حمیرا درو باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق و سرم فریاد کشید : تو اینجا چیکار می کنی برای چی اومدی تو اتاق بچه ی من ؟ ؛؛ کی به تو اجازه داده تو تخت بچه ی من بخوابی ؟
    و زد تخت سینه ی من و دوباره و دوباره عمه و مرضیه اونو می گرفتن ولی فایده نداشت من خوردم زمین …

    تا افتادم چند تا لگد محکم زد تو پهلوی من یک آن نفسم بند اومد ….. فقط دستم رو گذاشتم روی سرم و هیچی نگفتم ….

    عمه و مرضیه اونو می کشیدن ولی اون مثل یک حیوون وحشی فریاد می کشید و منو می زد …… منظره ی وحشتناکی بود کشمش بین حمیرا و عمه و مرضیه . خودش خیلی بد بود دستهاش می برد تو هوا و محکم میاورد پایین و مرتب می خورد تو سر و کله ی مرضیه و عمه ….
    می خواست خودشو از دست اونا خلاص کنه تا منو بازم بزنه ….. با چه وضعی اونو کشیدن از اتاق من بیرون بماند …. ولی اون بازم با صدای بلند هوار می کشید و به من فحش می داد … و می خواست برای زدن من برگرده ….

    که خدا رو شکر تورج از راه رسید و اونو گرفت …..

    حالا به همه بد و بیراه می گفت : بی شرفا چرا اتاق بچه ی منو دادین به اون بچه گدا ، چرا ؟ ….. کثافت ها . شکوه خجالت نکشیدی ؟ ازت نمی گذرم ….. ولم کن ….

    اونا به زور بردنش تو اتاقش . من همون جور سرم پایین روی زمین نشسته بودم و قدرت گریه کردن رو هم نداشتم .

    حمیرا هنوز جیغ می کشید و عمه براش توضیح می داد : خیلی خوب الان میگم بره خوبه ؟ … اتاقم داره خالی می کنه … بس کن دیگه دوباره حالت بد میشه … چشم هر چی تو بگی ... چشم مادر …
    بلند شدم درِ اتاق رو بستم نگاهی به دور و ورم انداختم و فهمیدم که باید از اونجا هم برم ولی به کجا نمی دونستم ….

    گفتم : خدایا زود نبود ؟ می دونستم که به زودی این اتفاق میفته ولی نه به این زودی …….
    خودمو مرتب کردم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ….. به جز لباسی که تنم بود بقیه چیزا مال خودم بود از پله ها سرازیر شدم .

    وسط پله ها تورج جلومو گرفت و گفت :چیکار می کنی ؟ اون مریضه ، نمی فهمی ؟من ازت معذرت می خوام ….
    اون الان می خوابه بیا بریم تو اتاق من حرف می زنیم … الان دکتر میاد …

    گفتم : نه تو رو خدا کاری به من نداشته باش بذار برم …

    و رفتم پایین .
    عمه از اون بالا صدا کرد : رویا خودتو لوس نکن ، بیا بالا کارت دارم ….
    گفتم : نه عمه جون دیگه صلاح نیست من باید برم همین الان ….

    و رفتم به طرف در ...

    تورج به زور چمدون رو ازم گرفت و گفت : به خدا نمیذارم بری ….. اون مریضه امروز به تو گیر داد . همیشه به یکی گیر میده نمی فهمه چیکار می کنه .

    عمه اومد پایین …. گفت : صبر کن باهات حرف بزنم برو تو اتاق تورج تا من بیام

    . دکتر الان میرسه بعد با هم حرف می زنیم و یک فکری می کنیم ….





     ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    تورج رگ گردنش بلند شد که : هیچ فکری نمی کنی ، رویا اینجا می مونه گفته باشم ؛ حمیرا اینجا مهمونه ….. خون همه ی مارو تو شیشه کرده آرامش و آسایش ازا ین خونه رفته . یکی اومده که دلمون بهش خوشه میگی باید بره ؟ من نمیذارم ، اگر اون بره منم میرم . تو بمون با دختر دیوونت ….
    عمه گفت : حرف مفت نزن من کی گفتم بره ؟ میگم یک فکری می کنیم نباید با هم مواجه بشن … چیکار کنم ؟ تو بگو چیکار کنم ؟ …

    این حرفا مثل پتک می خورد تو سر من . دلم می خواست می مردم و این حرفا رو نشنوم ….
    گفتم : تو رو خدا بذارین من برم … میرم پیش هادی اون که منو بیرون نکرده بود ….

    صدای ماشین اومد و دکتر رسید و عمه با اون رفت بالا …..

    چمدون من دست تورج بود ... گفتم : اگر ندی بدون اون میرم …

    گفت : منم دنبالت میام . تا هر کجا که بری میام ولت نمی کنم . بیخودی سعی نکن … اتاق من مال تو ، من میرم تو یک اتاق دیگه بیا … بیا بریم بالا …..

    سر جام میخکوب شده بودم … نمی دونستم تو صورت اونا نگاه کنم از اون همه تحقیر خسته شده بودم …. که ایرج و علیرضا خان سراسیمه رسیدن ….
    مثل اینکه از همه چیز خبر داشتن علیرضا خان اول به من گفت : ناراحت نباش اون مریضه به دل نگیر ….. و رفت بالا ……

    ولی ایرج دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی ببخشید تورج زنگ زد و همه چیز رو گفت . نمی دونم چطوری از دلت در میاد ولی ما رو ببخش .

    نگاهی به چمدون انداخت و گفت : این چیه ؟

    تورج جواب داد : خانم داشت می رفت ، من جلوشو گرفتم ….
    اینجا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکهام سرازیر شد …
    گفتم : من باید برم . نمی شه نمی تونم دیگه مزاحم شما بشم ….
    ایرج گفت : ما که نمیذاریم تو جایی بری . اینو قبول کن حمیرا مریضه نباید اینطور می شد ؛؛ ولی تو ببخش ما دیگه مواظبت هستیم …..

    هر چی اونا می گفتن نمی تونستم دیگه برگردم تو اون خونه … فقط اشک می ریختم ………

    مدتی بعد دکتر اومد پایین و ایرج اونو بدرقه کرد و رفت و بعد از چند دقیقه علیرضا خان و پشت سرش عمه از پله ها اومدن پایین ...
    علیرضا خان در حالی که که خیلی عصبانی بود گفت : بذارین بره …. ولش کنین حق داره منم بودم می رفتم …. برو رویا جون عمه ات عرضه نداره ازت مراقبت کنه …..
    عمه فریاد زد : حرف مفت می زنی چیکار می کردم بچه مریضه ….

    علیرضا خان دستشو بلند کرد رو هوا و هوار زد : تو باید میذاشتی اونو بزنه ؟ مگه مرده بودی جلوشو بگیری ؟ یک خر رو از بیرون صدا می کردی یا اصلا می زدی تو دهنش ...
    ایرج رفت و گفت : بابا آروم باش این راهش نیست …. آروم حرف می زنیم ….

    ولی اون همین طور عصبانی گفت : غلط کرده دختره ی بی شعور ، دستشو دراز کرده روی رویا . تقصیر مادرته بهش رو میده سه ساله ….. آقا ، سه سال …. از همه بریدیم به خاطر ایشون . نه آسایش داریم نه رفت و آمد . هیچ کس تو این خونه نمیاد که چیه ؟ خانم کولی بازی در میاره … خجالت بکشه دیگه چقدر تحملش کنم گم شه بره لای دست اون شوهر گور به گور شدش …. همش تقصیر مادرته بهش رو میده . اگر بذاره به عهده ی من ، اون وقت می فهمه یک من ماست چقدر کره داره …….

    بعدم ببینم شکوه تو غلط کردی دختر نازنین مردم رو آوردی یک ماه نشده اجازه دادی کتک بخوره ….. ما چه جوری تو چشمش نیگا کنیم ….





     ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    عمه گفت : من تا به خودم اومدم رفته بود بالا ، گرفتیمش . خوب تو فکر کردی من تماشا کردم ؟ نتونستم تا رسیدم کار خودشو کرده بود … رویا بچه ی برادر منه ، مگه راضی بودم که تو این حرفو می زنی ؟ ….

    علیرضا خان گفت : من این حرفا حالیم نیست ؛ نه دست به اتاق رویا می زنی نه قایمش می کنی . می خواد بخواد نمی خواد نخواد ، بره اونقدر هوار بکشه تا بمیره … ای بابا یک اتاق که خودش اشغال کرده یک اتاقم برای بچه اش که سال تا سال حالشم نمی پرسه ... ما باید یک اتاقم برای تحفه اش نگه داریم ؟ بابا این داره از ما سوءاستفاده می کنه … اختیار خونه ی خودمو که دارم ….

    بعد انگشتشو طرف عمه گرفت و گفت : ببین شکوه اگر یک دفعه ی دیگه حمیرا باعث ناراحتی رویا بشه از چشم تو می ببینم ، به خدا قسم کاری می کنم کارستون …. اگر تو دو دفعه می زدی تو دهنش حالش جا میومد … بسه دیگه ….

    رو کرد به من : شما برو تو اتاقت هر وقتم هم میری تو درو از تو فقل کن …. بذار ببینم قفل داره …

    و رفت بالا و اتاق رو یک نگاه کرد و اومد پایین و به ایرج گفت : قفل درو درست کن ، یک میز تحریر هم بخر بذار تو اتاق که بتونه روش درس بخونه ، اتاق میز نداره . چشم شکوه خانم درست دید نداره ببینه اتاق لخته و این بچه داره رو زمین درس می خونه …… کسی مزاحمش بشه با من طرفه.

    و رفت به طرف اتاقش و عمه هم دنبالش رفت ، صدای دعوا و مرافعه اونا میومد …
    تورج چمدون رو برد بالا و به ایرج گفت : چرا وایسادی بیارش دیگه ….
    ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : بیا بریم بالا تموم شد خیلی اذیت شدی .





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سیزدهم

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    ایرج دستشو گذاشت تو پشت من و گفت : بیا بریم بالا . تموم شد . خیلی اذیت شدی ، می دونم . شرمنده ام . من جبران می کنم … بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن … ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم . حمیرا هم که حال و روزش معلومه ...

    سرم پایین بود . از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم .

    تورج گفت : بیا اتاق من اونجا می شینیم ، حرف می زنیم ، دل همه از این ماجرا پره ، اقلا تنها نباشیم . موافقی ؟

    گفتم : باشه میام …

    گفت : نه الان بیا ، اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو ؛ بعد ایرج ناراحت میشه …

    ایرج گفت : اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای …

    تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم .

    روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج . معلوم بود که خیلی ناراحته . تا حالا اونو این طوری ندیده بودم …

    تورج پرسید : تا کی می خوای گریه کنی ؟ دلمون خون شد . تو رو خدا نکن … اگر حرف بزنی دلت خالی میشه …

    گفتم : دل من خالی نمیشه ، هیچ وقت … تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه … خوب خیلی عذاب می کشم . دست خودم نیست . نمی دونم شاید هم عادت کنم ( لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم . شاید کم کم عادت کنم .

    ایرج چشمهاش پر از اشک بود ، ولی تورج پرسید : دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود ؟ کی تو رو زد ؟

    اینقدر این حرف رو عادی و بامزه زد که من خندم گرفت … گفتم : هادی دستمو گرفت زنش منو زد …

    اونم خیلی بد بود در حالی که گناهی نداشتم ….



     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان