سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
مدتی بدون حرکت , گوشی تو دستم بود و به دیوار خیره شده بودم و فکر می کردم که مامان اینا از راه رسیدن ...
من هنوز آشفته و عصبی بودم ...
مامانو کشیدم تو اتاق خودم و گفتم : بشینین ... می خوام خیلی جدی باهاتون حرف بزنم ...
پرسید : چی شده ؟ باز اتفاقی افتاده ؟
گفتم : آره , مامان جان ... افتاد ... کاری که نباید می شد , شد ...
من اومدم تو خونه و امیرم پشت سرم اومد و درو بست ...
اگر بلایی سرم میاورد کی جواب می داد ؟ ... شما اون موقع به جز آه و افسوس چه کاری از دستتون بر میومد ؟ ...
چقدر گفتم من زن این آدم نمی شم ؟ ... شما برای اینکه من فقط شوهر داشته باشم راهش دادین تو این خونه ...
گفت : نه , فکر نمی کنم ... تو داری زر مفت می زنی , امیر همچین کاری نمی کنه ...
من دیدم که چقدر چشم پاکه ... خانواده ی خوب و شریفی داره , از این چیزا توشون نیست ... محاله ... تو داری بزرگش می کنی که زنش نشی ...
گفتم : از من گفتن , از شما نشنیدن ... حالا شما هر طوری دلتون می خواد فکر کنین ... یک بار دیگه بهش رو بدین یا فرهاد رو بیارین اینجا یا دور و بر شما ببینم , دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم ... چون امنیت ندارم ...
راستی قبل از اینکه برم , برای بابا این جریان رو تعریف می کنم ...
مامان که به هیچ عنوان دلش نمی خواست این وصلت به هم بخوره , با عصبانیت گفت : هر غلطی دلت می خواد بکن ... من می دونم که اون این کارو نمی کنه ...
برو بابا , به من چه مربوط بخوام تو رو به زور خوشبخت کنم ... دختره ی ترشیده ...
مغزت هم مثل خودت بو گند گرفته ...
در حالی که داشت از در می رفت بیرون , ادامه داد : منو تهدید می کنه عوضی ... حیف اون مرد برای تو ... ناز و اطوارشو ببین ...
دختر میرزا قَشَمشَم ...
و درو زد به هم و رفت ...
ناهید گلکار