خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۳:۴۸   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش هفتم



    گفتم : آره , منو کنار یک آژانس پیاده کن و برو ... مرتب باهات تماس می گیرم ...
    گفت : نمی شه یا تو هم نمی ری , یا با هم می ریم ...
    گفتم : اگر امروز نرفت سراغ اون زن چی ؟
    گفت : بهتر , هر روز میایم ... دوباره مرخصی می گیرم ...
    گفتم : خدا کنه صادق دیگه اون زن رو نبینه و منم راحت بشم ... می دونی تو این مدت اصلا با شیما حرف نزدم ؟ نمی تونم تظاهر کنم ...
    سر کوچه ایستادیم و با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت هشت , صادق سر و کله اش پیدا شد ...
    پیاده میومد ... پیچید سمت راست و یکم رفت ... انگار قصد ماشین گرفتن نداشت ...
    امان آهسته پشت سرش می رفت جلو ... قلبم از همون جا شروع کرده بود به تند زدن ...
    هر دو سکوت کرده بودیم ...

    صد متر جلوتر اومد تو خیابون ... من سرمو بردم پایین ...

    پرسیدم : چیکار می کنه ؟ ... داره تاکسی می گیره ؟
    گفت : یک ماشین سفید مدل بالا منتظرش بود ... بلند شو , سوار شد ...
    گفتم ؟ برو جلو ببینم راننده اش کیه ؟ ... آخ , این همون ماشینه ...
    زنه اومده دنبالش ... وای امان , کار از کار گذشته ...
    اصلا فکر نمی کردم همین اول صبح با هم باشن ... چیکار کنم حالا ؟
    گفت : مگه این شازده پسر سر کار نمی ره ؟
    گفتم : کار درستی که نداره , شغلش آزاده ... یک چیزی بگم نخندی , ما درست نمی دونیم کارش چیه ؟ ... ولی پول خوبی در میاره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    امان گفت : شاید با این خانم داره کار می کنه ؟
    گفتم : منم همین فکر رو می کردم , ولی اون چیزی که من دیدم خیلی ناراحتم می کنه ...
    گفت : آهان یادم نبود , تو یک چیزایی دیدی ... درسته , فهمیدم ... نمی تونی بگی ؟  حالا فکر می کنی  کجا می رن ؟ ...
    گفتم : نمی دونم , خدا کنه اشتباه کرده باشم ...
    ما به دنبال اونا می رفتیم ولی حال من اصلا خوب نبود ... دیگه تحمل این همه استرس رو نداشتم , واقعا یک درد شدید تو سینه ام پیچیده بود ولی صدام در نیومد ...
    همش قیافه ی شیما جلوی نظرم بود ... اگر من خطایی می کردم در مقابل اون شرمنده می شدم ...
    گفتم : امان یکم تندتر برو , مثل اینکه دارن مسیر خونه ی اون زن رو می رن ... خونه اش همین طرفا بود ...
    گفت : واقعا ؟ سر صبح ؟ نمی دونم به خدا چی بگم ؟ اینطوریشو ندیده بودم ...
    کنار یک سوپر بزرگ نگه داشتن و با هم پیاده شدن ... اون زن یک مانتوی زردِ خردلی جلو باز پوشیده بود و یک شال توری سبز و خردلی هم سرش بود ...
    یک کفش بندی با پاشنه ای حدود بیست سانت پوشیده بود که به زحمت راه می رفت و آرایش غلیظی که از همون دور پیدا بود , داشت ...
    بعد از مدتی طولانی , خرید زیادی کرده بودن که با چرخ تا دم ماشین آوردن ...


    صادق نشست پشت ماشین و راه افتادن ...

    امان پرسید : نگار جان خوبی ؟ می خوای برگردیم ؟ تو حالت خوب نیست ...
    من دارم از استرس می میرم ... حالا ببین تو چه حالی داری ؟ به نظرم ولش کن ...
    با خودت اینکارو نکن ... برو به مامان و بابات بگو و خلاص ... خودشون می دونن ...
    گفتم : تو که نمی دونی ... امان نمی شه ... کاش می شد , ولی اگر بگم قیامتی به پا میشه که دیگه جبرانش غیرممکنه ...
    یک دفعه امان با سرعت زد کنار و نگه داشت و گفت : وای متوجه نشدم ایستادن , نزدیک بود برم جلو ... اون وقت ما رو می دیدن ...
    اونا کنار یک میوه فروشی نگه داشته بودن ... دوباره مقدار زیادی خرید کردن و خوشحال و خندون راه افتادن ...
    بعد رفتن تو پارگینگ همون خونه ای که اون روز دیده بودم ...

    و در بسته شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    امان گفت : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : صبر می کنم تا بیاد بیرون , خوب نیست اون زن منو ببینه ... اولا روش باز میشه و ممکنه به گوش شیما برسه ...
    دوما نمی خوام جار و جنجال راه بیندازم , یواشکی بهتره ..
    همین امروز باید تمومش کنم , دیگه نمی تونم این بار رو شونه هام بکشم ...
    امان میشه خواهش کنم تو بری ؟ من این طوری معذبم ...
    گفت : نه بابا , چه حرفیه ! ... اصلا من مرخصی گرفتم برای همین کار که بهت کمک کنم ...
    هیچ کاری ندارم ... نیست که ما با هم تصادف کردیم , از این به بعد باید همه کارامون رو با هم انجام بدیم ...
    گفتم : بهت که گفتم من خود دردسرم ... جای تو بودم فرار رو بر قرار ترجیح می دادم ...
    گفت : تو نمی دونی کنار تو بودن برای چقدر با ارزشه ... نگار چه شب ها که به یاد تو خوابیدم و آرزو می کردم فقط یک ساعت باهات حرف بزنم ... باور می کنی ؟ ...
    حالا فکر می کنی اگر به من میگی برو , می رم ؟
    گفتم : امان لطفا هر وقت گفتم برو تو گوش نکن , از ته دلم نمی گم ... می خوام باشی , ولی ملاحظه ی تو رو می کنم ...
    گفت : نکن ... نگار خانم , منو از خودتون بدونین ... دیگه نمی تونی ازم جدا بشی , چون من اجازه نمی دم ... ببینم صبحانه که نخوردی ؟ 
    گفتم : نه , ولی میل ندارم ...
    گفت : رانندگی بلدی ؟ گواهینامه داری ؟
    گفتم : آره دارم , گاهی ماشین بابا رو می گیرم ... برای چی ؟

    پیاده شد و گفت : سوئیچ رو ماشینه , اگر یک وقت من نبودم خواستی تعقیبش کنی فکر منو نکن و برو ...
    گفتم : تو کجا می ری ؟
    گفت : می رم یکم خوراکی بخرم ... زود میام , احتیاطا گفتم ... فقط یک زنگ به من بزن ...
    ولی اینطور که معلومه ناهارم اینجایم ...
    اینا تازه رفتن تو خونه , اونم با سور و سات ... فکر نمی کنم به این زودی بیان بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    امان رفت و مدت زیادی طول کشید تا برگرده .. چشمم به در پارگینگ و خونه بود ...
    امان هر چند دقیقه یک بار زنگ می زد و گزارش می داد و گزارش می خواست ...

    و بالاخره با نون تازه و عسل و خامه برگشت و دو تا شیر کاکائو ...
    یک کیسه ی پلاستکی پهن کرد رو پاش و مشغول لقمه درست کردن شد , ولی چشم من همین طور به در بود ...
    اونقدر با اشتها و بامزه می خورد که نتونستم دست رد به لقمه های اون بزنم ...
    تند تند یکی برای خودش درست می کرد , یکی برای من ...
    چند تا از لقمه ها رو گرفتم و خوردم و گفتم : مثل اینکه خیلی شکمو هستی ها ...
    گفت : آره , خیلی ... این یکی از عیب های منه ... دائم باید به فکر شکم من باشی ...
    عاشق پلوم ... هر چی می خواد باشه ... آبکش یا دمی برام فرق نمی کنه ... پاستا , پیتزا و همبرگر ... وای , عاشقشم ...
    اصلا فکر نکنم چیزی خوراکی تو این دنیا باشه که من دوست نداشته باشم ... امیدوارم پشیمونت نکرده باشم ...
    گفتم : محاله ... من که تو رو پیدا نکردم حالا پشیمون بشم , خدا تو رو به من داده ... دست خدا رو که نمی تونم رد کنم ...
    ولی می ترسم چاقم کنی ...
    گفت : نه بابا ما هر دو هیکلمون خوبه , فکر نکنم استعداد چاقی داشته باشیم ... می دونی علتش تحرک زیاد ماست ... من که از صبح تا شب راه می رم ...
    اصلا بیخودی ها ... می رم میام ... می رم میام ... باورت میشه الان دارم فکر می کنم ناهار چی بخوریم ؟  
    و یک لقمه دیگه طرف من دراز کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    درِ پارگینگ باز شد ...
    بلند گفتم : امان روشن کن , همون ماشینه ...

    وقتی وارد خیابون شد , دیدم صادق تنهاست ...
    امان با عجله پلاستیک روی پاشو جمع کرد و داد دست من و ماشین روشن کرد و دنبالش راه افتاد ...
    حالا حدود یک ساعت گذشته بود ...
    پرسید : می خوای چیکار کنی نگار ؟ ...
    گفتم : بذار یک جا نگه داره , تو بمون من می رم جلو باهاش حرف می زنم ... دیگه خسته شدم , بذار قال قضیه رو بکنم ...
    صادق خیلی تند می رفت و چند بار نزدیک بود گمش کنیم ...
    برای همین تا یک جا پشت چراغ قرمز موندیم , در حالی که پیاده می شدم گفتم : من می رم سوار ماشینش میشم , تو دنبالمون بیا ...
    امان می خواست اعتراض کنه , ولی من با عجله پیاده شدم و خودمو رسوندم به ماشین صادق و سوار شدم ...
    چنان جا خورد که اول نتونست حرف بزنه ...
    رنگ از صورتش پریده بود ... کاملا معلوم بود که دستپاچه شده ... به لکنت افتاده بود ...
    پرسید : نگار ؟ ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...

    ( چراغ سبز شد )
    گفتم : حالا برو , بهت میگم ...
    راه افتاد ...

    ولی حالم خیلی بد بود ... دست و پام می لرزید و قدرت حرف زدن نداشتم ...
    پرسید : چی شده نگار ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ ...
    گفتم : صادق بزن یک کنار ... یک جایی نگه دار , می خوام باهات حرف بزنم ...
    گفت : چیزی شده ؟ خوب بهم بگو چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا با من اینطوری حرف می زنی ؟ ...
    قاطع و بلند گفتم : بهت میگم بزن کنار ... موقع رانندگی نمی شه ...
    گفت : صبر کن , الان ... چشم , خواهرزنِ بداخلاق ... اقلا بگو چی شده ؟ اینجا چیکار می کردی ؟
    گفتم : آقا صادق دو روزه تعقیبت می کردم , می خواستم مطمئن بشم ... حالا برات کافیه ؟ پس نگه دار  ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۵/۱۳۹۷   ۱۳:۳۷
  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم



    فورا زد کنار و ایستاد و گفت :  برای چی تعقیبم می کردی ؟
    گفتم  : خودتو نزن به اون راه ... اصلا ازت همچین توقعی نداشتم ... تو به ما گفتی برادرتون هستم ...
    گفتی از این به بعد پشت و پناهتون می مونم ... پس چی شد ؟

    تو حتی پشت و پناه زنت هم نشدی ...
    من تو رو اتفاقی با اون زن دیدم و تعقیبت کردم و خیلی چیزا فهمیدم ... خیلی بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی ...
    در حالی که دهنش خشک شده بود , سعی کرد حق به جانب باشه و پرسید : تو منو تعقیب کردی ؟
    گفتم : اگر شوهرخواهر خودت رو با یک زن می دیدی چیکار می کردی ؟ ...
    گفت : نگار به تمام مقدسات عالم اون طوری که تو فکر می کنی , نیست ...
    گفتم : صبر کن حرفم تموم بشه ... بهت فرصت می دم توضیح بدی ...
    امروز از صبح هم دنبالت بودم ... کار بدی نکردم , چون پای زندگی شیما و نازگل در میونه ...
    نمی تونم در مقابل اونا بی تفاوت بمونم ...

    حالا تو بگو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ... و برام بگو برای چی داری به شیما خیانت می کنی ؟
    با دو دست سرشو گرفت و گذاشت رو فرمون ماشین ...

    مدتی نوچ نوچ کرد ... و سرشو بلند کرد و عاجز و درمونده گفت : وای ... خدا منو لعنت کنه اگر همچین قصدی داشتم ... مجبور شدم ... به خدا گیر افتادم نگار ... تا خِرخِره رفتم تو لجن فرو , راه نجات ندارم ...
    گفتم : منظورت چیه ؟من از حرفات چیزی سر در نمیارم ... درست بگو ببینم چیکار کردی ؟ برای چی ؟ این زن کیه ؟
    گفت : نپرس ... تو رو خدا نپرس , شرمنده ام ...

    ( تلفنش زنگ خورد )
    گفت : ببخشید باید جواب بدم ... بله ؟ ...
    صدای زنی رو شنیدم که گفت : کجایی عشقم ؟ کریم منتظره , می خواد بره جایی عجله داره ... هنوز نرسیدی ؟
    گفت : نه تو ترافیکم , وقتی رسیدم بهت زنگ می زنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش ششم



    گوشی رو قطع کرد و گفت : ببین نگار , اینطوری نمی شه حرف بزنیم ...
    من یک جایی باید برم , منتظرم هستن ... باید یک چیزی بگیرم ببرم برای اون ...
    گفتم : نوکرشی ؟
    گفت : خاک بر سرم کنن ... خاکم برای من زیادیه ...
    گفتم : خوب برو بگیر , منم باهات میام ...

    گفت : نمی شه ... این کاری نیست که صلاح باشه تو بیای ...
    پیاده شو , خودم میام پیشت ... بذار برات تاکسی بگیرم ...
    در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ...

    گفتم : تو منو چطور آدمی دیدی ؟ تا حالا منو نشناختی ؟ کسی هستم که الان تو رو ول کنم ؟ ...

    تا سر در نیارم داری چیکار می کنی , پیاده نمی شم ...
    می خوای برم دست شیما رو بگیرم و ببرم در خونه ی اون زن ؟ 
    دست هاشو گذاشت رو گوشش و فریاد زد : نگار نکن .... شر درست نکن ... خواهش می کنم ...
    التماست می کنم به شیما کار نداشته باش , فکر اونو به هم نریز ... بهت گفتم که منِ پدرسگ گیر افتادم ...
     بیخودی زندگی منو خراب نکن ... خودم همه چیز رو میگم , یکم بهم فرصت بده ...
    یک جا قرار بذار میام می بینمت ...
    گفتم : محاله پیاده بشم , تا نفهمم جریان چیه ولت نمی کنم ... چون دوباره نمی تونم دنبال تو راه بیفتم ...
    گفت : پای خودت ... دارم می رم مشروب بگیرم ... مهمونی داره خبر مرگش , مقدارشم زیاده ... حالا میای ؟ گفتم که صلاح نیست تو با من بیای ...
    دوباره سوار شد و ادامه داد : به جون نازگل میام , هر جا تو بگی میام ...
    گفتم : یا قمر بنی هاشم ... صادق تو داری چیکار می کنی ؟ چرا فکر زن و بچه ات نیستی ؟ ...
    عصبانی شد و فریاد می زد : تو که از چیزی خبر نداری , قضاوت نکن ... تو رو خدا برو ...
    ساعت چهار میام , هر جا تو بگی ...
    در ماشین رو باز کردم و گفتم : بیا پارک فدک ... اونجا منتظرتم ...
    پیاده شدم و درو زدم به هم ...

    و گاز داد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش هفتم



    این دیگه چیزی نبود که بتونم هضمش کنم یا حتی به امان بگم ... واقعا مثل کابوس بود .. .
    معلوم میشد صادق تو بد دردسری افتاده ...

    ای وای خدای من , زندگی شیما ... نازگل ...
    خدایا کمکم کن , به دادم برس ...

    همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود ...
    امان جلوی پام نگه داشت ... فورا سوار شدم ...
    گفت : نگار داره می ره , چیکار کنم ؟ ... از دور دیدم عصبانیه ... انکار کرد ؟ حرف بدی بهت زد ؟ ...
    گفتم : کاش اینطور بود ... انکار نکرد که هیچی , درد بزرگتری رو دلم گذاشت و رفت ..
    پرسید : خوب چی شد ؟
    گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار داریم ... امان , از زندگی من برو بیرون ... اینطور که معلومه من حقی برای زندگی کردن ندارم ...
    گفت : خانم من , عزیز من , تو چرا منو سپر بلا می کنی ؟ نیم ساعت یک بار منو از زندگیت بیرون می کنی , دوباره من وارد می شم ...
    منو ول کن , یک کلام من و تو دیگه با هم تصادف کردیم و نمی شه جدا بشیم ... حالا بگو صادق چی گفت ؟ 
    گفتم : می ترسم اذیتت کنم آخه ...
    گفت : اول بگو کجا برم ؟
    گفتم : ساعت چهار تو پارک فدک قرار گذاشتیم , میاد اونجا توضیح بده ... نمی خوام تعارف کنم , باور کن حالم خیلی بده , اگر میشه منو بذار خونه ... بعد از ظهر خودم می رم و باهاش حرف می زنم ...
    گفت : خودم ... خودم ... خودم ... بسه دیگه , خودم تموم شد ... حالا من تو زندگیت هستم , نگار اینو بفهم ...
    به نظرم خونه نرو , مامانت می فهمه ... فرصت داریم یک ناهار مشتی با هم بخوریم ... حرف می زنیم , حالت بهتر می شه ...
    و با فکر باز با صادق صحبت می کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش هشتم



    ولی یک قول بهم بده ... تا ساعت چهار اصلا به این موضوع فکر نکنی , حرفشم نمی زنیم ...
    از خودمون و آینده مون می گیم ... انگار تو این دنیا فقط من هستم و تو ...
    گفتم : امان نمی شه ... اگر ظهر بشه و نرم خونه , مامان نگران میشه ... دروغ هم نمی تونم بگم ...
    گفت : عالیه , راستشو بگو ... خواهش می کنم نگار بگو با منی ... بگو می خوای با من عروسی کنی .. .خوشحال میشه به خدا ...
    با دو دست پیشونیمو گرفتم و گفتم : آخه چطوری می تونم فراموش کنم ؟ دارم دیوونه میشم ... به حرف ساده است ...
    گفت : همه چیز توی این دنیا علاج داره , جز مرگ که نمی تونی کاری بکنی ... وقتی پدر من مرد , من پونزده سالم بود ...
    تجربه ی تلخی بود ... بهش وابسته بودم و همه چیز من بود , ولی ناگهان رفت ...
    چهل و پنج سالش بود ... رفته بودیم شمال , ده روزه یک ویلا لب دریا کرایه کرده بودیم ... ما و عمه هام و دایی هام ... سی چهل نفری می شدیم ...
    خوش و خندون می گفتیم و می خندیدم و می زدیم و می رقصدیم ...
    یک روز بعد از ظهر بابا همراه دو تا از شوهرعمه هام رفتن دریا شنا کنن ...
    بابا شناگر خوبی بود و همیشه می رفت تا اون دور دورا و برمی گشت ...
    خیال همه راحت بود ...

    مدتی بعد دو تا شوهرعمه هام برگشتن ... دوش گرفتن لباس پوشیدن و به ما که با بچه های فامیل دور هم نشسته بودیم و خوش می گذرونیدم , ملحق شدن ...
    اصلا دیگه حواسمون نبود که بابا نیست ... تا اینکه هوا داشت تاریک می شد ... مامان سراغشو گرفت ...
    همه به هم نگاه می کردن ... کسی خبر نداشت ... اینور و اونور گشتیم ... نبود که نبود ...

    از دریا برنگشته بود ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و سوم

    بخش نهم



    همه دیوونه شده بودن ...

    خبر دادیم پلیس اومد ... گشت فرستادن تو دریا ولی پیداش نکردن ...
    سه روز ما کنار اون دریا پر پر زدیم و اشک ریختیم تا خبر دادن چند کلیومتر پایین تر یک جنازه پیدا شده ...
    نگار , خیلی بد بود ...

    اگر یک ذره بابای بدی بود , شاید اینقدر روی ما اثر نمی کرد ...
    اون یک مرد خوش قلب , مهربون , بذله گو و منطقی بود ...
    با من و خواهر و برادرم دوست و یار بود ... گاهی به شوخی دوست هاش بهش می گفتن زن ذلیل ...
    می گفت این نشون می ده که من مرد خوبیم ...
    امان سکوت کوتاهی کرد و گفت : سخت بود ... ولی گذشت ...
    با اینکه مرگش خیلی ما رو سوزوند ولی حالا خاطرات خوبی ازش دارم ...

    نگار جان , مرگ ، گرفتاری ، تصادف و حادثه ،  فقط مال مردم نیست , ممکنه برای ما هم پیش بیاد ... چطوری باهاش روبرو بشیم مهمه ...

    تو می تونی قول بدی ما حالا حالا ها زنده ایم ؟ ...
    پس سعی نکن همه ی آدم های دور و برت رو درست کنی ... نمی شه , محاله ... دنیا به دست تو درست نمی شه ...
    تا زنده ای , زندگی کن ... ازش لذت ببر ...
    حتی گاهی غصه بخور , ولی فکر نکن دنیا تموم شده ... و فورا منو قربونی کنی و بگی از هم جدا بشیم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و چهارم

  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول



    به امان حق می دادم که حال منو نفهمه ...
    اون نمی دونست که تو قلب من چی می گذره ...

    من عاشق خواهرام بودم ...
    شیما فقط بیست و سه سال داشت و هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده بود ... خیلی زیاد شببه مامانم بود ...
    البته جز خندان و شایان که به بابا رفته بودن و چشم و ابرو مشکی بودن , من و شادی و شیما چشم های عسلی درشت داشتیم و سفیدپوست و ظریف بودیم ولی شیما از همه ی ما زیباتر بود و خیلی هم روحیه ی حساس و شکننده ای داشت ...
    ما فکر می کردیم صادق همون مرد قوی و قدرتمندیه که می تونه ازش مراقبت کنه ... 
    تو فکر بودم ... اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
    امان رانندگی می کرد و حرف می زد ... و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم که مامان زنگ زد و گفت : کجایی چرا نمیای خونه ؟ ثریا و شیما اینجان , خندانم تو راهه , زود بیا منتظرت هستیم ...
    ثریا از اون دور داد زد : زود بیا نگار , دلم برات خیلی تنگ شده ...
    گفتم : مامان جون نمی تونم الان بیام , ساعت چهار  نیم ، پنج خونه ام ... به ثریا بگین سعی می کنم زود بیام ...


    اون روز امان منو برد دربند ... یک جای خوب کنار رودخونه ...

    احساس می کردم خوشحاله و نمی تونه اونو پنهون کنه ...
    روی تخت نشستیم و غذای مفصلی سفارش داد ...
    منم مثل هر دختری که رویاهایی برای مرد آینده اش و روزهای اول آشنایش داره , داشتم ...

    ولی همیشه یک چیزی تو وجودم منو از این کار منع می کرد , تا امان اومد تو رویای من ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    انگار این سال ها رو منتظر اون بودم ... صورتش , لبخندش و رفتارش برای من آشنا بود ...
    مهم تر از اون حس خوبی که نسبت بهش داشتم ... وقتی از خودش و گذشته اش حرف می زد , مثل این بود که من قبلا اینا رو شنیدم ...
    اصلا تعجب نکردم که اون پدرش مرده , برای همین در مقابل حرفای اون فقط سکوت کرده بودم ...

    ولی چیزی که ناراحتم می کرد این بود که این روزها رو که باید خوش می بودیم , با شریک کردن اون تو غم های خودم سپری می کردم ... و به شدت اینو نمی خواستم ...
    درست مثل خیلی چیزایی که نمی خواستم و نمی تونستم عوضشون کنم ...
    من غذامو خوردم و سیر شدم ولی اون با یک اشتهای خاصی هنوز مشغول بود ...
    به رودخونه نگاه کردم ... کلا یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم , آب بود ... به خصوص اینکه رودخونه باشه ...
    مدتی همون طور خیره به رد شدن آب موندم و امان ساکت غذا می خورد ...

    گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ... اون با چنان محبتی این کارو می کرد که هر بار قلبم رو به تپش مینداخت و وجودم رو لبریز از عشقی می کرد که برای من مقدس بود ...
    امان به نظرم عاقل تر و فهمیده تر از اونی بود که شناخته بودم ...
    کم کم چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم رو پشتی و خوابیدم ...
    یک حالت عجیب برام پیش اومد ... من خواب بودم ولی تو یک عالم مبهم دست و پا می زدم ...
    امان رو می دیدم ... حتی لحظاتی , خودمم می دیدم ...

    دیدم که بلند شد ... آهسته و با ملاحظه ...
    پشتی رو زیر سر من یکم جابجا کرد تا راحت تر بخوابم ...

    رفت ... دور شد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    بعد همون رودخونه رو دیدم ولی با ماهی های بزرگ ...

    امان با یک نفر اومد ...
    می دونستم یکی دیگه اونجاست , ولی صورتش رو نمی دیدم ...
    بعد ازم دور شد ...

    دوباره دیدم با تلفن حرف می زنه ...
    دیگه چیزی یادم نیست تا دوباره رودخونه رو دیدم ... پر آب تر و پر جوش و خروش تر ...

    خوشحال بودم که یک مرتبه یکی با صدای کش دار و بدی گفت : نگار ... نگار ...

    این صدا تو دلم وحشت انداخت ...
    چنان ترسیدم که با یک فریاد کوتاه بیدار شدم و نشستم ... امان روبروم بود ...
    با هراس پرسید : خواب بد دیدی ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : پس برای چی ترسیدی ؟
    گفتم : یکی منو صدا می کرد ... نمی دونم چرا ترسیدم ؟ ...

    یک چایی برام ریخت و گفت : چیزی نیست ... نگران روبرو شدن با صادق هستی , طبیعیه ... دل من مثل سیر و سرکه می جوشه , وای به روز تو ...
    باور کن نگار می خوام آرومت کنم ولی نمی دونم بهت چی بگم ...
    بخور , زودتر بریم ... بیست دقیقه به سه شد , راه هم طولانیه ...
    چایی رو برداشتم با لبخند گفتم : داری با محبت هات برای من دون می پاشی ؟ ...
    ابرو هاشو برد بالا و تو صورتم نگاه کرد و خیلی جدی گفت : تابلو بود ؟
    گفتم : آره ... این کارو می کنی ولی توقع من می ره بالا , فردا هم همین انتظار رو ازت دارم ...
    گفت : والله من سعی خودمو می کنم تا تو راضی باشی ... تا اینقدر غصه نخوری ...

    من الان مرد عنکبوتی هم بودم نمی تونستم تو رو از این تاری که دور خودت بستی بکشم بیرون , مگر خودت بخوای ... یک ربع خوابیدی همش ناله کردی ...
    بهت بگم من طاقتشو ندارم ... نگار , خیلی دوستت دارم ... باید زندگیتو عوض کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم



    چایی رو سر کشیدم و بلند شدم و راه افتادیم ...
    دیگه حرفی نزدیم , چون استرسی که تو وجود بود به اونم سرایت کرده بود ...
    تو پارگینگ پارک که نگه داشت ...

    به صادق زنگ زدم ... فورا گوشی رو برداشت و گفت : نزدیکم , تو کجایی ؟
    گفتم : از در شرقی بیا تو ... بعد از پست بازرسی , منو می بینی ...
    پیاده شدیم و با هم رفتیم تو پارک ... امان یک آلاچیق بالای تپه پیدا کرد که مشرف یک جایی بود که من می خواستم با صادق حرف بزنم ...
    اون رفت بالا و من منتظر شدم ...

    ولی حدود بیست دقیقه طول کشید تا اومد ...

    و تو این مدت خدا می دونه به من چی گذشت ...
    روی یک نیمکت نشسته بودم ... منو دید و کنارم نشست و گفت : سلام ...

    جوابشو ندادم ... رغبتی به این کار نداشتم ...
    هیچی نپرسیدم , صبر کردم تا خودش هر چی می خواد بگه ...
    یکم به زمین و یکم به آسمون نگاه کرد ... دست هاشو به هم مالید ... صورتشو گرفت ...
    من بازم صبر کردم ...
    بالاخره گفت : یادته وقتی نازگل به دنیا اومد , من زیاد نمی تونستم بیام خونه و خیلی داغون بودم ؟ ... شیما فکر می کرد من بچه مون دوست ندارم ...
    ولی واقعیتش این بود که مدتی قبل یکی از دوستام رو دیدم که وضع مالیش خیلی خوب شده بود ... ماشین آخرین مدل ... خونه ی اونچنانی تو بالای شهر ... و برو بیا ...

    به شوخی پرسیدم : چی شده گنج پیدا کردی ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم



    گفت : اگر باور می کنی , آره ...
    خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ...
    گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ...

    من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ...
    گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ...
    گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ...
    پرسیدم : خوب کارش چیه ؟
    گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ...


    اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ...

    این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ...
    وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ...
    با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ...

    تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ...
    ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ...


    یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟
    قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...
    راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ...
    مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۶   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش ششم



    با افسوس گفت : خلاصه اش اینکه , اون زن دیگه اومد تو زندگیم ...
    همون شب بهم پیشنهاد داد که : اگر بری و از بندر جنس های منو بیاری , پول خوبی بهت می دم ...
    فورا قبول کردم و رفت و برگشتم ... دو روز بیشتر طول نکشید ... در مقابلش بهم ده میلیون داد ...
    خوب بود برای همین کار بعدی رو قبول کردم و کار بعدی ... 

    همین طور کارای کوچیک و پول های زیاد , زیر دندونم مزه داد ...

    دیدی که ظرف یک مدت کوتاه اون خونه رو خریدم ...
    کم کم ازم خواست تو کارایی که هرگز فکرشم نمی کردم , قاطی بشم ...
    تشکیلات عریض و طویلی دارن از کارای خلاف ... یکیش مشروبات الکلی تقلبی با شیشه و مارک های خارجی که به قیمت های گزاف می فروخت ...
    منم خودمو قانع می کردم که : به من مربوط نیست , من فقط دارم کار می کنم ...
    بعد با دوز و کلک ازم سفته گرفتن که چون جنس هاشون رو من رد و بدل می کردم , ضمانت باشه ...
    منم به طمع جمع کردن پول و بستن بارم قبول کردم ...

    ولی اون حالا دیگه خودمم می خواست ...
    دیگه یا باید قید همه چیز رو می زدم یا دلشو به دست میاوردم ...
    این موضوع وقتی اتفاق افتاد که شیما بیمارستان بود و نازگل به دنیا اومد ...
    عذاب وجدان نمی ذاشت تو روی شیما نگاه کنم ...
    اونقدر ازش شرمنده بودم که بهش دست نمی زدم , حتی به نازگل ...


    و بعد هق هق گریه کرد ... طوری که شونه هاش می لرزید و منم به گریه انداخت ...
    با همون حال ادامه داد : اینا رو میگم که تو بدونی من نمی خواستم اینطوری بشه ...
    باور کن از خجالت و غصه داشتم آب می شدم ...

    ولی اون بازم حسابم رو پر کرد ...
    برای اینکه کسی شک نکنه یک ویلا تو شمال خریدم ...
    یواش یواش به مرور زمان برام عادی شد ولی حالا شده بودم پادوی بی چون و چرای اون ...
    خوب که منو تو لجن غرق کرد , دیگه مثل سابق بهم پول نمی داد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش هفتم



    نمی تونم حرفی بزنم چون پیشش سفته دارم ... تا خرخره رفتم تو لجن , و نمی دونم چطوریه که نمی تونم بهش بگم نه ...
    میگه بیا , می رم ... میگه برو , گوش می کنم ...

    ولی ازش متنفرم , کثیف ترین و لجن ترین آدمیه که تا حالا دیدم ...
    چنگالشو تو گردن من یکی فرو نکرده ... اصلا مریضه , نه از پول سیر میشه نه از مرد ...
    دارم سعی می کنم یک فکری بکنم که خلاص بشم ...
    بهت قول می دم نگار ... یکم بهم زمان بده ...
    مات مونده بودم , نمی دونستم چی بگم ؟ حتی قدرت تکون دادن دستم رو هم نداشتم ...
    با درموندگی گفت : نگار یک حرفی بزن ... بهم بگو که زندگی منو بهم نمی زنی ... شیما رو از من نگیر , التماست می کنم ... قول می دم درستش کنم ...
    گفتم : وای صادق , می دونی الان چی فکر می کنم ؟ کاش تو با یک زن رابطه داشتی و اینقدر کثیف نمی شدی ...
    تو خودفروشی می کنی , تو هم مثل اون زنی ... فرقی نداری , خودتو قانع نکن ...
    لجن برای چیزی که تو رفتی توش کمه , تو توی کثافت توالت افتادی و اگرم بیای بیرون دیگه پاک نمی شی و همیشه این بوی گند همراهت می مونه ...
    گفت : نگار به خدا نمی خوام , اصلا نمی خواستم ...
    گفتم : گناه همینطوره صادق ... برای قدم  اول از خودت متنفر میشی ...
    قدم دوم تصمیم می گیری دیگه نکنی ...
    به سوم و چهارم برسه دیگه برات عادی میشه و راحت از کنارش می گذری ...
    تو از مرز پاکی گذشتی و به نقطه ای رسیدی که بدی کارات به چشمم نمیاد ...
    برای گناه نکردن نباید قدم اول رو برداشت ...

    من فقط می تونم برات دعا کنم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۰۰:۰۱
  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش هشتم



    گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ...
    ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و.
    تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ...
    نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ...
    پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ...
    کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟
    حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟

    تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ...
    دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ...
    وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ...

    نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ... نمی دونی چه  کثافتی دور و بر ما رو گرفته ...
    نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ...

    مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ...

    بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ...
    همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ...
    نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...
    ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ...
    بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۰۰:۰۴
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان