خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    ایرج بر افروخته شد و پرسید : آخه برای چی هادی باهات این کارو کرد ؟ نامرد …

    گفتم : فقط به خاطر پول بود . وقتی از چنگم در آوردن می خواستن منو از سرشون باز کنن …

    تورج گفت : تو چیکار کردی ؟

    ایرج گفت : نمی بینی چقدر مظلومه ؛ حتما هیچ کار ، گریه کردی …

    تورج گفت : من اگر جای تو بودم مو تو سر حریفم نمی گذاشتم . حتما برای همین راضی شدی بیای اینجا . آره ؟

    گفتم : تقریبا …

    بعد با شوخی ادامه داد : پس خوب شد کتک خوردی ! دست هادی و زنش درد نکنه ، اگر نه تو الان اینجا نبودی . البته اینجام کتک می خوری ولی به سبک خونه ی تجلی …

    ایرج سرش داد زد : بسه دیگه همه چی رو به شوخی می گیری … داریم جدی حرف می زنیم نمی بینی چقدر ناراحته ؟

    ولی تورج از رو نرفت و گفت : دختر چمدون قرمزی از شوخی من ناراحت شدی ؟

    گفتم : نه بابا شماها نهایت لطف رو به من دارین . مگه نمی فهمم شماها خیلی خوبین اصلا فکر نمی کردم با آدم هایی مثل شما روبرو بشم . راستش اول خیلی می ترسیدم … تو الان داری یک کاری می کنی من بخندم …

    ایرج با ناراحتی گفت: اون همیشه داره یک کاری می کنه بقیه بخندن . کاش یک کم فکر می کرد .

    گفتم : عیب نداره ، تازه امروز به خاطر من خیلی اذیت شد من امروز عصبانیتش رو دیدم . بد جوری بود ترسناک شده بود …

    سر درددلم باز شد و اون چیزایی که عمه نمی خواست بگم رو گفتم …

    از طرفی دلم قرار گرفت و از طرف دیگه پشیمون شدم .

    یکم بعد آروم شدم و گفتم : باید برم درس بخونم …

    تورج معترض شد که : ای بابا الان تو این وضعیت شب عیدی چه وقت درس خوندنه ول کن … بیا برنامه بریزیم و خوش بگذرونیم … نترس حمیرا تا دو هفته ی دیگه خوابه …

    گفتم : نه به خاطر اینکه آروم بشم باید درس بخونم … وقتی تمرین حل می کنم همه ی مشکلاتم رو فراموش می کنم …

    ایرج پرسید : نمیای امشب دور هم باشیم ؟

    گفتم : نه . واقعا حالشو ندارم . اگر دوست داشتین فردا شب که عیده …
    از هر دوی شما خیلی ممنونم که از برادرم با من مهربون تر بودین ….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط ناظر زیباکده1 در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۷:۰۶
  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا … پرسید : بهتری ؟

    نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم : بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم …

    اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم …

    گفت : تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی ؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت ؟ گفتم : تورج با من فرق داره.  من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری … گفت: این مزخرفا چیه داری میگی ؟ تو الان برای من مثل حمیرایی . فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده . من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم . حالا تو هم با من بساز . اینجا خونه ی تو هم هست . غریبی نکن . هر کاری که دلت می خواد انجام بده … همش کز می کنی یه گوشه … اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم …
    تو فکر کن حمیرا خواهرته ، چیکار می کردی ؟ چمدون می بستی ؟ نه ! اعتراض می کردی … پس برای خودت حق قائل باش … مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته ؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی … بهانه می گیره ، حالش بده ، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بذار ان شالله خوب بشه خودت می بینی …

    بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه … آغوشش مثل مادرم بود … گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد …

    بعد از جاش بلند شد و گفت : رویا من خودم خیلی مشکل دارم . خیلی غصه تو دلمه . شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من ... متوجه میشی چی میگم ؟

    و رفت …




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    اون که رفت من نشستم به درس خوندن و این تنها راه نجاتم بود … چه در اون لحظات سخت و چه برای آینده ام به درس خوندن نیاز داشتم ….

    باید کاری می کردم که روی پای خودم بایستم و نیازی به کسی نداشته باشم …. این بود که خوندم و خوندم … دیگه به چیزی فکر نمی کردم …

    مرضیه دو تا ساندویج برام آورد تو اتاق و من دوباره نشستم سر درس …

    نفهمیدم چقدر طول کشید که باز صدای ناله ی خفیفی از دور به گوشم رسید … ساعت رو نگاه کردم چیزی به دو نیمه شب نمونده بود …

    با خودم گفتم : نه ! رویا نمیشه بری …

    همین امروز با تو این کارو کرد ، ولش کن برو بخواب …

    ولی صدای ناله هاش آزارم می داد … بی طاقت شدم و رفتم تو راهرو . از اونجا بهتر می شد شنید که اون داره ناله می کنه …

    پاورچین رفتم پشت در و گوشمو گذاشتم به در … می گفت : بیا … بیا ….

    اون منو می خواست . دلم براش سوخت و نتونستم تنهاش بذارم .

    بی اختیار دستم رفت روی دستگیره ی در و بازش کردم … رفتم تو …

    دستش رو هوا بود و معلوم بود که منتظر منه …

    صدای در رو که شنید گفت : دستمو بگیر …

    دستهاش رو با محبت گرفتم و کنارش نشستم و در حالی که نوازشش می کردم آهسته کنار گوشش لالایی گفتم ….





     ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت چهاردهم

  • ۲۰:۲۰   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    حمیرا حال خوبی نداشت با خودم گفتم … رویا تو از دست این آدم ناراحت شدی ؟ ولی نفهمیدی که چقدر بیچاره اس ؟
    فردا که خورشید طلوع کنه اون بازم محکومه توی این اتاق تنگ و تاریک بمونه … خیلی دلم براش سوخت …. دست منو گرفته بود و ول نمی کرد …..
    خیلی خسته بودم و نمی تونستم چشمو باز نگه دارم ، کنارش روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد ….
    تا وقتی که یکی منو تکون داد ... از جام پریدم ... مرضیه بود آهسته گفت : خواب موندی زود برو …

    پرسیدم : ساعت چنده ؟
    گفت : هشت ولی همه خوابن جز شکوه خانم ، پاشو ممکنه بیاد بالا . برو خودتو بهش نشون بده ، برو بخواب ؛ داره میره خرید ….

    پرسیدم : بقیه خوابن ؟

    گفت : آره نه راستی فقط ایرج خان رفته بیرون ، صبح زود رفت .

    بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم تا اون موقع تو روشنایی به اون اتاق نیومده بودم …
    چند تا تابلو روی دیوار توجه منو جلب کرد یکی دریای طوفانی بود که زنی میون اون موجهای عظیم فریاد می زد و یکی دیگه اژدهایی با دهان باز زنی رو می بلعید … بیشتر نقاشی ها از رنگ سیاه و نارنجی استفاده شده بود ؛ امضای حمیرا پای همه ی اونا بود .
    مرضیه گفت : برو دیگه اگر نخوابی مریض میشی ، برو تا کسی نفهمیده .

    آهسته اومدم بیرون کسی نبود …
    باسرعت رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و بلافاصله به چنان خواب عمیقی رفتم که انگار تو این دنیا نبودم ….
    یک آرامش خاصی داشتم از این که مورد حمایت اونا قرار گرفته بودم ، احساس امنیت می کردم ….
    برای اینکه فهمیده بودم دلشون نمی خواد من برم مخصوصا علیرضا خان که قلبم رو آروم کرد .
    نمی دونم چقدر خوابیدم و با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم … اول خودمو پیدا نکردم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده …. رفتم پشت در و گفتم : کیه ؟
    گفت : ایرجم ، خواب که نبودی ؟ قفل ساز آوردم ….

    دستپاچه شده بودم گفتم : میشه یک کم صبر کنین تا حاضر بشم …..
    گفت : آره … آره عجله نکن راحت باش . ما میریم چند دقیقه ی دیگه میام ؛ اصلا هر وقت حاضر شدی منو خبر کن پایینم ……





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۲۷   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم


    لباس پوشیدم و رفتم تا صورتم رو بشورم ... دیدم یک میز تحریر قشنگ پشت دره ، لبخندی روی لبم نقش بست و احساس شیرین اینکه اون به خاطر من صبح زود از خونه رفته وجودم رو گرفت …
    وقتی حاضر شدم که برم صداش کنم دیدم از پله ها داره میاد بالا و قفل ساز هم پشت سرش میومد .
    قفل ساز که کارش تموم شد ، سر میز رو گرفت و بردن تو اتاق ….

    ایرج صدام کرد : رویا میز کنار تخت جا نمیشه ؛ یک کم تخت رو بکشم عقب تر ؟

    رفتم تو و گفتم : آره چرا نشه ؟
    اما وقتی تخت رو کشیدن خیلی خجالت کشیدم …..
    به خاطر بی حوصلگی شب قبل لباسهامو ریخته بودم دور کارتون و در چمدون باز و خلاصه همه چیز بهم ریخته بود .
    ایرج گفت: آخ ببخشید می خوای خودت جمع کنی ؟ اتاقت رو بهم ریختم ببخشید …

    گفتم : نه تقصیر منه دیشب خیلی بی حوصله بودم همین طوری کردم زیر تخت …..
    ایرج تمام لباسهای منو دید بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد …

    یک مرتبه ذوق زده پرسید : تو هنوز عروسک داری ؟
    گفتم : آره مال بچگی منه ، یادگاری نگه داشتم ….
    با شیطنت پرسید ، برای بچه ی …. ( کمی مکث کرد ) خودت ؟
    گفتم : نمی دونم فقط هر جا میرم با خودم می برم ….
    کارش که تموم شد گفت : بابا باهات کار داره تو اتاق خودشه . با هم بریم منم میام ….

    رفتیم پایین ؛ پول فقل سازو داد و رفتیم پیش علیرضا خان ……

    حدس نمی زدم علیرضا خان با من چیکار داره .





     ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    ولی تو اون لحظاتی که کنار ایرج راه می رفتم ، هیچی برام مهم نبود ….
    علیرضا خان طبق معمول داشت پیپ می کشید ...

    سلام کردم …

    به جای جواب سلام گفت : هان ... هان ... بیا بشین اینجا ببینم ...

    اون رو پشتی نشسته بود کنار سماورش ...
    پرسید : چایی می خوری ؟
    ایرج گفت : بذارین من می ریزم منم می خورم اصلا هنوز صبحانه نخوردم ... راستی رویا توام که نخوردی صبر کن ….

    و رفت و به مرضیه گفت برامون صبحانه بیاره ….
    علیرضا خان خودش چایی ریخت و گفت : هیچ کجا همچین چایی خوبی گیرت نمیاد بخور که عالیه …. خوب با کتک های دیروز چیکار می کنی ؟

    خنده ی بلندی کرد و با همون لحن ادامه داد : حساب کار دستت اومد ؟
    ما اینطوری یک مهمون رو تبدیل می کنیم به صاحبخونه … اول می زنیمش تا به خلق وخوی ما عادت کنه . رویا خانم ما به تو عادت کردیم ، وضعیت ما رو دیدی …. دیدی که الکی خوشیم ….

    عمه ات می گفت تو پدر خیلی آرومی داشتی و البته زندگی آروم … خوب ما آروم نیستیم ... عصبانیت تو خون ماهاس … زود جوش میاریم . ایرج هم به شدت داره ولی کنترلش دست خودشه …

    دیروز که تورج زنگ زد و گفت خودتونو برسونین حمیرا ؛ رویا رو به قصد کشت داره می زنه … بعدم گوشی رو قطع کرد .. من و ایرج نفهمیدیم چیکار کنیم … خون من که به جوش اومد ….
    باور کن تا اینجا چی به ما گذشت خدا می دونه … ایرج که گریه می کرد ... من نکردم اومدم دق و دلمو سر عمه ات خالی کردم … در حالی که اون بیچاره از همه بی گناه تره … حالا از من بدت نیاد که با عمه ات اون طوری حرف زدم … ولی اینو بدون که به خاطر تو عصبانی بودم …..
    گفتم : می دونم خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردیم ... راستشو بگم خیلی روی من اثر گذاشت … ولی اینو بدونین که بیشتر ناراحتی من از این بود که برای شما دردسر درست کردم ….
    گفت : ما تو رو تو این مدت شناختیم تو بسیار با وقار ، با شخصیت و مودب و مهربونی … همه ی ما اینو فهمیدیم همه دوستت داریم و دلمون می خواد اینجا خونه ی تو باشه ….
    ببین نگفتم مثل خونه ی تو ، گفتم خونه ی تو باشه ؛ فهمیدی ؟
    حالا من ازت یک چیزی می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدون ،برای خودت حق قائل شو این قدر خودتو معذب نکن …. با این درسی که می خونی به زودی خانم دکتر میشی و برای خودت برو و بیایی درست می کنی و اون وقت باعث افتخار ما هم میشی …. من منتظر اون روزم …. پس چی شد ؟ گفتم چی ؟
    گفت : نتیجه ی حرفمون چی شد ؟

    گفتم : باید درس بخونم و دکتر بشم ….

    گفت : نه اونو که چه من بگم چه نگم میشی … اینکه از این به بعد اینجا ؟ …. بگو ؟ ...

    گفتم : خونه ی منم هست ….

    و علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و حرف منو ادامه داد که : منم هست اگر روزی دو بار منو زدن به روی خودم نمیارم و میگم عیب نداره اینجا خونه ی منه .

    و خودش قاه قاه خندید ولی ایرج ناراحت شد و با اعتراض گفت : ای بابا این چه شوخیه شما می کنین ؟ اون وقت به تورج ایراد می گیرین …..
    من و ایرج با هم توی یک سینی صبحانه خوردیم ، صبحانه که چه عرض کنم نزدیک ظهر بود ….

    لحظاتی پر از احساس هر لقمه ای بر می داشت برای من زمزمه ی عشق بود دلم فرو می ریخت و این قشنگ ترین هدیه ای بود که خدا به من عطا کرده بود …..
    هنوز ما پیش علیرضا خان بودیم که عمه اومد کلی خرید کرده بود و من بدون اینکه دیگه معذب باشم که آیا کمکش کنم یا نه رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم ……. و تا ساعت دو من و عمه و مرضیه مشغول جا به جا کردن و حاضر کردن سورسات نوروز بودیم ….

    عمه به من گفت : تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن …….

    منم این کارو کردم ولی بغضی غریب توی گلوم پیچید .





     ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۰   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    خوب معلومه همیشه سفره های هفت سین خونه رو من می انداختم و اون سال اولین سالی بود که بدون اون دو تا عزیزم این کارو می کردم . صورت مامانم جلوی نظرم بود برای هر سلیقه ای که به خرج می دادم صد بار قربون و صدقه ی من می رفت . اونو کنارم احساس می کردم انگار با من بود خیلی نزدیک ، تا جایی که ازش می پرسیدم خوب شد ؟ و اون با نگاه مهربونش منو تایید می کرد ….
    سفره رو توی هال جلوی تلویزیون انداختم و همه چیز رو آماده کردم ….

    بعد شش تا تخم مرغ برداشتم تا اونا رو رنگ کنم ، از تورج رنگ خواستم . با یک ذوقی از من خواست که اونم تو رنگ کردن کمک کنه که نتونستم نه بگم ….. ایرج هم وقتی دید من دارم با تورج به اتاقش میرم به بهانه ی اینکه می خواد ببینه ما چیکار می کنیم همراه ما اومد ……

    از کنار اتاق حمیرا که رد شدیم دلم گرفت کاش اونم خوب بود و با هم این کارو می کردیم ….
    تورج گفت : نظرت چیه روش گل بکشیم ؟

    گفتم : خوبه فرقی نمی کنه .

    پرسید : تو می خواستی چی بکشی ؟
    گفتم : یک خورشید خانم وسط و روی بقیه ستاره می کشیدم …. ولی گل بهتره …

    گفت : نه بیا همونو بکشیم ……

    ایرج نگاهی به من کرد و با چشم به من خندید و گفت : مرسی که شش تا آوردی …..
    تورج پرسید : چرا ؟ مگه چه فرق می کنه ؟ ….

    ایرج گفت : یعنی خودش خورشیده ما هم ستاره …

    گفتم : نه عمه خورشیده … منظورم اون بود ….

    ایرج گفت : من از نقاشی چیزی سرم نمی شه اگر کمکی ازم بر میاد بگین ؟ …
    تورج گفت : چرا بر میاد ، تو این پنج تا رو کاملا از این رنگ آبی تیره بزن مثلا شبه و رنگ و قلمو رو داد بهش و به من گفت خورشید با تو ، بکش …

    من پالت رو برداشتم و رنگهایی که می خواستم روش گذاشتم و رفتم نشستم و کشیدم .

    یک خورشید مثل بشقابی که تو خونه ی خودمون داشتیم کشیدم و گذاشتم روی در یکی از رنگها تا خشک بشه .

    اون دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کردن که این طوری نکش اون طوری بکش که چشمشون افتاد به خورشید من و هر دو هیجان زده به من نگاه کردن ….
    تورج گفت : پس دروغ نگفتی نقاشی بلدی … وای عجب هنری !
    تو منیاتور کار می کردی ؟

    گفتم : دوست دارم ، من هیچی رو جدی کار نکردم همش درس خوندم. ان شالله که کنکور قبول بشم شروع می کنم ...





     ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود ؛ وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
    هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم ، کارا تقریبا تموم شده بود . عمه رفته بود حموم ؛ منم رفتم که نماز بخونم ...

    بعد از نماز دستی روی میزم کشیدم و دلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد.

    ( رفتم لبه نرده ) گفت : امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم ….

    خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین …….
    اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
    دلم لرزید و زود اومدم کنار ….

    راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم ….

    به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه ، بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رغبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم . با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس ...

    که یکی به در ضربه زد ، در حالی که اشک توی چشمم حلقه زده بود درو باز کردم …

    ایرج بود که به دادم رسید ….
    دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و گریه کنم ….

    با حیرت گفت : تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی ؟ هنوز دلگیری ؟
    مثل بچه ها لب ورچیدم و گفتم : نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست …..

    با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده ….. فراموش که نه ولی بهتر میشی ... بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری ؟ همه منتظر تو هستیم … البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود ، اصلا از اتاقش بیرون نیومده . تو برو من اونم بیارم ….
    علیرضا خان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا ….. کاش همیشه عید باشه …..

    تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود . مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ...
    از مرضیه پرسیدم : کمک نمی خوای ؟

    گفت : نه الان تموم میشه . من باید برم ، دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه …

    گفتم : چشم نگران نباش نمیذارم به عمه سخت بگذره …

    گفت : فقط غذا رو بکشین من صبح میام ؛ سال تحویل پیش بچه هام باشم .

    پرسیدم : شوهر نداری ؟

    گفت : یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….

    گفتم : آخی خدا بیامرزه . چند تا بچه داری ؟

    گفت : سه تا پسر دارم ، همه زن گرفتن و بچه دارن . دو تاشون تو کارخونه آقا کار می کنن و یکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده …

    بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن ؛ اگر از من می شنوی دیگه نرو دردسر میشه برات .





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پانزدهم

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پانزدهم

    بخش اول




    گفتم : آروم میشه ، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
    گفت : می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند …. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
    گفتم : الهی بمیرم ... ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
    گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
    در حالی که که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم : می دونی عمه کجاس ؟ …

    گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش ، برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری …… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا ؛ معلوم نیست سرش به چی گرم شده ،  درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
    گفتم : راست میگی از صبح ندیدمش ….

    رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم : تورج نیومد ؟

    گفت : چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟

    گفتم : آره مرسی خوبم …..
    عمه اومد بیرون . وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه …. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید .

    علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
    ولی عمه رفت تو هم ، یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست ؛ گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس ، بچه ام امسالم افتاده ….
    ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دلداری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم

    و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت : سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
    علیرضا خان گفت : رویا برای چی ؟

    ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم …. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….

    عمه بلند صدا کرد : تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
    مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهارخوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
    چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود برداشت و گفت : کاری ندارین ؟ علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت : بیا اینجا …….

    مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسته رو گذاشت دم درو  با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت : بازم ما رو خجالت میدین ؟

    علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت و گفت : این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو …. پاکت مال تو ، برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته ؛ دو تا پسرت را تو کارخونه بهشون دادم ، به اسماعیلم خودم میدم ……
    مرضیه پاکت رو گرفت و گفت : بذارین دست شما رو ببوسم ….

    علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که:  نه این چه کاریه ، برو ان شالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت ….

    عمه باز داد زد : تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
    تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین ...

    علیرضا خان ازش پرسید : اون چیه ؟

    گفت : سلام به همه ، سر سال تحویل معلوم میشه …..

    ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت : پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ………..

    و همه با هم رفتیم سر شام ….

    چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    اون شب ، سال ساعت چهار صبح تحویل می شد و اونا قرار بود تا اون موقع بیدار بمونن …

    وقتی اینو فهمیدم دلم برای حمیرا شور زد چون می دونستم منتظرم میشه ….
    بعد از شام همه با هم میز رو جمع کردیم و رفتیم دور هم نشستیم …

    علیرضا خان همین طور که پیپ شو روشن می کرد گفت : شنیدم شماها با هم حکم بازی کردین…..
    خوبه پس تورج برو ورق ها رو بیار ….

    گفتم : من پشت دست عمه می شینم .

    عمه گفت : نه ورق تعیین کنه کی پشت دست بشینه .

    خیلی دلم می خواست که من باشم ولی تورج و عمه بهم افتادن و من و علیرضا خان با هم ….

    پس ایرج تماشا چی شد ….

    یکم که بازی کردیم ایرج نشست پشت دست من بازی می کردیم و می خندیدیم …
    ولی من اصلا حواسم به بازی نبود و دلم می خواست کنار بشینم مخصوصا که دلم برای حمیرا شور می زد …….

    بازی طولانی شد و ساعت از دو گذشت به ایرج گفتم : میشه به جای من بازی کنی تا من بیام ….

    نگاهی به من کرد و گفت : آره برو به کارت برس …
    من هستم ... منظورشو از این حرف نفهمیدم …. یک جوری گفت که انگار می دونه من می خوام کجا برم ….
    عمه هم انگار همین فکر رو کرده بود چون پرسید : مگه چیکار داری ؟

    گفتم : هیچ کار ، زود میام ……

    و رفتم بالا صدایی از اتاق حمیرا نمی اومد ….
    گفتم خوبه ناله نمی کنه پس می تونم برگردم….

    درو باز کردم تا یک سر بهش بزنم دیدم ، سرش از تخت آویزون شده زود رفتم تو و در و بستم و سرشو بلند کردم تو همون نور کم دیدم که از دهنش کف اومده …
    گفتم : الهی بمیرم خوب شد اومدم …… اول که ترسیده بودم ولی دیدم نفسش خوبه حتما چون سرش از تخت آویزون بوده این طوری شده ….

    یک کم آب نزدیک دهنش کردم یک کم خورد و بعد دست منو گرفت . حالا نمی تونستم به کسی بگم یا نه چه عذری می تونستم بیارم ؟ چرا اومده بودم اتاق حمیرا که برای من قدغن بود …..
    حمیرا با همون بی حالی گفت : فکر … کرد ... م ولم کر … دی ….

    گفتم : نه مطمئن باش میام ….

    گفت : هر چی … صدات کرد …. م نیومدی ……

    همون طور آهسته در گوشش لالایی هر شبی رو زمزمه کردم تا زودتر بخوابه و من بتونم برگردم و اونا متوجه ی غیبت من نشن …

    ولی اون همین طور وول می خورد و دست منو فشار می داد …..

    یک ساعت بیشتر طول کشید تا خوابش برد و بی حرکت شد و تونستم دستمو از دستش در بیارم …..
    وقتی رفتم پایین نزدیک سال تحویل بود ولی هنوز بازی اونا تموم نشده بود …

    من شمع ها رو روشن کردم و قران رو برداشتم تا طبق عادتی که مادرم یادم داده بود موقع تحویل سال قران بخونم ….

    بالاخره بازی اونا هم تموم شد و اومدن …. دور سفره ….
    تورج دوربین آورد و هی باهاش عکس مینداخت از هر طرف می چرخیدیم اون یک فلاش می زد ، یک جوری خوشحال بود که همه تعجب کرده بودن گفت : امسال حتما سال خوبیه چون رویا با ماست . ان شالله سال دیگه حمیرا هم با ما باشه ….

    و همون موقع سال تحویل شد و همه بهم تبریک گفتیم ، علیرضا خان قران رو باز کرد و به همه عیدی داد و عمه هم همین کارو کرد فکر می کنم به اندازه ی دو ماه حقوق بابام از اونا عیدی گرفتم ….

    بعد ایرج از پشت مبل چهار تا بسته آورد صورت خودش گل انداخته بود و بیخودی می خندید گفت : اول مامان عزیزم قابل شما رو نداره خیلی برای ما زحمت می کشین ….
    عمه کادو رو گرفت و گفت : بالاخره پسرم بزرگ شد دستت درد نکنه ….

    و کادو رو باز کرد یک سنجاق سینه ی مروارید و طلا …..
    ایرج رفت سراغ علیرضا خان و گفت : تقدیم به پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم عیدتون مبارک ….. ( تورج تند و تند عکس می انداخت )

    علیرضا خان هم بازش کرد و با خوشحالی گفت : به به , چه پیپ قشنگی ، از دست این راحت شدم سوراخش گیر داشت مرسی بابا جان…………
    و کادوی تورج رو داد و گفت : تقدیم به داداش با معرفت و مهربونم امیدوارم تو سال جدید موفق باشی .

    همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن ، تورج گفت : ولی من برای تو چیزی نخریدم ولی یک کادوی دسته جمعی دارم ….

    وقتی بازش کرد یک کراوات آبی رنگ بود

    و اومد سراغ من داشتم از خجالت آب می شدم ، احساس می کردم همه ی اون کادو ها برای اینکه اون می خواست به من کادو بده و می ترسیدم بقیه هم اینو بفهمن …





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    گفت : برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره …
    گفتم : آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید …..

    ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم ……..
    عمه گفت : باز کن دیگه ، باید همه ببینن ….

    باز کردم ؛ یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد …

    تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن . شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم …

    ولی قرمز شده بودم و خیس عرق …..

    متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم …..

    بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس …..

    علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی ، یعنی چی برای رویا خریدی ؟ …. خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی ؟

    تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد .

    حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکار بی نظیر …
    تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود ، همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….

    ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت : وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره ، تو داداش واقعا هنرمندی ……..
    منم گفتم : من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم ……
    علیرضا خان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی ؛ هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم …
    تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای ... به من گفت پسرم . خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ ….
    نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………

    به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن …

    و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم .

    قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار ….

    بعد در حالی که دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پر از امید خوابیدم ….




     ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شانزدهم

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



    برای اولین روز عید ، صبحی نبود چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار می شد …

    من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون ….

    گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….

    جواب داد : عجله نکن مرضیه اومده.

    و رفت پایین …..
    نگاهش کردم ... اون زن با قدمهای محکم از پله ها می رفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده ؛ نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت ، اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید ... حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد ... خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد …..

    با خودم گفتم اون چه جور زنیه ؟ و از این دنیا چی می خواد ؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟

    با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست ، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم …

    دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن …....

    تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن … سخت بود … اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟

    شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من ، این بود ……
    با عجله رفتم پیشش گفتم : عمه میشه بقیه ی غذا رو بذاری به عهده ی من ؟

    گفت : کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …

    گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….

    لبخندی زد و رفت ….

    و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه………..
    بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود . بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت .

    چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا
    می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم ……
    تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بیقراری سابق رو نداره … کاملا حضور منو احساس می کرد و باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد …
    روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت : اون حالش بهتره و می تونه قرصشو کم کنیم …

    و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته .

    فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود ، از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از برخورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم …..
    اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد ، توکل به خدا …..
    اون شب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه ...

    طبق معمول کنارش نشستم ، بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت … و گفت : مر …. سی …. که ... منو ... تنها ……

    و ساکت شد ...

    گفتم : ببین الان داره حالت خوب میشه ... سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی ، منم بهت کمک می کنم ….

    دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره ….
    لالایی گفتم ، نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت ……

    دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….

    و هر چی زمان می گذشت اون هوشیارتر می شد …
    بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی ، قول میدی ؟

    سرشو به علامت آره تکون داد ….

    منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد ؛ خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….

    آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …

    ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد ….

    و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم …..

    تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حولمو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو قفل کردم . داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه ، فوراً دوش رو بستم ….

    و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد : کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو ، زود باش ….

    وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….

    و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم . پس برای چی اون الان اومده بود ؟ ….





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    مثل بچه ها گریه ام گرفت ... حالا خوب بود درو فقل کرده بودم ….

    صدای عمه مرضیه و ایرج علیرضا خان میومد ، همه جمع شدن و می خواستن اونو ببرن .

    ایرج گفت : خواهر جان سوسک داشت سم پاشی کردیم ، تو برو یک چایی بخور ؛ من دورشو بشورم و سوسک هاشو جمع کنم صدات می کنم ، آخه تو از سوسک می ترسی منم قفلش کردم اذیت نشی .

    فدات بشم ، برو .

    علیرضا خان با صدای بلند گفت : بیا بابا جان بیا که دلم برات خیلی تنگ شده می خوای خودم برات چایی بریزم ؟؟؟
    …. سرم به در بود می شنیدم که دارن اونو می برن …

    یک دفعه صدای ایرج اومد :رویا اونجایی ؟ ….

    گفتم : آره …

    گفت : زود باش کارتو بکن ، من مراقبم .

    با عجله خودمو آب کشیدم و لباس پوشیدم وحوله رو انداختم روی سرم و همینطور که سرم پایین بود اومدم بیرون .

    هنوز اون پشت در بود … بدون اینکه سرمو بالا کنم زیر لب گفتم : مرسی ، بازم باعث دردسر شدم .

    رفتم تو اتاقم و درو بستم ولی پشت در وایسادم .

    مرضیه اومد رفت تو حموم تا اوضاع رو برای حمیرا مرتب کنه …..
    جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون …. و چون شب قبل هم نخوابیده بودم ، گرسنه ام شده بود .

    این عادت من بود هر وقت تا صبح درس می خوندم خیلی دلم ضعف می رفت ….

    موندم بودم چیکار کنم که صدای حمیرا اومد که گفت : برو ، خودم میرم ….
    مرضیه گفت : هستم قربونتون برم ؛ همین جا هستم اگر چیزی لازم داشتید صدام کنین ………

    یک مدت سکوت شد که بازم ایرج به دادم رسید و صدام کرد : رویا … رویا خانم حاضری با هم بریم پایین ؟

    زود درو باز کردم ... بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم مثل اینکه فرشته ی نجات منم تویی .

    گفت : سلام صبح به خیر … نترسیدی که ؟
    خندیدم و گفتم : مگه میشه ؟ اون دفعه منو زد این دفعه منو می کشت ….

    گفت : خواب بودم صداشو که شنیدم نفهمیدم چطوری خودمو برسونم . بیا بریم نترس همه اونجان ، دکترم هست .

    پرسیدم : کجا نشستن ؟

    گفت : تو هال پایین ؛؛؛ حمیرا حالش خوبه ، الان تو حمومه نترس . می خوام تا اون میاد تو اونجا باشی …..

    از اتاق که بیرون اومدم ... نگاهی به من کرد و گفت: تو رو خدا نیگاش کن ... رنگ به صورت نداری . گفتم که ما همه با توییم …… نترس ما هستیم نمی ذاریم برات اتفاقی بیفته .
    مرضیه که پشت در حموم منتظر بود ... اومد جلو و در گوش من گفت : بهش بگم ؟ …

    گفتم : چی رو ؟

    گفت : همونو بگم شاید باهات کاری نداشته باشه ….

    گفتم : مرضیه خانم دیگه چی ؟ ….

    لبخند بی مزه زدم و رفتیم پایین …

    تا سلام کردم ….. علیرضا خان قاه قاه خندید که نیگاش کنین معلومه که ترسیده ، خوب ازت زهرچشم گرفتیم ….. بیا ... دخترم باور کن دیگه نمی ذاریم اتفاقی برات بیفته نترس …..

    عمه که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت : مگه ترسیدی ؟ برای چی عزیزم ؟ بیا یک چیزی بخور تا حمیرا بیاد ببینیم چیکار می کنه . ایرج توام که نخوردی بیا مادر ….
    با هم رفتیم تو آشپزخونه من خودم سریع چایی ریختم و برای هر دو مون پنیر و کره و مربا آوردم ….





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    روبروی ایرج نشستم ، سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان ... تا جایی که حمیرا رو یادم رفت ….

    یک دفعه عمه هراسون گفت : اومد پایین …

    و خودش دوید به طرف هال .

    پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت : با هم بیاین …….
    ایرج چاییشو سر کشید و گفت : باشه ، تورج کو نیومده ؟

    ولی عمه رفته بود ….

    به من نگاه کرد و گفت : حاضری ؟

    گفتم : نمی دونم ( و خندم گرفت ) برای چی ؟ کتک ؟

    ایرج هم خندید و گفت : نه بابا این چه حرفیه ... من اینجام نمی ذارم ؛ اصلا همه هستن ….. لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر ، فکر کن اون اومده تو خونه ی ما … والله همین طور هم هست ... وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما ، دوازده سال بود اینجا زندگی نمی کرد ؛ خیالت راحت شد … ( و با نگاه عاشقانه ای ) تو الان عضو اصلی این خونه هستی …..
    آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم : بریم ….

    خندید و گفت : نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …

    و با هم خندیدیم ... گفتم : ندیده بودم شوخی کنی ….

    گفت : الان لازم شد …..

    همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….

    جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو هال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود ….

    ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به به , رویا جان بیا حمیرا اومده ، منتظر تو بودیم …..

    رفتم جلو ... سرشو برگردوند و نگاهی به من کرد گفتم : سلام .

    گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من ؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم ، موهات خیلی بور بود چرا تیره شده ؟

    گفتم : من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …

    گفت : من تعریف ندارم چه تعریفی ….
    ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبونزد بود ……..

    گفتم : آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن ….

    دستشو اشاره کرد بشین ….

    من و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم ، فکر کردم دیگه به خیر گذشت …

    که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟

    گفتم : یک ماهی میشه … یعنی فردا یک ماه میشه …
    گفت : کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم ؛ خوب برو پیش هادی ... اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت … نمیشه که سر بار ما باشی …..

    انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من …..
    علیرضا خان گفت : حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه ، نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست ... روشنه بابا جان ؟

    لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم ….. دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه ؟ …
    دکتر خندید و گفت : نهار دعوت دارم حمیرا خانم …..

    از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم .

    ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و به طور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم …..

    با ایرج و عمه حرف می زد ، می رفت تو آشپزخونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……

    تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید .





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    میز تو نهارخوری چیده شد به خاطر دکتر ، و من برای کمک به عمه رفتم ……

    حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …

    می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود ؛ با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من …..
    بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم ، اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت : بذار زمین به تو چه ، من خودم می برم …..

    عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش ، برو دست نزن …..

    ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم ….
    گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم ….
    به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه ولی خودم داشتم می لرزیدم ……

    اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …

    آهسته گفتم : این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره ……

    هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم .

    با خودم گفتم حالا که باید باشم ؛؛ بذار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس …..
    مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو هال …

    ایرج و تورج و حتی علیرضا خان از اینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپزخونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کار خوبی کردم ……
    من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم : می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم …..
    بعد از رفتن من دکتر هم رفت ...

    علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون …..
    نشستم پشت میز ، راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم ……

    کتاب هامو پهن کردم شروع کردم … با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟

    خوب احتمالش می رفت … من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود …..
    این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم …..
    من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم . برام سخت نبود من هیچ وقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….

    سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …

    دوباره زد و صدای تورج اومد که : رویا خوابی ؟

    وقتی دید جوابشو نمی دم رفت …

    به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم ….
    تا مرضیه اومد دنبالم و گفت : شام حاضره ، همه منتظر شما هستن ….





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت هفدهم

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    آماده شدم و با اکراه رفتم پایین تو آشپزخونه ، ولی حمیرا خواب بود و علیرضا خان رفته بود مهمونی …

    این طوری خوب بود ....

    تورج گفت : اومدم دنبالت خواب بودی ….

    گفتم : راستی چیکارم داشتی خواب نبودم نماز می خوندم …

    گفت : هیچی حوصله ی منو ایرج سر رفته بود … ایرج گفت بیام دنبالت شاید یک کاری کردیم …
    می خواستیم بریم بیرون دور بزنیم ….
    اگه می دونستم سر نمازی پیام رو می دادم ولی فکر کردم خوابی …
    عمه گفت : نه امشب نمیشه برین بیرون ، من تنهام …..
    بعد از شام به پیشنهاد عمه رفتیم تو حیاط قدم زدیم …..

    کمی دلم باز شد مخصوصا که با ایرج بودم و شاید فقط به خاطر اون بود که تا دیروقت تو حیاط موندم ………
    اون شب من دیگه قصد نداشتم برم اتاق حمیرا ؛ احساس می کردم ذات خوبی نداره ... حالا که دیگه حالش هم خوبه بازم همون جور رفتار می کنه …
    اصلا به من چه برای خودم دردسر درست کنم …

    با خیال راحت خوابیدم … نیمه های شب یکی منو صدا کرد رویا خانم … رویا خانم …

    بیدار شدم .... پرسیدم : کیه؟

    گفت : منم مرضیه ، میشه درو باز کنی ؟

    درو باز کردم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟

    گفت : نه ولی بی قراره ، تو رو می خواد ... نمی خوابه ، همش به خودش می پیچه و میگه بیا دیگه ... با منم دعوا می کنه میگه تو برو ، فکر می کنه چون من اونجام تو نمیری ….

    گفتم : نمیشه ، می ترسم منو بشناسه الان هوشیاره … می دونی اگر شناخت چی میشه همه می گن چرا رفتی ... پس تقصیر خودته …..
    گفت : حالا چیکار کنم ؟ … می خوای من پشت در باشم اگر چیزی شد تو فرار کن من میگم اشتباه کرده …… گفتم : نمی دونم … خوب این چه کاریه ولش کن خودش خوب میشه …

    گفت : شما به خاطر خدا بیا به اون کار نداشته باش نمی دونی چقدر منتظره دلم براش سوخت ……..

    با نارضایتی رفتم…..
    تا از در رفتم تو احساس کرد که منم ، زیر لب گفت : اومدی ؟

    و دستشو برای اینکه دست منو بگیره برد بالا ….. منو نشناخت و هنوز فکر می کرد فرشته ای به سراغش میره …..
    وقتی از اتاق حمیرا اومدم بیرون و رفتم وضو بگیرم صدای دعوا و مرافعه ی عمه و علیرضا خان رو شنیدم ….
    چند پله رفتم پایین عمه داشت گریه می کرد و بد و بیراه می گفت ولی فحش هایی که علیرضا خان می داد بدتر بود ... مثل اینکه علیرضا خان تازه اومده بود خونه …….

    تنم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه فکر کردم الان دنیا آخر میشه …
    دلم می خواست برم و عمه رو ساکت کنم ولی می دونستم از این کار خوشش نمیاد این بود که منصرف شدم و برگشتم ……

    ولی صبح توی صورت عمه اثری از اون جدال دیشب نبود و اگر ورم پشت چشمش که از گریه ی زیاد به وجود اومده بود ، نبود فکر می کردم اشتباه فهمیدم ……
    تا روز سیزده بدر که از صبح همه در رفت و آمد بودیم تا آماده بشیم برای رفتن به باغی که علیرضا خان تو قیطریه داشت ….

    دیگه بچه ها ورق و شطرنج و تخته و توپ و طناب برداشته بودن و کلی تدارک دیدن برای اینکه بهمون خوش بگذره ، اون روزها هنوز اون طرفا آباد نبود و پر بود از باغ های میوه و نهرهای پر آب .

    اون باغ قسمتی از زمین های چیذر بود و بهشتی روی زمین … یک استخر پر از آب تمیز که چند تا درخت شاه توت در اطرافش بود و بید مجنون روی اون سایه می انداخت درخت های سر به فلک کشیده با صدای پرنده ها فضای رویایی رو درست کرده بودن ….

    که اگر آدم با کسی که دوست داره اونجا باشه همه چیز بر وفق مراد میشه ……

    ویلای باغ خیلی بزرگ نبود ، ولی شیک و مرتب ساخته شده بود با یک ایوان بسیار وسیع …..
    پیرمرد لاغر و قد کوتاهی که در باغ رو برای ما باز کرد ؛ اسمش حسنعلی بود .

    اون مدام توی باغ بود و ازش نگه داری می کرد …..
    من و تورج و ایرج با حمیرا با هم رفتیم … حمیرا جلو نشست در حالی که همش به من پشت چشم نازک می کرد و من و تورج عقب …

    و تنها چیزی که دلم خوش بود نگاه های گاه و بی گاه ایرج از تو آینه بود ……

    عمه و علیرضا خان و مرضیه با اسماعیل اومدن …
    باغ ، منو به وجد آورده بود ولی حمیرا نمی گذاشت ...

    با متلک هاش و نگاه های تحقیر آمیزش نمی گذاشت راحت باشم ….…





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان