خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    کمرم درد گرفته بود و پاهام از حس رفته بود ... تا همین دیروز که نمی دونستم نتیجه رو دادن ؛ عین خیالم نبود ، یک دفعه این همه دلشوره به جونم افتاده بود که از اختیارم خارج بود و یقین داشتم که بی دلیل اینطوری نشدم ……….

    کمی کنار در وایسادم ولی دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم ؛ رفتم کنار خیابون و زیر سایه ی یک درخت تکیه دادم به یک ماشین ولی کمرم درد می کرد و پاهام سست شده بود …..

    همون جا کنار جوی آب نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن ………
    هر کس که رد می شد یک چیزی به من می گفت ، یکی دلداریم می داد ، یکی می گفت : این چه کاریه ؟ خوب حالا سال دیگه ... منم قبول نشدم .
    یکی دیگه می گفت : چقدر تو ضعیفی ... ای بابا ؛؛ این دخترا چقدر لوسن ؛ الان زن و بچه ات گشنه موندن ؟؟! این بدبخت رو نگاه کن قبول نشده …

    نزدیک سه ربع ساعت طول کشید تا اونا برگشتن و این زمان طولانی برای من انگار یک سال شد …

    تو این مدت به من چی گذشت خدا می دونه …

    از دور ایرج رو دیدم آشفته بود مینا هم ناراحت بود …. دیگه مطمئن شدم ….

    ایرج داشت دنبال من می گشت ... وقتی منو ندیده بود پریشون شده بود ....

    از جام بلند شدم تا اون منو ببینه …….
    مینا زودتر دید و ایرج رو صدا کرد و اومدن طرف من ……..
    ایرج با خوشحالی گفت : سلام خانم دکتر ...

    و پرید و منو بغل کرد …..
    گفتم : راست میگی ؟

    همین طور که منو به سینه اش فشار می داد , گفت : بله عزیزم ... قبول شدی ... تموم شد ... اینم مدرکش ... قبول شدی ….. قبول شدی ….

    حالا گریه ی خوشحالی امونم نمی داد …..

    بعد اومدم مینا رو با خوشحالی بغل کنم ؛ یک دفعه دیدم چقدر صورتش بهم ریخته … موندم چی بگم …
    پرسیدم : قبول نشدی ؟ نه ؟ هیچی ؟

    سرشو به علامت نه تکون داد ….

    چقدر بد شد ... من خودخواهانه فقط به خودم فکر کرده بودم …

    ولی اون خیلی از من شجاع تر بود چون گفت :  عیب نداره , من خودم می دونستم خراب کردم . سال دیگه قبول می شم ... اشکالی نداره ، تو خودتو ناراحت نکن ……

    من که دیگه تمام دردهام به قرار اومده بود , اونو بغل کردم و بوسیدم …….

    با هم رفتیم سوار ماشین شدیم ….
    مینا زیاد ناراحت نبود ؛ شاید خودشو آماده کرده بود ... ولی من خیلی خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم …..

    گفتم : این که میگن به دلم افتاده و دلشوره دارم و خواب دیدم , همه دورغ بود ... و فکر کنم از ترس قبول نشدن این طوری شدم …….

    ایرجم خیلی خوشحال بود ... انگار داشت پشت فرمون می رقصید .

    اول رفتیم مینا رو رسوندیم … بعد از ایرج خواهش کردم تا بانک منو ببره پول بگیرم ……..

    و رفتیم خونه تا خبر خوش رو به عمه و حمیرا بدیم ...

    سر راه ایرج شیرینی خرید …
    از در که رفتیم تو ؛ اون شروع کرد به بوق زدن مثل اینکه داشت عروس می برد ...

    هر دو از خوشحالی رو پا بند نبودیم ...

    با صدای بوق همه اومدن بیرون و یک مرتبه تورج رو دیدم که داره به استقبال ما میاد ... با سر و صدایی که ایرج راه انداخته بود همه فهمیده بودن که قبول شدم ….

    دیدن تورج تو اون شرایط خیلی خوب بود ... همه براش دلتنگ بودن و با اومدنش شادی ما رو بیشتر کرد …. وقتی ما نزدیک شدیم تورج با صدای بوق شروع کرد به رقصیدن …

    عمه اشک تو چشمش نشسته بود و حمیرا هم جلوی پله منتظر بود ؛ اول اونو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و بعد عمه ، هی منو به سینه اش فشار می داد و قربون صدقه می رفت ...

    تورج گفت : میشه باهات دست بدم  ؟ ……

    ایرج نفهمید چجوری از ماشین پیاده بشه ... دو برادر چنان همدیگر رو بغل کرده بودن ؛ انگار سالهاس از هم دور بودن …….





     ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم



    تورج می گفت : دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی ……
    حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی ….
    تورج گفت : یا خیر خدا .... حالا همه باید برات کادو بخریم …

    ایرج دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت : من باید برم کارخونه ...

    اول اینکه دلم می خواد زودتر خودم به بابا بگم … بعدم کار دارم ... امشب زود میایم جشن بگیریم …….
    حالا ما خیلی خوشحال بودیم …

    برگه ی آزمون رو باز کردم , واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید …..

    من که روی پام بند نمی شدم , گفتم : امشب شام مهمون من ... زود بیا ... مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت : بهت که گفتم همیشه باهاتم ….

    و در حالی که دستشو تکون می داد گاز داد و رفت …..
    تورج خیلی حرف داشت , تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم ...

    آخه اون فردا صبح می رفت و معلوم نبود کی بر می گرده ... عمه تا می تونست لوسش می کرد …

    خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان , تورج رو دید ؛ برای من توصیف شدنی نبود ….

    از در اومد تو ؛ تورج روی مبل نشسته بود ,  اونو که دید بلند شد وایستاد ... علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد ، بغض کرد و در حالی که گردنش ورم کرده بود , دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد .

    تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش …… چشمای اونم پر از اشک شد ...

    و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم .
    علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه ,, مدتی به همون حال موند …..

    و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش …….





     ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۹:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    اون شب شام , علیرضا خان ما رو برد بیرون و بعد تا نزدیک صبح دور هم نشستیم و با هم حرف زدیم .

    تورج عکسهایی که گرفته بود را چاپ کرده بود و با خودش آورده بود ... من یکی از اونا رو به خاطر ایرج برداشتم …
    هیچ کس دلش نمی خواست بخوابه حتی حمیرا …

    دیگه نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم و صبح وقتی من خواب بودم تورج رفته بود ….

    بالاخره دانشگاه باز شد و من به آرزوم رسیدم و سر کلاس حاضر شدم .

    تورج مرتب زنگ می زد و هر بار حال همه رو می پرسید و بیشتر اوقات می گفت گوشی رو بدین به رویا . حال و احوال می کرد و از کارایی که اونجا می کنه می گفت و همیشه اصرار می کرد حالا که گوشی تو اتاقم هست , خودم اونو بردارم ولی من هیچ وقت این کارو نکردم و دلم نمی خواست جواب تلفن رو بدم …

    حالا من هر روز یک ساعتی پیش حمیرا زبان یاد می گرفتم . با اینکه از وقتی رفتم دانشگاه کمتر وقت می کردم و اون تقریبا تو خونه تنها شده بود .

    توی اون تابستون ما با هم حرف می زدیم ، خرید می رفتیم ، با هم می خوردیم و با هم تلویزیون تماشا می کردیم ، کتاب می خوندیم و گاهی با هم می خوابیدیم ... ولی حالا اون از صبح تا شب بیکار بود و وقتی هم که ما می رسیدیم هر کس سراغ کار خودش می رفت و باز اون تنها می موند …

    عمه هم تازگی ها وقتی خیالش از بابت حمیرا راحت شده بود با چند تا از دوستان قدیمش رابطه برقرار کرده بود . گهگاهی اونا میومدن و یا عمه به دیدن اونا می رفت .

    تا قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و حمیرا با هم می رفتیم بیرون ولی حالا دیگه اون می رفت تو اتاقش و کتاب می خوند … گاهی به من اصرار می کرد که بهم انگیسی یاد بده ولی من بیشتر اوقات درس داشتم و نمی تونستم . ولی همش به فکرش بودم و به خاطر تنهایی اون خودمو سرزنش می کردم .

    تا روز تولد حمیرا به فکر افتادم که یک جوری بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم ... این بود که به عمه گفتم : حمیرا خیلی تازگی تنها شده ، بیاین یک تولد خوب براش بگیریم .

    گفت : نه , خودمون باشیم بهتره …

    گفتم : میشه من مینا رو دعوت کنم خیلی دختر خوبیه …

    گفت : باشه , چرا که نه . رویا می خوای بریم تو ویلای باغ براش جشن بگیریم؟ سرده ولی خوش می گذره …
    من با اینکه خودم خیلی کار داشتم , برای اینکه حمیرا خوشحال بشه تدارک همه چیز رو دیدم .

    اون روز قرار شد من با ایرج و مینا زودتر بریم و اونجا رو حاضر کنیم و عمه و علیرضا خان , حمیرا رو به یک بهانه بیارن . تورج هم قرار بود زودتر خودشو به ما برسونه … بعد از مدتی دوباره دور هم جمع می شدیم …

    من صبح وسایل لازم رو گذاشتم تو ماشین ایرج و خودم رفتم دانشگاه .
    ساعت یک ایرج اومد دنبالم و با هم رفتیم تا مینا رو برداریم و با هم بریم باغ تا اونجا رو آماده کنیم .

    توی راه یک دفعه از من پرسید : رویا تو تا حالا عاشق شدی ؟

    موندم چی بگم … جوابی نداشتم که بهش بدم . این سوال بی ربطی بود … اون می دونست که چقدر دوستش دارم …

    گفتم : فکر نکنم سئوال خوبی کرده باشی ولی عین این سوال رو من از تو می کنم . تا حالا عاشق شدی ؟ گفت:  آره , بدجورم عاشق شدم ...

    برگشتم نگاهش کردم صورتش مثل خون قرمز شده بود …

    آهسته پرسیدم : عاشق کی ؟ من می شناسمش ؟

    و سرمو انداختم پایین …





     ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۰   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    گفت: حالا من به تو میگم که سوال خوبی نکردی … تو جواب منو ندادی ؟ تو تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟
    گفتم:  آره بدجورم دوست دارم … حالا بگو تو کی رو دوست داری ؟ ( دیگه دلمو زدم به دریا و خواستم بفهمم که تو دلش چی می گذره )
    گفت: کسی که مثل فرشته پاک و مهربونه . مثل بچه معصومه و مثل یک آدم جا افتاده عاقل و باملاحظه است . به من نزدیکه ، کنارمه ، ولی من می ترسم که اون منو به اندازه ای که من دوستش دارم دوست نداشته باشه … به نظرت داره ؟

    تمام تنم داغ شده بود و نمی دونستم چی بگم ... اون شجاعت اولم رو از دست داده بودم ؛ نمی دونم دلم می خواست اون چطوری بهم ابراز علاقه کنه ولی در اون لحظه راحت نبودم و خیلی خجالت کشیدم .

    دیگه رابطه ی ما طوری صمیمانه بود که این نوع حرف زدن رو نمی پسندیدم . شاید دلم می خواست رک و پوست کنده حرف دلشو بزنه .

    ساکت شدم ... از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شده بودم . توی دلم غوغایی به پا شده بود . آتیشی به جونم افتاده بود که نمی تونستم اصلا حرکتی بکنم چه برسه به اینکه حرفی بزنم …

    اونم ساکت بود ... دیگه هیچی نگفت . شاید اونم احساس منو داشت تا در خونه ی مینا رسیدیم .

    قبل از اینکه من پیاده بشم همون طور که روش به طرف بیرون بود گفت : کاش اونم منو دوست داشته باشه ….

    من با سرعت پیاده شدم … رفتم و در خونه ی مینا رو زدم . خودش درو باز کرد ...

    منتظر بود , چشمش به من که افتاد ترسید و گفت : چی شدی ؟ دعوا کردی ؟

    گفتم : نه ولی تقریبا بهم گفت که دوستم‌ داره …

    گفت : ای وای راست میگی ؟ تو چی گفتی ؟

    گفتم : هیچی …

    گفت : خاک برسرت . چرا آخه ؟ می خوای من نیام برین حرفاتونو بزنین ؟؟
    همون موقع سوری جون اومد . سلام کردم و اونم به جای جواب , پرسید : چی شده رویا جان ؟ حالت خوبه ؟ گفتم : بله یک کم گرمم شده ... تو ماشین بخاری زیاد بود منم که منتظرم قرمز بشم …

    سوری جون سفارش کرد شب زودتر مینا رو برگردونیم … وقتی برگشتم هنوز حال ایرج جا نیومده بود منم همین طور … نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من … انگار از هم خجالت می کشیدیم .

    حالا فهمیدم که اون چرا تا حالا این کارو نکرده بود . حتی من هم با اینکه اینقدر منتظر چنین روزی بودم ... حالا از این که بهم گفته بود احساس خوبی نداشتم و دیگه روم نمی شد به صورتش نگاه کنم …

    ایرج اونقدر نجیب و شریف بود که همین کار هم از اون بعید به نظرم رسید …

    راه دور بود و بالاخره مینا به حرف اومد و گفت : شماها همیشه اینقدر ساکت تو ماشین می شینین ؟ یا چون من اینجام حرف نمی زنین …

    ایرج گفت : نه خواهش می کنم . مثل اینکه هر دو خیلی خسته بودیم خواب آلود شدیم . ببخشید … الان که پیاده بشیم هوا می خوریم و سرحال می شیم ... باعث زحمت شما هم شدیم .

    بعد رو کرد به من و گفت : رویا جان کیک رو از کجا باید بگیریم ؟

    گفتم : از چیز … اونجا که چیزه … که رفته بودیم چیز گرفته بودیم … اونجا که … کیک چیز داره ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم




    خندید و گفت : آهان فهمیدم ... خودم اونجا رو بلدم …
    سر راه باید چند جا پیاده می شدیم و خرید می کردیم ... من خیلی معذب بودم ولی ایرج بهتر بود .

    دست و پام رو گم می کردم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم و درست حرف بزنم …

    ایرج متوجه بود و فکر می کنم احساس گناه می کرد تا یک جا که میوه می خریدیم از من پرسید : انارم بگیرم دون کنیم ؟

    با سر گفتم باشه …

    انارها رو تو کیسه ریخت و داد به میوه فروش و تا اون داشت حساب می کرد اومد کنار من و گفت : ببخش منو که ناراحتت کردم ولی یک روزی باید می گفتم … نباید می گفتم ؟

    گفتم: چرا … منم منتظر بودم …

    با عجله برگشتم تو ماشین و به مینا گفتم : کمکم کن دارم می میرم از خجالت ... دیگه تموم شد ... بهم گفت . باور نمی کنم ! اولش ناراحت شدم ولی الان خوشحالم دیگه مطمئن شدم و خیالم راحت شد ….

    ویلا سرد نبود چون حسنعلی بخاری رو روشن کرده بود همه جا هم تمیز و مرتب بود . ایرج اول هیزم گذاشت تو شومینه و اونم روشن کرد و سه تایی با هم شروع به کار کردیم ...

    مینا میوه ها رو شست و چید و من و ایرج تدارک شام رو دیدم و از آخر اتاق رو تزیین کردیم …

    ساعت حدود شش بود که تورج هم اومد ... تقریبا کارامون تموم شده بود و مونده بود که من مرغ ها رو سرخ کنم …

    تورج به مینا گفت : من شنیدم شما صداتون خیلی خوبه ؛ ما عادت داریم هر کس رو میاریم اینجا می زنیمش و پرتابش می کنیم تو استخر . خوب حالا بی تهدید می خونی یا مجبورمون می کنی دست به اعمال خشونت آمیز بزنیم ؟ …
    ایرج گفت: تورج جان مینا خانم عادت به شوخی های ما ندارن ، ممکنه بهشون بر بخوره ... لطفا …

    تورج جواب داد : نگران نباش داداش .... رویا هم عادت نداشت دیدی چجوری بهش فهموندیم …

    تازه مینا خانم ، الان حمیرا هم میاد ! دعا کن از شما خوشش بیاد , اگر نیومد دیگه خونت پای خودته ... ما دو تا هم کاری ازمون بر نمیاد …

    ما خندیدیم ... ولی ایرج گفت : تو رو خدا تورج بسه …

    گفت : به خدا قسم می خورم من و ایرج و بابام وایساده بودیم که حمیرا زد و رویا رو انداخت تو استخر و سرش شکست …
    مینا با تعجب گفت : راستی یا شوخی می کنید ؟ چون رویا گفته خودش افتاده بوده ... نمی دونستم ، نه ، حتما شوخی می کنین …
    تورج دستش رو زد بهم و گفت : ای وای بند رو آب دادم ... آره شوخی کردم مینا خانم . حالا می خونی یا نه ؟ اونایی که من گفتم ولش کن … رویا بیا که مینا خانم روش بشه بخونه …

    مینا گفت : من خجالت نمی کشم , راحتم … چون خوندن رو دوست دارم می خونم ولی الان که زوده …

    تورج گفت : خواهش می کنم الان بخونین چون معلوم نیست بقیه برسن چی پیش میاد ... ما خانواده ی قابل پیش بینی نیستیم …

    مینا رفت و کنار شومینه نشست و منو صدا کرد که : پس توام بیا …

    منم زیر مرغ رو کم کردم و اومدم کنارش نشستم و مینا بدون خجالت شروع کرد ترانه ی مهستی رو با صدای زیباش خوند ….
    تورج و ایرج به هیجان اومده بودن ... هی ازش خواهش می کردن بازم بخونه …

    که عمه زنگ زد و گفت تو راه هستن و دارن میان …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۶:۴۳
  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی ام

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی ام

    بخش اول



    با این حرف اونا رو به تکاپو انداختم تا زودتر همه چیز حاضر بشه ...

    تورج زغال ها رو درست کرد و ایرج کباب ها رو سیخ کشید . من و مینا هم شام رو آماده کردیم . روی کیک ، شمع گذاشتیم و قرار بود چراغ ها رو خاموش کنیم ... ولی چون بچه ها توی حیاط آتش روشن کرده بودن , نمی شد زیاد غافلگیرش کنیم …

    بالاخره رسیدن …

    حمیرا خیلی خوشحال شد و برای اولین بار دیدم که بلند خندید ...

    اول از همه من بغلش کردم و گفتم : به خاطر تولدت بهت تبریک میگم . مبارک باشه ، و به خاطر اینکه باعث شدی من توی کنکور موفق بشم ازت ممنونم . من می دونم که این قبولی رو از تو دارم ... اگر تو با من زبان کار نمی کردی امکان نداشت بتونم موفق بشم . تا آخر عمرم مدیون تو می مونم ... بازم هزار بار تشکر می کنم دختر عمه ی عزیزم …

    اون خودش دوباره اومد و منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم ... من براش چند جلد کتاب خریده بودم و همون جا بهش دادم . بقیه هم مجبور شدن قبل از بریدن کیک کادو هاشون رو بدن …

    تو محیطی خیلی گرم و شاد شام خوردیم و بعد از شام من شمع های روی کیک رو روشن کردم و اونو آوردم . حمیرا چشمهاش رو بست و گفت : می خوام بلند آرزو کنم شاید خدا بشنوه … دلم می خواد هر چی زودتر نگار رو ببینم …

    همه احساساتی شدن ، ولی تورج زود به دادمون رسید و حرف رو عوض کرد و چاقو رو برداشت و کیک رو برید و برای همه تو زیردستی گذاشت و گفت : می دونی بابا , مینا خانم چقدر خوب می خونه ؟ حالا مینا خانم زود باش ثابت کن که راست گفتم …

    عمه هم گفت : منم تعریف صداتو خیلی شنیدم ... برامون بخون که بهترین موقع است .

    اونم بدون معطلی یک ترانه از حمیرا خوند …

    با اینکه همه لذت زیادی بردن ولی با آرزویی که حمیرا کرده بود تحت تاثیر قرار گرفتن و من دیدم حمیرا حالش بده ولی زود خودشو جمع و جور می کنه …

    علیرضا خان از صدای مینا خوشش اومد و اصرار کرد بازم بخونه و اونم خوند ... همه محو صدای بی نظیر مینا شده بودن ولی همین طور که اون می خوند من متوجه ی حمیرا بودم …

    گاهی بهم می ریخت و احساس می کردم ، شکل موقعی شده که حالش بد بود تخم چشمش می لرزه و دوباره درست میشه …

    نگران شدم … یواشکی به عمه گفتم : به حمیرا نگاه کنید مثل اینکه حالش خوب نیست ...

    ولی اون گفت : نه , چیزی نیست گاهی اینطوری میشه ... مهم نیست …

    شب خیلی خوبی بود و علیرضا خان خیلی از مینا خوشش اومد و بهش اصرار می کرد بیشتر بیاد خونه ی ما …
    موقع رفتن شد ، علیرضا خان گفت : تورج تو با ما بیا من می رسونمت ... ایرج و رویا هم مینا خانم رو برسونن .
    وقتی مینا رو گذاشتیم ، ایرج که روش به من باز شده بود دوباره سر حرف رو باز کرد و گفت : می دونی تو برای من مقدسی ... نمی خواستم با یک حرف احمقانه خاطر تو رو آزرده کنم ولی امروز که تو رو تو دانشگاه دیدم راستش ترسیدم . ترسیدم تو رو از دست بد م، دیدم اونجا پر از جوون های …. چه می دونم …

    راستش حسودیم شد … خواهش می کنم اگر جسارتی کردم منو ببخش ….

    یادته روز اولی که اومدی خونه ی ما، یک دفعه وارد آشپزخونه شدی … مثل یک تابلوی نقاشی بودی ... مجذوب شدم . وقتی تورج اون نقاشی رو کشید دیدم این همون احساسیه که اون روز من نسبت به تو داشتم ...

    دلم می خواست اون نقاشی مال من می شد اگر خجالت نمی کشیدم همون شب اونو ازت می گرفتم … ولی حالا که باهات آشنا شدم بیشتر از هر چیزی روحیه ی لطیف و مهربون تو دوست دارم … باور کن تا حالا نه کسی رو این طوری دوست داشتم و نخواهم داشت …

    در حالی که نمی تونستم نفس بکشم گفتم : منم همینطور …
    پرسید : از دستم که ناراحت نشدی ؟

    گفتم : نه ، برای چی ؟ یک روز باید این اتفاق میفتاد . من منتظرت بودم …





     ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی ام

    بخش دوم



    پرسید : تو چی ؟ از کی این احساس رو داشتی ؟

    گفتم : راستش نمی دونم ... من با حال بدی اومدم خونه ی شما . از خودم ، از زندگی بیزار بودم و اصلا دلم نمی خواست با شما زندگی کنم .

    آمده بودم تا راهی پیدا کنم و از اونجا برم ولی خوب … احساسم برام ناشناخته بود و نمی دونستم معنی اون چیه ؟ غصه ها و غم های من تو دلم پنهون شده بودن … برای من آسون نبود که همه چیز رو در یک چشم برهم زدن از دست داده بودم و اون چه که بدست آورده بودم برام مثل حباب بود و هر آن انتظار داشتم بترکه … یک جوری توی زمین و آسمون دست و پا می زدم …

    تو خونه ی شما محبت دیدم … احساس دیدم و توجه زیاد … وگرنه اون اوایل خودمو موقتی و مهمون می دیدم . باور می کنی هنوزم یک ترس تو دلم هست که نمی تونم این خوشبختی رو باور کنم ؟ …

    اون شب ایرج منو خاطر جمع کرد که هرگز تنهام نمی ذاره و برای همیشه با من می مونه .

    دیگه رسیده بودیم و من رفتم به اتاقم و با عکس اون که زیر بالشم بود خوابیدم .

    صبح زود به هوای اینکه ایرج رو قبل از رفتن ببینم از اتاقم بیرون اومدم . ولی اون رفته بود …

    تعجب کردم همیشه صبر می کرد تا منو ببینه بعد بره … خیال بدی نکردم حتما کار داشته ...
    منم یک چایی خوردم و رفتم دانشگاه … وقتی برگشتم اون هنوز نیومده بود … و از حمیرا هم خبری نبود … عمه به من گفت : بیا تو اتاق من کارت دارم عمه جون …

    یک جوری از نگاهش و نوع حرف زدنش احساس کردم می خواد حرف مهمی به من بزنه و حدس می زدم که چی می خواد بگه … خودش جلو رفت و منم دنبالش …
    نشست روی مبل کنار پنجره ، به منم گفت : بشین ...

    قلبم شروع کرد به زدن …. گفت : دردسرت ندم ؛ تو با بچه های من برام فرقی نمی کنی . خودتم اینو فهمیدی ، ولی اگر این شخصیت رو نداشتی , من با علیرضا که هیچی با بچه هام مشکل پیدا می کردم … خدا رو شکر که با ما ساختی و صدات در نیومد . نه شکایتی کردی ، نه بد اخلاقی ...

    تو خیلی خوبی ، خانمی ، و از همه مهم تر باگذشتی … و من تو رو مناسب می بینم که زن پسرم باشی ، حالا می خوام ببینم عروس منم میشی ؟ حتما خودت می دونی در مورد کی حرف می زنم ؟

    گفتم: بله …

    پرسید : خوب چی میگی ؟ کار تمومه ؟

    گفتم : دوست دارم شما خوشحال باشین . هر طوری خودتون صلاح می دونین …

    و با سرعت از اتاق عمه دویدم بیرون …
    صورتم گل انداخته بود و بدنم داغ شده بود ... مثل کسی که تب داره از بدنم حرارت بیرون می زد ...

    خودمو رسوندم به اتاقم و پریدم روی تخت و عکس ایرج رو در آوردم و برای اولین بار چند بار بوسیدم .

    باورم نمی شد … فکر اینکه همسر اون باشم و تو این خونه زندگی کنم برام یک رویا بود که به حقیقت رسیده بود …
    از پنجره بیرون رو نگاه می کردم نمی دونستم اون شب چطوری با ایرج روبرو بشم یا حتی با علیرضا خان . انتظارم طولانی شد و اون نیومد و بالاخره صدای بوق ماشین رو از دور شنیدم . درِ وردی با سرو صدای زیاد باز شد و ماشین اومد داخل .

    وقتی نزدیک شد ، دیدم که علیرضا خان با اسماعیل اومده …

    با خودم گفتم حتما عمه بهش گفته , شاید رفته چیزی بخره …

    داشت غروب می شد رفتم وضو گرفتم نماز بخونم و به شکرانه ی اون چه خدا بهم داده بود سجده کنم … حمیرا داشت میومد بالا ؛ بازم احساس کردم حالش خوب نیست ... رنگ به رو نداشت و کمی می لرزید …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۷:۰۰
  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    گفت : مبارک باشه رویا ، مامان بهم گفت ، خدا به دادت برسه با این داداش دیوونه ی من …

    و رفت تو اتاقش ...

    رفتم تو فکر ، منظورشو نفهمیدم ! داداشش برای اینکه با من ازدواج می کنه , دیوونه است ؟ چرا به ایرج این طوری گفت ؟ شاید راضی نیست !

    خواستم برم ازش بپرسم ولی پشیمون شدم … یک کم از حرف حمیرا دلگیر شده بودم ولی نمی خواستم هیچ چیزی خوشحالی منو خراب کنه …

    نمازم که تموم شد بازم پشت پنجره منتظر شدم … هیچ خبری نبود … و هیچ صدایی توی خونه نمی اومد …

    بیخودی راه می رفتم تا اینکه تلفن زنگ زد … چند لحظه بعد عمه صدا کرد : رویا گوشی رو بردار …

    فکر کردم حتما ایرج زنگ زده ... با سرعت گوشی رو برداشتم … گفتم : الو ….

    تورج بود , گفت : سلام ، خوبی ؟

    گفتم: مرسی , تو چطوری ؟ دیشب خسته شدی ... دوباره کی می تونی بیای ؟

    گفت : حالا دیگه هر چی زودتر بتونم میام . دیگه امید دارم . مرسی که بهم اعتماد کردی ... راستش باورم نمی شد که تو به من جواب مثبت بدی …

    یک آن خون تو رگم خشک شد ... مغزم سوت کشید ... دستم شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم : چی گفتی ؟ دوباره بگو …

    گفت : بهت قول میدم خوشبختت کنم رویا . چون تو منو خوشبخت ترین آدم روی زمین کردی …

    یک لحظه از خودم بیخود شدم و زدم تو سرم و گفتم : خاک بر سرم شد … ای خدا حالا چیکار کنم …

    تورج پرسید : کجایی ؟ داری صدای منو می شنوی ؟

    گفتم : تورج الان قطع کن … بعدا باهات حرف می زنم و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم در این مورد از کسی رو دربایستی ندارم ... من باید به عمه بگم که اشتباه شده .

    با عجله رفتم پایین ... علیرضا خان تو اتاقش بود و عمه رفته بود بیرون و مرضیه تو آشپزخونه داشت کار می کرد ... با سرعت رفتم که حمیرا رو تو جریان بذارم ولی اونم خواب بود …

    برگشتم تو اتاقم از دلهره داشتم می مردم ... ای خدا به ایرج نگفته باشن و اونم فکر کنه من پیشنهاد تورج رو قبول کردم ...

    با خودم فکر می کردم تنها راه نجاتم ایرجه که بیاد و همه چیز رو بهش بگم … ای رویای احمق … چرا نپرسیدم که برای کی داری منو خواستگاری می کنی ؟ آخه چرا عجله کردم ؟ ای خدا کمکم کن دارم دیوونه می شم …

    مثل اسپند بالا و پایین می پریدم ... دنیای من به یکباره به جهنم تبدیل شده بود …. نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد …

    ایرج نیومده بود و دیگه حدس می زدم که برای چی نیومده … و تا اومدن اون آروم و قرار نداشتم، و نمی دونستم سرم رو به چیزی بند کنم … کاش رُک و راست به تورج می گفتم … ولی نمی شد …
    کنار پنجره منتظر ایرج وایسادم خودم رو دلداری می دادم که من به هیچ عنوان زن تورج نمی شم , پس چرا ناراحتم … یک کاری میشه دیگه ... فقط زودتر ایرج میومد خیالم از بابت اون راحت می شد .

    یواش یواش داشتم آروم می گرفتم که صدای گریه و ناله شنیدم و متوجه شدم حمیرا داره عوق می زنه …
    با عجله از سر پله مرضیه رو صدا کردم و رفتم به اتاقش ... اون روی زمین افتاده بود دور و برش و حتی تخت کثیف شده بود .

    زیر کتفش رو گرفتم و بلندش کردم …. حالش خیلی بد بود . مرضیه رسید و فورا رفت و از توی حموم یک لگن آورد . ولی اون اونقدر حالش بد بود که ترسیدم و داد زدم : برو علیرضاخان رو خبر کن ... چند تا دستمال برداشتم که صورتشو تمیز کنم ولی اون مرتب عوق می زد و نمی تونستم کنترلش کنم …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی ام

    بخش چهارم



    علیرضاخان هراسون اومد و فورا تلفن زد به دکتر …

    مثل اینکه دکتر گفته بود یک کم کار دارم و برای همین علیرضا خان بهش فحش می داد ؛ به عمه هم بد و بی راه می گفت که این موقع شب رفته بیرون …

    به زور به حمیرا آب دادیم ولی همونم بالا آورد . مثل این بود که دل و روده اش داشت میومد بیرون …

    گفتم : شاید مسموم شده , یک کم بهش آبلیمو بدیم …

    علیرضا خان که معلوم بود اصلا طاقت نداره , گفت : نمی دونم باید چیکار کنم ؟ ایرج کجاس ؟ تو نمی دونی ؟ گفتم : نه …

    دستپاچه گفت : بیا با اسماعیل ببیریمش درمونگاه ، شاید یک چیزی بده آروم بشه ...

    و با عجله رفت تا لباس بپوشه ...

    منم رفتم حاضر شدم و زیر بغل حمیرا رو با مرضیه گرفتیم تا ببریمش پایین که دکتر رسید …

    من فورا رو تختی رو برداشتم و بالش اونو عوض کردم و حمیرا رو خوابوندیم ... در حالی که همین جور عوق می زد ….

    دکتر فورا بهش دو تا آمپول زد …. چند دقیقه بعد کمی آروم شد ولی چشماش به شدت خراب بود و توی حدقه می لرزید … و اصلا حرف نمی زد …

    علیرضا خان رفت پایین و نموند ... من بالای سرش نشستم تا حالش بهتر بشه …

    کم کم چشماشو روی هم گذاشت و خوابش برد ، که عمه از راه رسید .

    ماشین دکتر رو که دیده بود ، ترسید و فهمید ممکنه برای حمیرا اتفاقی افتاده باشه ... سریع خودش رو رسوند بالا و پرسید : چی شده ؟

    دکتر گفت : خدا نکنه ولی علائم بیماریش دوباره خودشو نشون داده …

    عمه گفت : آخه چرا ؟ خوب بود که …

    گفتم : عمه دیشب توی باغ همش چشمش رو می لرزوند ... من به شما گفتم , یادتونه ؟ من چند بار دیدم …
    عمه دستش رو گرفت به زانوش و خم شد و بعد نشست رو صندلی و با دو دست صورتش رو گرفت و سرش رو چند بار از ناراحتی تکون داد و بعد پرسید : حالا چیکار کنیم دکتر ؟ مثل اون دفعه حاد نشه ؟

    گفت : نگران نباشین مراقبیم … من الان مریض داشتم , ول کردم اومدم ... باید برم ...

    با این آمپول تا صبح می خوابه . من خودم اول وقت میام اینجا و داروهاش رو هم میارم . نگران نباشین ... حواسم بهش هست ، ان شالله نمی ذاریم این بار سخت بشه …
    عمه پیش حمیرا موند و من رفتم بدرقه ی دکتر ... که ایرج اومد تو سلام کردم , پرسید : چی شده دکتر ؟ ( اون حتی جواب من رو نداد )
    دکتر گفت : هنوز جای نگرانی نیست ولی علائم بیماریش دوباره بروز کرده … به خانم تجلی گفتم باید بیشتر مراقب باشیم تا حاد نشه . با اجازه من باید برم , مریض دارم ... صبح اول وقت میام …

    ایرج من رو ندید گرفت و با سرعت رفت بالا …




     ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و یکم

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش اول


    از عمه پرسید : بهتره ؟
    اونم گفت : نمی دونم فعلا که با آمپول خوابیده ... من میگم بریم پیش یک دکتر دیگه , شاید معالجه بشه … ایرج گفت : می بریمش حتما ... نگران نباش قربونت برم …….
    اونا با هم حرف می زدن و من مثل آدمای گناهکار , کناری وایستاده بودم ... می ترسیدم برم و ایرج رو نبینم که باهاش حرف بزنم ، منتظر فرصت بودم ... با اینکه شرایط بدی شده بود هر طوری بود من باید برای اون توضیح می دادم …

    عمه گفت : امشب پیشش می خوابم .

    من گفتم : عمه جون بذارین من بمونم ...
    گفت : نه … نه , تو فردا دانشگاه داری ... خودم هستم ؛ اون تا صبح می خوابه ... به خاطر دل خودم می مونم ……
    ایرج روشو برگردوند و رفت تو اتاقش …..

    از اینکه اون فکر کرده بود که من به تورج جواب مثبت دادم حرصم گرفت ...

    اومدم تو اتاقم و درو بستم …… خیلی از دستش عصبانی بودم ، آخه تو در مورد من چی فکر می کنی ؟ شب به تو ابراز علاقه می کنم و صبح به برادرت میگم آره ؟ مگه من گاوم ؟ ……

    ولی این کلمه ی برادر منو به فکر انداخت …. حالا چی میشه ؟ خدایا چه وضعیت بدی پیش اومده … خودت بهم کمک کن تا براش توضیح بدم ………..
    کمی بعد عمه رفت پایین ….

    منم با عجله خودمو رسوندم به درِ اتاق ایرج و این اولین بار بود که در اتاق اونو می زدم …..

    خودمو آماده کرده بودم حرفامو بزنم ….. در باز نشد , هیچ صدایی هم نیومد …

    دوباره زدم …. ولی بازم هیچ خبری نشد ... خواستم از پشت در بهش بگم ترسیدم صدای منو کسی بشنوه ….

    بغض شدیدی گلومو فشار می داد …. می دونستم که تو اتاقه و نمی خواد جواب بده ... کاملا معلوم بود عمدا نمی خواد منو ببینه …

    اصرار فایده ای نداشت دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیک بشم …. برگشتم تو اتاقم …… با خودم گفتم رویا ول کن …. عجله ای نیست بالاخره که می فهمه ... اون وقت خودش خجالت می کشه که در مورد من چنین فکری کرده …. بعد میاد هی به من میگه ببخشید ، ولی من اونو به خاطر این فکری که در مورد من کرد نمی بخشم …..
    اون شب میز شام چیده شد … ولی کسی دلش نمی خواست غذا بخوره …….

    فقط عمه نشست و علیرضا خان شام خورد و جمع کردن ... منم چیزی نخورم ……..

    صبح هنوز تو رختخواب بودم که صدای ماشین اومد از جا پریدم و خودمو رسوندم پشت پنجره ؛ ماشین ایرج بود که از در خارج می شد ....

    آه بلندی کشیدم و خودمو انداختم روی تخت ولی نتونستم جلوی اشکمو بگیرم چون متوجه شدم که واقعا نمی خواد با من حرف بزنه ….. از اینکه نمی دونستم اون داره چی فکر می کنه بیشتر آزارم می داد ... نمی شد که دیگه منو دوست نداشته باشه . پس چطور ممکن بود باور کنه که من می خواستم با اون این کارو بکنم ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    مجبور بودم برم دانشگاه …. در حالی که هیچی از محیط اطرافم نمی فهمیدم , غیر از مشکلی که برای خودم پیش اومده بود . برای حمیرا هم نگران بودم ... و می ترسیدم مثل اون دفعه حالش بدتر شده باشه …..

    با خودم گفتم دنیای من چرا این طوریه ... وقتی فکر می کنم دیگه همه چیز روبراهه اتفاقی میفته که باورت نمیشه و درست برعکس وقتی دیگه هیچ امیدی ندارم راهی جلوی پام باز میشه که خیلی بیشتر از حد تصور منه …. پس رویا بهش فکر نکن .... آرزوی تو قبول شدن تو دانشگاه بود که بهش رسیدی ... پس چیز بیشتری نخواه ، قرار نیست همه ی خوبی ها ی دنیا مال تو باشه ……

    هر چی خودمو دلداری می دادم دلم آروم نمی گرفت و بیقرار و گیج تر بودم … و وقتی یادم میومد الان تورج داره چی فکر می کنه داغون می شدم ...

    وای تورج هم به من علاقه داشت ... پس چرا من چیزی نفهمیدم ! اون هیچ وقت حتی اشاره ای نکرد … شاید هم کرده و من متوجه نشدم و تمام محبت هاشو به حساب مهربونی اون گذاشته بودم و حتما ایرج هم متوجه شده بود ... آره خودش گفت حسوده و اون شب که با تورج بیرون رفته بودم حسودی کرده بود که اونقدر ناراحت شده بود …
    شرایط خیلی بدی برای من پیش اومده بود و نمی دونستم حالا چیکار کنم ………

    گیج و منگ برگشتم خونه ….. یکراست رفتم تو آشپزخونه , عمه اونجا بود … سلام کردم ...

    پرسید : گرسنه ای ؟

    گفتم : نه زیاد ... عمه باید باهاتون حرف بزنم ... اول بگین حمیرا چطوره ؟

    گفت : فعلا که دوباره آمپول زده و خوابیده ... خوب این مسکن ها هم روش اثر می ذاره و حالشو بدتر می کنه ؛  باید ببرمش پیش یک دکتر دیگه ، این پدر سوخته فقط پول می گیره ولی کار به خصوصی برای حمیرا نکرد . باید وقتی خوب بود کاری می کرد که دوباره به این حال روز نیفته ... آره می برمش پیش یک دکتر دیگه ……….

    یک دفعه صدای تورج اومد که گفت : خانم شما کی دکتر میشی که همه ی ما رو معالجه کنی ؟

    قلبم یک آن از کار افتاد …..
    گفتم : سلام اومدی ؟

    گفت : آره ... به خدا با هزار مکافات . حالا شما برای چی دکتر می خواستین ؟

    عمه تورج رو در آغوش گرفت و گفت : حمیرا باز حالش بد شده …..
    ناراحت شد و گفت : ای وای چه بد , ایرج بهم چیزی نگفت ... دیشب باهاش حرف زدم …….

    در حالی که قلبم داشت از کار میفتاد ، فورا پرسیدم : کی باهاش حرف زدی ؟

    گفت : آخر شب ... برای چی ؟
    من جواب ندادم و سرمو به کار گرم کردم ...
    تورج شوخی کرد ، حرف زد ولی اون تورج همیشگی نبود اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود و دیگه نمی تونست احساسشو پشت شوخی های با مزه اش پنهون کنه و کاملا معلوم بود که استرس داره ...

    خواست بیاد با من حرف بزنه ولی من خودمو زدم به اون راه و رفتم بالا تو اتاقم و درو بستم …. با خودم گفتم رویا قایم نشو ... برو حرف تو بزن وگرنه دیر میشه …….
    خوب چی بگم ؟ با کاری که ایرج داره می کنه نمی تونم بگم به خاطر ایرج جواب مثبت دادم ... اون وقت اگر اون انکار کنه من خیلی سنگ رو یخ میشم ... وای خیلی بد میشه ….
    عمه الان با این حالش اگر از من بپرسه مگه من مسخره ی تو بودم ؟ چی بگم …

    ای وای خدا چیکار کنم ... خودت یک راهی بذار پیش پام …… ایرج تورو خدا به دادم برس …. چرا این طوری می کنی ؟ مگه قول ندادی تنهام نذاری ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    سردم شد و خیلی گرسنه بودم ... باز من بیست و چهار ساعت بود چیزی نخورده بودم ……

    که مرضیه زد به در و گفت : رویا خانم بیا ناهار حاضره , منتظر شما هستن …..

    نشستم روی تخت در حالی که احساس درموندگی می کردم که چیکار کنم ، برم حرفمو بزنم یا اینجا بمونم تا ایرج بیاد ... آخه واقعا نمی شد دیگه با تورج مواجه بشم ...

    این بود که گفتم : من سیرم , می خوام بخوابم …

    رفتم سر کمدم و یک تکه دیگه از شوکولاتی که ایرج بهم داده بود به زور خوردم که از حال نرم …… و همش به این فکر بودم که چیکار کنم ….
    دوباره مرضیه اومد و گفت : عمه تون میگه حتما بیا ... باهات کار دارم …..

    با خودم گفتم رویا شجاع باش دیگه کسی پشتت نیست … حالا خودت باید این مشکل رو حل کنی ؛ باید امشب به گوش ایرج برسه که من اون طوری که اون فکر می کنه نیستم ….

    و رفتم پایین …
    هنوز اونا منتظرم بودن و شروع نکرده بودن …. تورج سرش پایین بود و با قاشق و چنگال بازی می کرد …
    عمه گفت : من نمی فهمم شماها مگه حرفاتونو با هم نزدین که الان با هم این طوری رفتار می کنین …..

    با تندی گفتم : چه حرفی … عمه ؟ شما در مورد من چی فکر کردین ؟ … تورج تو گفتی ؟

    گفت : نه به خدا ، مامان ؟ چی داری میگی ؟ مگه نگفتم نمی دونم چی فکر می کنه ؟
    عمه گفت : چه می دونم ... فکر کردم از رو شرم و حیاست که اینو گفتی ؟
    خوب پس بشینین حرفاتونو بزنین الان مثل غربیه ها شدین …….

    من گفتم : حرفی نیست …. من نفهمیدم شما چی دارین میگین ، خیلی منو ببخشید به خدا نمی خواستم این طوری بشه ... فقط شما حرف منو اشتباه فهمیدین …. تورج واقعا برای من مثل برادر و به این شکل خیلی دوستش دارم ولی غیر از این نیست و نمی تونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم …. خوب حالام دارم تازه می رم دانشگاه و باید درس بخونم …….
    تورج رنگش شد مثل گچ دیوار ...

    عمه حیرون شده بود گفت : ولی تو دیشب گفتی ؛؛ ……

    وسط حرفش رفتم و گفتم : خیلی ببخشید عمه جون معذرت می خوام ... ولی هر چی فکر کردم دیدم نمیشه ... واقعا معذرت می خوام ... تورج تو رو خدا منو ببخش ، خیلی بد شد ولی نمی تونم … واقعا تو برادر منی …( و اشکم اومد پایین ) متاسفم نمی تونم ...
    عمه اومد چیزی بگه ولی پشیمون شد و گفت : من می رم شماها حرفاتونو بزنین … نمی دونم والله چی بگم …. حالا شاید در آینده ببینیم چی میشه ….

    و رفت ...

    تورج گفت: بیا بریم بالا تو اتاق من حرف بزنیم …

    گفتم : باشه بریم ……

    با اینکه می دونستم تورج خیلی ناراحت میشه باید کار و یکسره می کردم ... تحمل دوری از ایرج رو نداشتم و دلم نمی خواست از اون دور بشم ….

    من دیگه اون دختر دست و پا چلفتی یک سال پیش نبودم ... دیگه زندگی بهم یاد داده بود که اگر به موقع تصمیم نگیرم و حرف نزنم به ضررم تموم میشه …

    از آشپزخونه که اومدیم بیرون عمه هنوز همون جا بود و فکر می کنم می خواست گوش بده ما چی با هم میگیم …….





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم



    تورج جلو و منم پشت سرش رفتیم بالا ….

    وقتی که رفت تو اتاق مثل بچه ها بغض کرده بود …. پرسید : خوب حالا بگو ... شاید جلوی مامان خجالت کشیدی ... دلم نمی خواد تو معذوریت قرار بگیری ، اینجا هر چی تو دلت هست بگو …

    نه , صبر کن اول من یک چیزی بگم … من از همون روز اول نسبت به تو احساس داشتم ولی خجالت می کشیدم بگم ... هر کاری هم می کردم خدا رو شاهد می گیرم با نظر پاک بهت نگاه می کردم ... فقط دوستت داشتم همین …

    نگاه کن بیا ببین ...

    و رفت یک دسته نقاشی هاشو آورد و گرفت طرف من و گفت : ببین … نه , نگاه کن ...ببین … من اگرم تو اتاقم بودم با تو زندگی می کردم … نمی تونستم جز تو دیگه چیز دیگه ای بکشم ……..

    ( من اونا رو نگرفتم فقط نگاه می کردم خودش یکی یکی نشونم داد ) همه از حالت های مختلف از من کشیده بود …..

    و همین طور که اونا رو جلوی من می گرفت اشکش ریخت روی گونه هاش ….. و باز گفت : اگر خودم بهت نگفتم برای این بود که نمی خواستم فکر کنی حالا که تو خونه ی ما هستی من ازت سوء استفاده می کنم …. برای همین اول به مامانم گفتم …….
    سرمو برگردوندم و گفتم : دیگه هیچی نگو … تو هر چی بگی من بیشتر ناراحت می شم … ولی من تو رو مثل برادر می دونم و اون حسی که تو به من داری , من ندارم ... در عین حال نمی خوام این رابطه ی دوستی ما بهم بخوره …

    من واقعا بیشتر وقت ها از اینکه تو برادر من بودی خوشحال بودم ... تو و ایرج پشت و پناه من بودین و دنیای محبت رو به من کردین …. واقعا دلم می خواست این جوری نمی شد …

    من اون رابطه ی خوبی که بین ما بود رو دوست داشتم و الان نمی دونم بهت چی بگم ... خیلی ازت شرمنده ام .... واقعا نمی تونم جور دیگه ای تو رو دوست داشته باشم ؛ کاش این طوری نمی شد ولی اینو بدون که هیچ وقت نمی تونم خوبی های تو رو جبران کنم ولی بهت خیانت نمی کنم و به خاطر محبت هایی که به من داشتی بهت دورغ نمی گم …….

    تورج هنوز نقاشی ها توی دستش بود اونا رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل و دستی از روی ناراحتی کشید به سرشو گفت : میشه بگی صبر کنم ؟ شاید یک روزی … یا بهش فکر می کنی ؟ ….

    گفتم : نه … تو رو خدا تورج تو همیشه برادر من می مونی بهت قول می دم … به این موضوع امید نداشته باش ... اصلا امکان نداره ….. خواهش می کنم تو رو خدا منو ببخش و دیگه به من فکر نکن ……

    گفت : پس بیا دوباره دوست باشیم و به روی خودمون نیاریم که اتفاقی افتاده میشه ؟

    گفتم : من از خدا می خوام ولی فراموش کردنش یک کم زمان می بره …

    گفت : قبول … باشه …. منم معذرت می خوام که این حرف رو زدم ... خوب عیب نداره … باشه توام فراموش کن من چی ازت خواستم …
    گفتم : من برم تو اتاقم ... توام برو ناهارتو بخور .

    و تقریبا از اتاقش فرار کردم که حرف دیگه ای پیش نیاد ... زود رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم و روی تخت افتادم و های های گریه کردم .
    دلم به شدت برای تورج سوخته بود …. کار خیلی بدی شد ... کاش عمه واضح به من می گفت که کی ازت خواستگاری کرده و من این طور دل تورج مهربون و حساس رو نمی رنجوندم …..

    من واقعا بهش علاقه داشتم و اونو از هادی بیشتر دوست داشتم و این بدترین کاری بود که من در حقش کردم و اونم چیزی به من نگفت ... ولی خودم می دونستم که تقصیر من بود و اونو امیدوار کرده بودم …..
    حالا دیگه فقط به این فکر می کردم که دلم نمی خواست دل تورج رو بشکنم …..

    حالت صورتش و اینکه به خاطر من گریه کرد یک آن از جلوی چشمم نمی رفت ….
    من که در سخت ترین لحظات زندگی خودمو با درس خوندن آروم می کردم دیگه حتی رغبتی به این کار هم نداشتم و دلم می خواست یک طوری از خونه برم بیرون و هوایی بخورم …

    که صدای ناله و شیون حمیرا اومد ... هراسون خودمو رسوندم بهش , روی زمین افتاده بود و باز حالت تهوع داشت ، ولی می فهمیدم که کاملا فرق کرده و دیگه حمیرای چند ماه قبل نیست ...

    دستشو گرفتم تا از زمین بلندش کنم ... عمه و مرضیه هم خودشونو با لگن رسوندن ...

    عمه هم اومد کمک کنه ولی اون دستشو پس زد و فقط می خواست که به کمک من بلند شه …

    با هزار مکافات اونو تو تخت خوابوندم ...
    عمه به مرضیه گفت برو تورج رو صدا کن … یک لیوان شیر هم براش بیاره …

    مرضیه برگشت و در حالی که شیر دستش بود ولی باز حمیرا با دست اشاره کرد که من اونو بهش بدم و در حالی که دستشو تکون می داد … و با غیض به عمه و مرضیه می گفت : شماها برین بیرون ... نمی خوام هیچ کدومتونو ببینم …

    بیچاره عمه پشت در وایساد تا من شیر رو بهش دادم ... بعد به زور قرصشو خورد و خوابید ...

    در حالی که محکم دست منو گرفته بود و ول نمی کرد .





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۲/۱۳۹۶   ۱۵:۰۶
  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت سی و دوم

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون ...

    هنوز عمه همون جا وایساده بود ، پریشون و درمونده به من نگاه کرد ... چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود , درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا …

    حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد ...

    با هم رفتیم پایین ... نشست و زد زیر گریه . یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره …

    برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم .

    یک کم که آروم شد به من گفت : راستی بگو ببینم موضوع چی بود ؟ من که نفهمیدم جریان چیه . چرا اول گفتی می خوام , حالا میگی نه ؟ خوب تورج امیدوار شد … نمی دونی چقدر خوشحال بود ... صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه ، تو مطمئنی ؟ منم گفتم آره …

    گفت : بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده ؟
    گفتم : عمه جون بازم شرمنده ام ... خودم خیلی خجالت می کشم ... تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم . فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه …

    عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید : یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم … پای ایرج در میونه ؟

    دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید ... چون خیلی زود جواب دادم : نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پیگیر نشین ... فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین … سری تکون داد و گفت : حالا جواب علیرضا رو چی بدم ؟ نمی دونم به اون چی بگم … نه , درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته ... فکر کنم حدسم درسته … آره باید ازش بپرسم .
    گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین . به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم …
    آه بلندی کشید و گفت : باشه عیب نداره . تا خدا چی بخواد … از آینده کسی خبر نداره …

    ایرج بازم با علیرضا خان نیومد . من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد …

    رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضا خان گفته بود ؛ چون اون اصلا به روی خودش نیاورد …

    سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم …

    من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد . دستش رو گرفتم و کنارش نشستم .

    با زحمت گفت : نرو … پیشم بمون … نرو …
    اون شب من کنارش موندم … وقتی بیدار می شد و بیقراری می کرد , براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه . نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه …

    ولی نشد ... ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد … و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه ، این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم ….
    از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید . شب ها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم …

    یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۲/۱۳۹۶   ۱۵:۱۴
  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده … ولی باز پشیمون شد من در حالی که قلبم به شدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم : سلام ...

    اونم سلام کرد و به عمه گفت : امشب شما بیا بالا پیش من بخواب , تنها نباشی …
    عمه گفت : نه تو اتاقم راحت ترم . تو معلومه , چند وقته کجایی ؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه ؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی ؟

    ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد , گفت : یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم ... من می رم تو اتاقم دراز بکشم ... شام حاضر شد , صدام کنین که خیلی گرسنمه .

    من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم … ولی حالم اصلا خوب نبود ... دلم می خواست گریه کنم …

    اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بدجوری شکسته بود …

    با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست … ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام …
    کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره …
    تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم ، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم … مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم : برم تا به حمیرا سر بزنم …
    اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد …

    حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم …

    یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد . من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم …

    هنوز نیومده بود ... من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده …

    تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون … دستپاچه شد و پرسید : حمیرا حالش بده ؟

    نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه ، تو چی ؟ خوبی ؟
    گفت : مرسی خوبم ...

    و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین … همون جا یک کم وایسادم ... نگاهم رو بدرقه اش کردم , دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت …

    با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی ... تموم شد دیگه ... منتظرش نمیشم ، بهش فکر نمی کنم .... لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم … دیگه ولش کن …

    و رفتم تا شام بخوریم …
    اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید . منم همین کارو کردم … و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا …

    با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم …

    بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود . از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت : برای چی …. میای تو اتاق …. من ؟ … تو برو به اون شوهر … عزیزت برس … همه ی … ما رو فدای … اون کردی … برو … نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم …
    عمه به روی خودش نمی آورد … بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره ...

    اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه … من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت : نذار اینا … بیان تو … اتاق من … ازشون بدم …. میاد ….

    عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید …

    خوابش که سنگین شد , دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم …

    اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو , نگفتم . فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه . دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم ...

    حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره …





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    ولی صبح که برای نماز رفتم , اول عکس اون رو برداشتم و نگاه کردم و بی اختیار بوسیدم و بهش گفتم : از این به بعد فقط من می مونم و تو . با هم زندگی می کنیم …

    دیگه اصلا سعی نکردم اون رو ببینم یا سراغش برم و یا باهاش حرف بزنم . مثل اینکه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده …
    ولی من قلبم رو می خواستم چیکار کنم ؟ مگه از اول دست من بود که حالا بتونم اون رو کنترل کنم ؟

    وقتی نزدیکش بودم نفسم بند میومد و وقتی از دور پیداش می شد ضربان قلبم اونقدر تند می شد که احساس می کردم تمام بدنم داره مثل قلبم می زنه و از همه بدتر ساعت اومدنش به خونه بود که دیگه حسی به تنم نبود و فقط سکوت می کردم تا صدای ماشینش و بعد صدای در رو و صدای پای اون روی پله ها رو و صدای در اتاقش رو بشنوم ... و این ها هیچ اختیاری نبود …

    وقتی پای ایرج در میون بود من مثل عروسک کوکی می شدم که اختیاری از خودش نداره ….

    یبست روز دیگه هم به همین منوال گذشت ... هوا خیلی سرد شده بود ؛ من تصمیم گرفتم از راه دانشگاه برم و برای خودم یک پالتو بخرم . ولی به عمه چیزی نگفتم چون اون موافقت نمی کرد که من پولم رو خرج کنم . مرتب به من سفارش می کرد که پولات رو از بانک نگیر و جمع کن برای آینده ات … دنیا بند و بنیان نداره …

    و هر چیزی که من نیاز داشتم رو برام تهیه می کرد …
    از گوشه و کنار می شنیدم که تورج به عمه زنگ می زنه و گاهی با ایرج تماس می گیره … ولی خبر دیگه ای نداشتم … و تو این مدت خونه هم نیومد …

    البته شاید بازم من کج خیالی می کردم ولی احساسم این بود که علیرضا خان هم با من خیلی مهربون مثل قبل نبود .
    اتفاقا اون روز ساعت دو تعطیل شدم و یک تاکسی گرفتم و رفتم خیابون پهلوی تا بگردم و یک پالتوی خوب بخرم …
    همه جا بسته بود ... پس پیاده راه افتادم و از کنار پیاده رو بی هدف قدم زدم تا مغازه ها باز شد . ولی از بس دلم گرفته بود بازم دلم می خواست به همون کار ادامه بدم ، بی اینکه به چیزی نگاه کنم از کنار مغازه ها رد می شدم …

    یک مرتبه دیدم که پیاده مقدار زیادی راه رفتم و دیگه جایی بودم که اصلا بوتیکی نبود . دوباره برگشتم … ولی چیز مناسبی پیدا نکردم … به ساعت نگاه کردم و دیدم که نزدیک نه شبه و حتما عمه نگران من شده .
    با عجله یک تاکسی گرفتم و بر گشتم خونه .... زنگ در ورودی رو زدم ...

    آقا کریم در رو باز کرد ... از دیدن من تعجب کرد که : چرا تو این سرما پیاده اومدین ؟ خانم می گفتین اسماعیل تو اتاق من بود می فرستادم دنبالتون …

    گفتم : نه مهم نیست با تاکسی اومدم …

    هنوز چند قدم نرفته بودم که اسماعل ماشین رو روشن کرد و اومد تا همون چند قدم راه رو منو ببره …

    گفتم : آخه چه لزومی داره ؟ راهی نیست خودم می رفتم …
    گفت : نه خیر ... آقا سفارش کرده , بیست بار اومده دم در و برگشته می ترسیدن شما سرما بخورین … پرسیدم : علیرضا خان ؟

    گفت : نه خیر ... آقا ایرج . الانم تو حیاط هستن …
    همون رو گفت که من چشمم افتاد به ایرج که روی پله ی وردی وایساده بود . ماشین که وایساد عمه هم اومد …

    پیاده شدم ایرج دوید جلو و پرسید : اتفاقی برات افتاده ؟

    گفتم : نه , چه اتفاقی؟ رفتم خرید …
    عمه داد زد : خوبی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ چرا بی خبر رفتی ؟ مُردیم و زنده شدیم .... بدو … بدو حمیرا تو رو می خواد … بدو حالش خیلی بده …
    با عجله از پله ها رفتم بالا و خودم رو رسوندم به اتاق حمیرا … داشت ناله می کرد اونقدر جیغ زده بود که دیگه نایی نداشت …

    رو تخت نشستم و بغلش کردم ... دستهاشو انداخت دور گردن من و سرشو مثل یک بچه ی بی پناه گذاشت روی سینه ام و نفس نفس می زد و آهسته ناله می کرد …

    گفتم : الهی بمیرم ، ببخشید عزیزم نمی دونستم بیدار میشی وگرنه نمی رفتم ... غلط کردم …

    و اون بیشتر خودش رو به من می چسبوند و آروم تر می شد .

    گریه ام گرفته بود , هم من و هم عمه و هم ایرج و حتی مرضیه اشک می ریختیم ….. 

    حالا می فهمم که همه ی آدما مثل حمیرا نیاز دارن که همون طور سرشون رو روی یک سینه ای بذارن که برای اونا مطمئن و امن به نظر بیاد ... چه اونایی که مغرورند و قوی هستن و چه اونایی که ضعیف و ناتوانند .... این یک نیاز انکارناپذیره انسانه ، بعضی ها به دنبال همین نیاز گم می شن … چون جایگاه خودشون رو پیدا نمی کنن یا به اشتباه پناه می برند ...





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان