خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۰۹:۱۲   ۱۳۹۷/۴/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفتم

    بخش هشتم



    بلافاصله گوشی سحر زنگ خورد ...
    گفتم : جواب نده ... منم نمی دم ... ولی ببین چقدر براشون عزیزی ...

    پس بدون به خواسته های تو عمل می کنن ...
    گفت : ولی الان دارن به من ظلم می کنن ...
    گفتم : خوب من فکر می کنم این قانون طبیعته , هر کس زورش بیشتر باشه زور میگه ...
    مخصوص زن و مرد هم نیست , پدر و مادرم نیست ...
    ولی تنها یک چیز هست که به زور قالب میشه و اون عقله ...
    ما زن ها اگر بخوایم صدمه نبینیم باید عاقل باشیم ...
    بیشتر ماها , خودمون خودمون رو بدبخت می کنیم ... چون توان مقابله نداریم و خودمون رو دست کم می گیریم ...

    اونقدر بهمون میگن تو ناموس ما هستی , نرو , نبین , حرف نزن , که دیگه خودمون رو باور نداریم ...

    همین که میگن وای ننگ بالا آوردی , باور می کنیم ...
    برای اینکه به ما نگن ترشیدی , به جای اینکه معنی همسر گرفتن رو بدونیم می ریم شوهر می کنیم تا فقط مارک ترشیده شدن رو از روی خودمون برداریم ...
    اونا به ما زور میگن چون معنی همسر رو نمی دونن ...
    تعریف پیمان زناشویی این نیست که فقط آدم زن گرفته باشه یا شوهر کنه ...
    تعریفش عشق و هم فکریه ...

    تو چرا باید زن کسی بشی که ازش متنفری ؟ ...
    من امشب عمدا مادرتو رو ترسوندم و تلفشو جواب نمی دم ... بذار خوب فکر کنه داره با تو چیکار می کنه , بعد من باهاش حرف می زنم ...

    بلند شدیم و پیاده راه افتادیم ...
    شب شنبه بود و جایی که بودیم مناسب نبود ... راستش خودمم می ترسیدم ...
    زنگ زدم یک تاکسی بیاد ما رو از اونجا ببره ...
    هنوز نمی دونستم کار درست چیه و باید چیکار کنم تا سحر رو نجات بدم ؟ ...
    تلفنم مرتب زنگ می خورد ...
    نمی دونم اون تو چه فکری بود , ولی من داشتم فکر می کردم اگر جای سحر بودم چی می شد ؟ ...
    بازم می تونستم این طور سخنرانی کنم و از قدرت فکر حرف بزنم ؟
    وقتی دنیای آدم روی سرش خراب میشه چطوری باید از زیر آوارهای اون بیرون بیاد ؟ ...
    هنوز تاکسی نرسیده بود و ما منتظر بودیم که تلفنم دوباره زنگ خورد ...
    شماره ناشناس بود و فکر کردم مادر سحره , ولی باز صدای امیر رو شنیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۲۱
    avatar
    سمین12
    کاربر جديد|2 |2 پست

    سلام مرسی ک این رمانو میذارید 

    فقط اگه میشه یکم سریع تر و بیشتر بذارید ممنون میشم

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت هشتم

  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش اول



    بدون اینکه حرفی بزنم , فورا قطع کردم ...
    اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... چطور می تونستم بی خیال سحر بشم ؟ ... دختر جوونی که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش اینطور ضربه خورده و داشت مثل شمع می سوخت , کنارم ایستاده بود ...
    پرسیدم : سحر جان کجا بریم عزیزم ؟ می خوای ببرمت خونه با مادرت حرف بزنم ؟ ...
    گفت : نه خانم , تو رو خدا ... دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ... می ترسم اون بی شرف رو بیارن اونجا ...
    چطوری باهاش روبرو بشم ؟
    امشب بابام اصرار می کرد اونم بیاد , خبر نداره که چی شده ... نه , نمی تونم ...
    گفتم : باشه , هر طوری تو راحتی ... ولی صبر کن به مادرت خبر بدم ...


    احساس کردم اونم دلش می خواد که با مادرش تماس بگیرم ...
    زنگ زدم و گفتم : نگار هستم , خانم عطاری ... معلم سحر ...

    با هیجان گفت : تو رو خدا گوشی رو بدین بهش ... حالش خوبه ؟ سحر چطوره ؟
    من دارم می میرم , خواهش می کنم بگین با من حرف بزنه ...
    گفتم : خوب گوش کنین خانم عطاری , لطفا ... سحر نمی خواد بیاد خونه ...
    شما می دونین از چی می ترسه ... من براتون پیام می کنم کجا هستیم ... اگر خواستین شما بیاین تنها بدون پدرش , حرف بزنیم ...
    در غیر این صورت سحر برنمی گرده ...

    می دونین که حال خوبی نداره ...
    گفت : چشم ... چشم , من میام ... بگین کجایین خودمو می رسونم ...
    آدرس جایی که ایستاده بودیم رو دادم ... تاکسی هنور نیومده بود ...
    خیلی زود خانم عطاری رسید و از ماشین پیاده شد ...
    مادر و دختر چنان همدیگر رو بغل کردن و به گریه افتادن که معلوم بود درد مشترک اونا خیلی عمیق و سنگینه ...


    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۳   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    خانم عطاری با حال بدی که داشت , دست به سر و صورت دخترش می کشید و می گفت : بمیرم ...
    بمیرم این روزا رو نبینم ... تو جون و عمر منی , قربونت برم مادر ...
    چشم , هر چی تو بگی ... اصلا پاشونو از خونه مون می بُرم ... نمی ذارم باهاشون روبرو بشی ...

    قول می دم ... دیگه حرفشو نمی زنم ... دنیا فدای یک تار موت ...
    حالا صبر کن ببین , اون پدرسگ رو بیچاره می کنم یا نه ؟
    نمی ذارم آب خوش از گلوش بره پایین ...
    و رو کرد به من و گفت : به خدا ککشون هم نگزیده ... مادرش که انگار قندم تو دلش آب کردن که همچین دسته گلی بچه اش به آب داده ...
    گفتم : نه بابا , فکر نمی کنم ... یک انسان این کارو نمی کنه ... البته ناراحتی اون مثل شما نیست ولی نمی شه که عذاب نکشه ...
    بعد به من نگاهی کرد و پرسید : به شما گفته ؟ می دونین چه بلایی سرمون اومده ؟
    با گریه ای که نمی تونستم جلوش بگیرم , گفتم : مهم اینه که شما متوجه شدین ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ولی الان وقتش نیست , امشب برای سحر کافیه .
    از بس گریه کرده چشم هاش باز نمی شه ...

    شما برین خونه تا سحر استراحت کنه ... من بهتون زنگ می زنم ...
    گفت : نه شما رو می رسونم ... خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... واقعا اگر نبودین معلوم نبود امشب چی به روز سحر میومد ... بیاین سوار شین ...
    گفتم : ما منتظر تاکسی بودیم ... دیر اومد , به شما زنگ زدم ... الان می رسه ...


    تشکر زیادی کرد و سحر رو بغل کردم بوسیدم و از هم جدا شدیم ...
    بالاخره من با همون تاکسی برگشتم خونه و اونا هم رفتن ...
    واقعا نمی تونستم فکر و ذهنم رو از اون حادثه ی وحشتناک خالی کنم ...
    کاش برای این جنایت مجازات سختی در نظر می گرفتن که دیگه کسی جرات نکنه این کارو بکنه ...
    چرا که نه ؟ مگر در قرآن ما از گناهان کبیره نیست ؟ چرا ما حکم قرآن رو به جا نمیاریم تا این ظلمی که در حق زنان و دختران ما میشه روز به روز تو جامعه ی ما بیشتر نشه ؟ ...

    و آه و صد افسوس ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    فردا رفتم مدرسه ...

    با کلاس سحر کار نداشتم ولی سراغشو گرفتم و بچه ها گفتن نیومده ...
    بعد از ظهر هم چند تا کلاس خصوصی داشتم و ساعت هشت شب رسیدم خونه ...
    دخترا همه اونجا بودن ... با دیدن من از جاشون بلند شدن ... خوشحال و خندون اومدن منو بغل کردن ... گفتم : خدا به خیر کنه , چی شده من عزیز شدم ؟
    شیما گفت : برات خواستگار اومده بود ... مامان ده بار زنگ زد , من بهت پیغام دادم جواب ندادی ... همین الان رفت ...
    خندان با خوشحالی گفت : نگار , نگار ... نمی دونی چقدر خوب بودن ...
    من نمی دونستم همسایه ی به این خوبی داریم ؟
    گفتم : چی میگین شماها ؟ خواستگار برای من ؟
    مامان که از همه خوشحال تر بود , گفت : بله , خانم خانما ... مادر امیر اومده بود ... به صورت رسمی که نبود , همین طوری برای آشنایی ... تو هم که نبودی ...

    خدا رو شکر تلفنت رو هم که جواب نمی دی ...
    مادرش تنها اومده بود ولی نمی دونی چه زن خوبی بود ...
    نشست و با ما گرم گرفت , انگار صد ساله همدیگر رو می شناسیم ...
    گفتم : مادر همسایه بالایی اومده بود اینجا ؟ درست تعریف کنین ببینم ...
    شادی گفت : بیا بشین خودم برات میگم ... شیما یک چیزی بیار نگار بخوره  ...
    مامان گفت : بذار خودم بگم ...
    نزدیک ظهر از خرید برمی گشتم که مادر امیر آقا رو تو پله ها دیدم ...
    گفت می خواسته بیاد در خونه ی ما با من آشنا بشه ... من فورا فهمیدم برای پسرش می خواد بیاد ...
    بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی تو راه پله ها گفت اگر میشه بعد از ظهر بیاد اینجا تو رو ببینه ...
    ما زنگ زدیم , جواب ندادی ... پیام دادیم , خبری نشد ...
    بالاخره هم اومد و بهش گفتیم تو سر کاری ... نشست و خلاصه کارو تموم کردیم ...
    گفتم : مبارکه ان شالله , حالا اون آقا می خواد با کدوم شما عروسی کنه ؟
    مامان گفت : نمی ذارم به خدا , این بار مثل هر دفعه نیست ... نگار مغلطه نکن ...
    ببین الان چند ساله خواستگار نداری ؟ یکی در ِاین خونه رو نمی زنه ...

    حالا شانس آوردی ... پسره وکیله , دفتر وکالت داره ... وضع مالیش خوبه ...

    یک بچه داره که اینم برای تو یک امتیازه ... هر وقت ناراحتت کرد , بزن تو سرش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۰   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    گفتم : به به , چه زندگی گل و بلبلی میشه اون زندگی ...
    مامان جان , من نمی خوام ... اینم هزار بار ... نمی خوام ... الان وقتش نیست ...

    خودتون می دونین من این چند روز چقدر استرس داشتم و فکرم مشغوله اونه ...
    گفت : اووووو , تا تو بخوای فکرت رو خلاص کنی این شانس از دستت در رفته ... این روزا مردا ناز کسی رو نمی کشن , چیزی که فراوونه دختر ... با شرایطی که اون داره به هر کس بگه , زنش میشه ...
    رفتم تو اتاقم ولی اونجا پر بود از بچه ...
    لباس عوض کردم ... نای جر و بحث کردن با مامان رو نداشتم ...
    شیما یک چایی و یک ظرف میوه آورد گذاشت جلوم و سه تا خواهرم دورم رو گرفتن که منو قانع کنن ...
    ولی حواسم جای دیگه ای بود ... همش خودمو به جای سحر می ذاشتم و فکر می کردم الان چه حالی داره و تا کی باید این زجر رو تحمل کنه ...
    صبح که از خونه می رفتم بیرون , مامان خواب آلود اومد و گفت : نگار داری می ری ؟
    گفتم : بله مامان , کاری دارین ؟
    گفت : گوش کن مامان جان , این آقا امیر از من اجازه گرفته تو رو امروز برسونه در مدرسه ... یکم با هم آشنا بشین ... رو ترش نکن , ببین چی می خواد بگه ...
    گفتم : مامان ؟؟ برای چی ؟ من که بچه نیستم , بذارین خودم تصمیم بگیرم ... تو رو خدا چیزی رو به من تحمیل نکنین , می دونین که لج می کنم ...
    بذارینش به عهده ی خودم ... مامان جان خواهش می کنم ...
    التماس می کنم برای من برنامه ریزی نکنین ... بدم میاد ...
    گفت : خدایا من چه گناهی کرده بودم یک دختر بدخلق و بداخلاق نصیبم کردی ...


    از در رفتم بیرون ...

    حدس می زدم تو پله ها باشه ... چون با بسته شدن در خونه ی ما , امیر اومد پایین ...
    لباس شیکی پوشیده بود وبوی ادکلنش تمام فضا رو گرفته بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش پنجم



    با صورتی خندون گفت : سلام , صبح بخیر ...
    گفتم : صبح شما هم بخیر ...


    پشت سر من راه افتاد ...

    اون رفت تو پارگینگ و من به راهم ادامه دادم ...
    ولی استرس داشتم ... حالت همشگی خودمو از دست داده بودم ...
    تا این سن هیچ مردی نتونسته بود توجه منو جلب کنه ... در واقع قلبم برای هیچ کس نتپیده بود ...
    اون چیزی که از عشق توصیفشو شنیده بودم , برای من یک قصه بود ...
    کمی بعد اومد و جلوی پام نگه داشت ...
    فورا در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... با حیرت در حالی که به من نگاه می کرد , گفت : اجازه می دین برسونمتون ؟
    درو بستم و گفتم : شما که با مامان هماهنگ کردین ...
    راه افتاد و گفت : اجازه گرفتم , بد کاری کردم ؟
    گفتم : نه , ولی خواهش می کنم دیگه در این مورد با مامان من حرف نزنین ... برای من تصمیم نگیرین ...
    از نظر من ازدواج یک مصلحت نیست ... اینکه یکی باشه دلسوز و کاری و به فکر خانواده , ظاهر قضیه است که شما فکر کردین این دختر می تونه برای بچه ی شما مادری کنه ... این درسته ؟
    ولی این منم که باید با شما زندگی کنم ... طرف دیگه ی قضیه هستم که با احساس و عواطفم زندگی می کنم ...
    شاید اولش همه چیز خوب به نظر بیاد ولی مشکلات خیلی زود خودشونو نشون می دن و این به خاطر همون عشق و علاقه ایه که الان داره نادیده گرفته میشه ...
    صبر داشته باشین ... چه عجله ای دارین ؟
    خواستگارا برای من صف نبستن که از دست برم ... شما هستین , منم هستم ...

    به من گفتین فکر کنم , پس چرا با مادرم حرف زدین ؟ چرا مادرتون رو فرستادین ؟

    اینطوری اگر پیش برین دیگه امکان نداره من قبول کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش ششم



    گفت : دستگیر شدم ... محاکمه شدم ... محکوم شدم ... الانم حکم زندان برام بریدن ...
    بابا شما باید وکیل می شدین چون کاملا منو قانع کردین و احساس می کنم یک احمقم و مثل پسربچه ها رفتار کردم و از راه درستی وارد نشدم ...
    اما شما دفاعیه منو گوش نکردین ...
    من مدت هاست که دلم پیش شماست ... برای نگهداری فرهاد نمی خوام زنم بشین ,  واقعا بهتون علاقه دارم ... از وقتی مرجان فوت کرد , باور کنین دیگه نمی خواستم دوباره ازدواج کنم ... الانم یاد و خاطرش برام عزیزه ...

    انتخابم برای شما هم سطحی نبود ...
    خیلی فکر کردم ولی شما یک دیوار جلوی خودت کشیدی که نفوذ به اون کار سختیه ... این دیوار برای چیه ؟ نمی دونم ... چرا شما در مقابل زندگی جبهه گرفتین  ...
    زندگی به اندازه کافی مشکل هست , دیگه سعی کنین خودتون مشکل ترش نکنین ...
    گفتم : وقتی یک دختر بچه مجبور میشه خیلی زود مادرِ مادرش بشه ... وقتی تو جوونی چهار تا عروسی راه میندازه و چهار تا جهاز درست می کنه و چهار تا سیسمونی ...
    وقتی بدون اینکه بچه داشته باشه , احساس کنه بچه داره ... وقتی نتونه جلوی زبون اطرافیانش رو بگیره ... وقتی نتونه بهشون عقل تزریق کنه , ناخوادآگاه بزرگ میشه و در حالی که صورتش نشون نمی ده , پیر شده ...
    گاهی یادم می ره چند سالمه و فکر می کنم عمر خودمو کردم ...
    گفت : منم اینا رو در شما دیدم .و. ولی دارو داره , اونم اینه که عشق رو تجربه کنین ...
    من خودم پیش از اینکه شما رو ببینم همین حس رو داشتم ولی الان مثل پسربچه ها شدم شاد و هیجان زده ...
    برای همین گاهی تصمیم های ناجور می گیرم و جلوی شما شرمنده میشم ...

    ولی چشم , دیگه حواسم رو جمع می کنم ...


    دم مدرسه نگه داشت ... تلفنم زنگ خورد ... سحر بود ...
    گفت : خانم می خواستم بگم دارم میام مدرسه ...
    گفتم : باشه عزیزم , بیا منتظرتم ...
    پیاده شدم و گفتم : ممنونم که درکم می کنین ...
    گفت : میشه امشب به شام دعوتتون کنم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت نهم

  • leftPublish
  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نهم

    بخش اول



    در حالی که درو می بستم , گفتم : نه ممنونم , من امشب کار دارم ...
    با اعتراض گفت : پس چطوری آشنا بشیم ؟ ... نگار اجازه بده ساعت هشت بیام دنبالت , یک جای خوب می ریم شام می خوریم و حرف می زنیم ...

    و دستشو به علامت خداحافظی تکون داد و رفت ...
    ذهنم بدجوری مشغول شده بود ... احساس می کردم گیر افتادم و چاره ای ندارم ...

    ولی من اصلا آمادگی چنین کاری رو نداشتم ... اون یک پسر داشت که مسئولیتش برای من سنگین به نظر میومد و ظاهرا نمی تونستم باهاش کنار بیام ...
    بعد از زنگ اول , سحر پریشون اومد سراغم و گفت : خانم باید با شما حرف بزنم , تو تلفن نمی تونستم بگم ...
    دستشو گرفتم و با هم رفتیم یک جای خلوت ...
    گفت : خانم من یک اشتباه کردم ... کار بدی بود ... همه چیز به هم ریخته , زندگیمون داغون شده ... الانم از خونه اومدم بیرون که شاهد نباشم ...
    گفتم : وای , خدای من ... زود باش بگو چیکار کردی ؟
    گفت : بابا از دستم عصبانی بود و هی سرزنشم می کرد که چرا از خونه فراری شدم و به برادرش توهین کردم ...
    همش سرم داد می زد تو حق نداری به خانواده ی برادر من بی اعتنایی کنی ...
    منم اختیارم رو از دست دادم و بهش گفتم ...

    وای خانم , نمی دونی حالا قیامتی به پا شده ...
    دیشب رفت در خونه شون و دعوا کردن ... دیگه همه فهمیدن ... آبروم رفت ...
    هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم ...
    بابا هنوزم آروم نشده ... تا حالا ندیده بودم گریه کنه و اینقدر عاجز به نظر بیاد ...
    به خدا خانم پشیمون شدم که گفتم , ولی دست خودم نبود ...

    حالا چی میشه ؟ شما می تونین بیاین باهاش حرف بزنین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۰   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نهم

    بخش دوم



    گفتم : عزیزم من کیم که با پدرت حرف بزنم ؟
    فکر نکنم اثر داشته باشه ... ولی به نظرم تو کار درستی کردی , چاره ی دیگه ای نداشتی ...
    اگر بابات نمی دونست شما رو وادار می کرد با اونا رفت و آمد کنین و این برای تو مشکل ساز بود و تا نمی گفتی , از بین نمی رفت ...
    صبور باش ... یک مدت که بگذره آروم میشه ولی اونا هم باید سزای کارشون رو ببینن ...

    خاطرت جمع باشه تو کار درستی کردی ... فقط شجاعانه در مقابلشون بایست و اینو بدون تو گناهکار نیستی ...
    راستش من می خواستم به مادرت همینو بگم ... باید به پدرت می گفت که در حال حاضر پنهون کاری باعث عذاب خودش و تو میشه ...
    گفت : واقعا شما فکر می کنی کار بدی نکردم ؟
    گفتم : نه عزیزم , باید همین کار می شد ...
    گفت : مادرم میگه حالا زن عموت همه جا آبروی تو رو می بره ...
    گفتم : تو فکر می کنی آبروی کی می ره ؟ ... اونا یا تو ؟ ... حالا برو سر کلاست , بعدا حرف می زنیم ...


    اون روز آخرین کلاس خصوصی من ساعت شش تموم می شد ...
    هنوز ناهار نخورده بودم ... رفتم دم یک فلافلی و یک ساندویچ گرفتم و خودمو رسوندم تو پارک نزدیک خونه ...
    یکم پیاده روی کردم ... از این کار به شدت خوشم میومد ... فقط تو این زمان بود که من متوجه ی اطرافم و مردم و طبیعت می شدم ...
    فکر و مغزم رو خالی می کردم و از چیزای که دور و برم بود لذت می بردم ...

    بعد یک جای خوب پیدا کردم و نشستم و ساندویچم رو خوردم ...
    با اینکه هوا خیلی سرد بود سعی کردم تا ساعت هشت و نیم اونجا بمونم تا مجبور نشم با امیر برم بیرون ...
    چون اگر حریف امیر می شدم , حریف مامان نمی شدم ...
    از اونجا تا خونه پیاده برگشتم ...

    تلفنم رو جواب نمی دادم و همه فکر می کردن کلاس دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نهم

    بخش سوم



    وقتی رسیدم خونه , مامان جلوی در بود ...
    فکر کردم می خواد معترضم بشه ولی گفت : نگار , امیر با تو نبود ؟
    گفتم : نه , مگه قرار بود با من باشه ؟ دیگه چی مامان ؟
    گفت : ای دل غافل , حتما یک اتفاقی براش افتاده ...

    پرسیدم : خوب بگین برای چی ؟
    گفت : امروز مادرش نیومد بود , فرهاد پشت در موند ... من آوردمش خونه ی خودمون ...
    ساعت یک امیر زنگ زد از من و خواهش کرد مراقب فرهاد باشیم تا اون بیاد ...
    بهش گفتم خاطرتون جمع باشه , خونه ی ماست ... ولی هنوز نه اومده نه زنگ زده ...
    تو یک زنگ بهش بزن ببین چی شده ؟ بزن ... بزن ...
    گفتم : بچه ها تو اتاق من هستن ؟
    گفت : آره , مادر ... منتظر بودیم تو بیای شام بکشم ؟
    بابات رو صدا کن , خوابیده ... نگار جان زنگ می زنی ؟
    گفتم : مامان ؟ من سر پیازم یا ته پیاز ؟ ... به من چه زنگ بزنم ؟ ...
    خودش هر جا باشه پیداش میشه ...
    گفت : هیس ... بچه میشنوه از همین الان از تو می ترسه ...
    داشتم فکر می کردم بیخودی سه ساعت خودمو تو پارک معطل کردم , اون اصلا نیومده بود ...

    و این طور که به نظر می رسید اتفاق بدی براشون افتاده که سراغ بچه نیومدن ...
    وقتی رفتم تو اتاق شایان و فرهاد داشتن با هم بازی می کردن و اتاق رو کاملا ریخته بودن به هم ...
    کاری که هیچ وقت شایان نمی کرد ...
    و با دیدن من دستپاچه شد و گفت : نگار جون الان خودمون جمع می کنیم ...
    گفتم : اشکالی نداره ... شما بازی کنین , من بعدا جمع می کنم ولی دست به وسایل من نزنین ...
    فرهاد جان , خوش اومدی عزیزم ... چه عجب تو اومدی خونه ی ما ...


    فقط به من نگاه کرد ... دستی به سر هر دوشون کشیدم و رفتم بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نهم

    بخش چهارم



    بابا خواب آلود گفت : نگار , کم پیدایی بابا ؟ چند روزه درست و حسابی ندیدمت ... اینقدر کار نکن چه لرزمی داره ؟ ...
    گفتم : سرم گرم میشه بابا جون , پولم در میارم ... درس دادن هم که دوست دارم ...
    گفت : این مرده که مامانت میگه چطوره ؟
    مامان گفت : هیس , الان وقتش نیست ...
    گفتم : نه بابا جون , فایده ای نداره ...


    اون شب امیر اصلا سراغ پسرشم نیومد و اون بچه پایین تخت من کنار شایان خوابید ...
    ولی معذب بود و همش بهانه می گرفت ...

    تا بالاخره مامان شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو داد دست فرهاد ...
    مثل اینکه بهش گفته اونجا باش تا بیام دنبالت ...
    ولی حتی نخواست که با مامان حرف بزنه ...

    و بالاخره هم که نیومد ...
    نیمه های شب با صدای گریه ی فرهاد بیدار شدم ...
    گفتم : چیه عزیزم ؟ چی شده ؟ چیزی می خوای ؟ ...
    گفت : بابام رو می خوام ... می خوام برم خونه ی خودمون ...
    گفتم : شب ها پیش بابا می خوابی ؟
    گفت : نه ... خواب بد دیدم ...
    گفتم : خودت میگی خواب ... چون نیومده نگرانش شدی ... می خوای پیش من بخوابی ؟
    گفت : نه ...
    گفتم : پس تو بخواب , من میام پیش تو ..

    و کنارش دراز کشیدم ... آهسته با نوک انگشت صورت و موهاشو نوازش کردم ...

    آروم آروم دوباره چشمش رفت رو هم ... تو اون حال دستشو انداخت گردن من ...
    دیگه دلم نیومد از کنارش بلند بشم ...

    این بچه مادر نداشت ... مهر مادر تو این دنیا جایگزینی نداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۷/۴/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نهم

    بخش پنجم



    من هر چقدر هم از دست مادرم شاکی می شدم یا عصبانی بودم , همین که می دیدم چشم انتظارمه یا چیزی که من دوست دارم رو درست کرده و یا حتی به طور غیرمنطقی به فکر آینده ی منه , احساسی داشتم که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کردم ...
    برای همین سعی می کردم باهاش مدارا کنم و احترامشو نگه دارم ...

    و این بچه به این کوچیکی از این محبت محروم شده بود و دلم به شدت براش سوخت ...
    صبح که بیدار شدم دیدم دست در گردن فرهاد خوابیدم و مامانم در حالی که قند تو دلش آب می کردن , ما رو تماشا می کرد ...
    اون فکر می کرد دیگه کار تمومه ...
    چون دنیا رو از دیدگاه دیگه ای تماشا می کرد ...


    بچه ها رو بردم و سوار سرویس کردم و رفتم مدرسه ...
    باز سحر نیومده بود ...
    نگرانش بودم ... از طرفی فکرم پیش امیر مونده بود و ناخودآگاه می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده ...
    اون روز کلاس خصوصی نداشتم ...

    تو راه خونه بودم که شادی زنگ زد و گفت : نگار میشه یک سر بیای خونه ی ما ؟
    گفتم : صدات گرفته ست , چیزی شده ؟
    گفت : بیا تکلیف منو با احسان روشن کن ... دیگه جونم به لبم رسیده ...
    گفتم : چقدر زود جون شماها به لبتون می رسه ... الان میام ...
    گرسنه هستم , ناهار داری یا نه ؟
    گفت : دارم ... اتفاقا ماکارانی درست کردم ... زود بیا با هم بخوریم ...
    پرسیدم : دعوا کردین ؟ من حوصله ی دعوا و مرافعه ندارم ...
    گفت : تو حالا بیا ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت دهم

  • ۱۳:۰۳   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش اول



    زنگ زدم به مامان و گفتم که می رم خونه ی شادی ...
    زود گفت : باشه برو ...

    در حالی که اون معمولا کلمه ی نه نوک زبونش بود , موافقت کرد ...
    پرسیدم : فرهاد چی شد مامان ؟ اومدن بردنش ؟
    گفت : آره باباش از مدرسه برش داشته و رفته ... مثل اینکه خونه نیومدن ...
    خیلی بی تربیته , یک زنگ نزد تشکر کنه ... آدم اینقدر بی ملاحظه ؟ ... پشیمون شدم بهش رو دادم ...
    گفتم : خوب , بعد از ظهر میام با هم حرف می زنیم ...
    گفت : به شادی سلام برسون ...


    سر راه برای نیما یکم خوراکی خریدم و رفتم ... 
    وقتی رسیدم خونه ی شادی , با احسان منتظر من بودن ...
    نیما پسرش پرید بغلم که : خاله برام چی آوردی ؟

    یک کیسه دستم بود دادم بهش و نگاهی به اونا کردم ... صورتشون خوشحال بود .. .
    گفتم : شماها که ظاهرا با هم مشکلی ندارین ... شادی ؟ برای چی گفتی من بیام ؟ ... تنم رو چرب کرده بودم یک دعوای مفصل تماشا کنم ...
    احسان خندید و گفت : نخواستیم از راه رسیدی شوکه بشی , صبر کردیم ناهارتو بخوری بعد شروع کنیم ...
    همیشه تو اوج دعوا میای و ناهار نخورده می ری , فکر کردیم یک تغییری توش بدیم ...
    گفتم : راست بگین برای چی خواستین من بیام اینجا ؟
    شادی گفت : آخه مگه هر وقت ما مشکل داریم تو باید بیای ؟ ... یک بارم به خوشی بیا ... ماکارونی درست کردم , یاد تو افتادم که دوست داری ... دلم برات تنگ شده بود ...
    اصلا راستش پیشنهاد احسان بود ... حالا بد شد اومدی ؟ می خوای دعوا کنیم ؟
    احسان گفت : اگر می خوای رودروایسی نکن , ما همیشه آماده ایم ...
    گفتم : نه تو رو خدا ... الان فکرم هزار جا هست , خدا خیرتون بده که تو صلح صفا یک بارم یاد من کردین ... این کارتون رو هیچ وقت یادم نمی ره ...
    به خدا دیگه مغزم نمی کشید امروز دعوا رفع و رجوع کنم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش دوم



    ناهار که خوردیم , سه تایی نشستیم روی مبل و نیما روی پای من بود ...
    می خواستم باهاش بازی کنم ؛ اونطوری که اون ازم انتظار داشت ... اما حس تو بدنم نبود و خوابم گرفته بود ...
    احسان و شادی حرف می زدن ولی چشمم مرتب از شدت خواب بسته می شد ...

    شادی گفت : اوووی , خوابی نگار ؟ گوش نمی کردی ؟
    گفتم : نمی دونم چرا , من هر روز این موقع داشتم سر حال درس می دادم ولی الان حس ندارم انگشتم رو تکون بدم ...
    گفت : بیا برو تو تخت نیما بخواب ... از بس صبح تا شب جون می کنی ... پاشو بیا .. .
    اصلا نفهمیدم کی سرمو رو بالش گذاشتم و خوابم برد ... طوری که انگار از این دنیا رفتم ...
    وقتی شادی صدام کرد , هوا تاریک شده بود ...
    پرسیدم : ساعت چنده ؟ چرا بیدارم نکردین ؟

    گفت : نترس , دیر نشده ... اونقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم ...
    حالا پاشو ما می خوایم بریم بیرون , کار داریم ...
    گفتم : وا ؟؟ به زور منو می کشونی اینجا , بعدم بیرونم می کنی ؟ ...
    گفت : خوب تو هم با ما بیا ... یک کاری داریم , انجام می دیم برمی گردیم ...
    گفتم : من نیما رو نگه می دارم , شما برین و بیاین ...
    گفت : نه نمی شه , نیما رو می خوایم ببریم ...


    راستش یکم بهم برخورد ... اگر کار داشتن نباید به من می گفتن برم خونه شون ...
    گفتم : پس من می رم خونه ی خودمون ...
    احسان بلند گفت : نگار مسیر ما همون طرفه , می رسونیمت .. .
    منو که پیاده کردن , خودشونم پیاده شدن ...
    شادی گفت : تا اینجا اومدیم بذار یک سری هم به مامان اینا بزنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش سوم



    من یک خاله داشتم به اسم ثریا که هم سن خندان بود و تا دختر بود , تو خونه ی ما زندگی می کرد ...

    چون مادربزرگم فوت کرده بود و پدربزرگم یک همسر جوون گرفته بود و با هم نمی ساختن ...
    حتی عقد و عروسی و جهاز هم با ما بود که خوب بیشتر زحمت اونو من کشیده بودم ...
    در واقع انگار ما پنج تا خواهر بودیم ...
    ولی اون تو مینی سیتی خونه گرفته بود و راهش دور بود و کمتر می دیدمش ...
    ثریا تو  پاگرد اول منتظر ما بود ...
    از دیدنش تعجب کردم و گفتم : وای سلام ... سلام ... عزیزم , تو اینجا چیکار می کنی ؟ بی خبر اومدی ... چه عجب ! دلمون برات تنگ شده بود ...
    منو بغل کرد و با دست به شادی اشاره کرد ...
    من دیدم و گفتم : چیزی شده ؟ ثریا زود بگو اینجا چیکار می کنی ؟


    شادی و احسان رفتن بالا و ثریا منو به حرف گرفت ...
    یک طوری که من متوجه شده بودم نمی ذاشت برم بالا ... اون داشت می گفت : امیر رو دیدم , ووووی چقدر خوبه ... قدبلند , چهارشونه , خوش قیافه , پولدار ...
    بابا تو دیگه کی هستی ؟ بیخودی صبر نکردی ها ... بالاخره یک آدم درست و حسابی برای خودت پیدا کردی ...
    اما من داشتم فکر می کردم نکنه وقتی من خونه ی شادی خواب بودم برای شایان اتفاقی افتاده و اونا می خوان من شوکه نشم ...
    پریشون شدم و گفتم : ثریا با من بازی نکنین , بدم میاد ... خودت می دونی اخلاقم چیه ... بذار برم ببینم چی شده ؟ جلومو نگیر ...
    گفت : باشه بابا ... برو ... کم صبر ... برو خودت ببینن ...

    دیگه مطمئن شدم باید خبری باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش چهارم



    هراسون درو باز کردم ...
    وای ... برف شادی ... بمب کاغذرنگی ... هورا و دست ... و آهنگ تولدت مبارک که همه با اون می خوندن : تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...
    قلبم لبریز از شادی و شوق شده بود ...
    با خوشحالی سرمو تکون می دادم و گفتم : دوستتون دارم ... قربونتون برم ... وای ...
    خیلی خوشحالم کردین ...

    مامان اول از همه اومد جلو و منو بوسید و بیشتر از همه خوشحال شدم که مرتضی رو اونجا دیدم ...
    البته به من گفت : فقط به خاطر تولد تو اومدم ...

    ولی می دونستم که دیگه آشتی کرده ...
    خونه کوچیک بود و ما با ثریا و شوهرش پونزده نفر می شدیم و من تو اون شلوغی امیر رو ندیدم ...
    یک مرتبه چشمم افتاد به اون که با فرهاد کنار بابام بود ...
    واقعا جا خوردم ...

    اینکه بدون در نظر گرفتن احساس من , داشت خودشو تو خانواده جا می کرد برام قابل هضم نبود ...
    ولی تو اون شرایط نمی شد چیزی بگم ...

    تشکر کردم که به تولد من اومده و حالا با شناختی که از مامان داشتم , مطمئن بودم اصلا همه ی این کارا برای همین بوده ...
    بچه های ما اهل بزن و برقص بودن و شب را به شادی گذروندیم ...

    و از همه بیشتر به امیر خوش می گذشت ...
    اومد نزدیک من نشست ... در حالی که دستشو باند بسته بود , گذاشت رو پاش و گفت : خیلی خانواده ی خوبی دارین ... چقدر گرم و مهربون هستن ...
    باورم نمی شه من سه تا با جناق به این خوبی پیدا کردم ...
    گفتم : چهار تا ... خاله ثریا من هم برای ما مثل خواهره ... تازه منم باورم نمی شه شما با این تجربه ای که تو زندگی دارین اینطوری ظاهر رو ببینین و یادتون بره چند بار برای دعوا و مرافعه های ما تا در این خونه اومدین ...
    با چشم خودتون دیدین که مرتضی رو زدیم و فراریش دادیم ...

    خوب اینم هست , اونم هست ... یادتون نره ... اگر می خوای , بسم الله ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان