داستان عزیز جان
قسمت بیست و دوم
با صدای شیون عزت , همه بیدار شدن ... منم از خواب پریدم ... به خودم که اومدم , دو دستی زدم تو سرم ….
- یا فاطمه ی زهرا خاتون …. خاتون …. خاتون …
دویدم و خودمو رسوندم ...
همه تو سر و کله ی خودشون می زدن ... عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید ...با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …
خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود … وحشت کرده بودم ... خیلی بد بود ... جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم ...
خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کَسم رو از دست داده بودم ... نمی تونستم تحمل کنم ... به خودم می پیچیدم ... همه زار می زدن و من خون گریه می کردم ...
از حاجی , از عزت , از آقام , از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه , بیزار بودم ....
خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد … ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ... همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …
نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود ... فقط می دونم که زمان زیادی بود که مرده بوده و کسی نفهمیده ... برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….
خاتون تنها دوست من بود ... از همون اول نرگس رو دید … رفیق و دلسوزم شد ... کاری ازش برنمیومد ولی هم اینکه بود , خوشحال بودم ... و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …
می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده ... منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم ... مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم ... عصبانی بودم … غیض داشتم … غصه داشتم ...
یک جایی بی عدالتی شده بود , ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی آوردم … خودم رو از همه طلبکار می دیدم ...
کسی نمی تونست باهام حرف بزنه ... شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم ... از خودم و بچه ام بدم میومد ...
شوکت به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قندداغ و حریره بادوم می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود …
تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ... حالم خیلی بد بود ... عزت هم حال و روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم ...
کم کم همه به زندگی عادی برگشتن و من دوباره مجبور بودم خدمت حاجی رو بکنم ... می رفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم ….
زمان گذشت ... حالا زهرا بزرگ تر شده بود و شیرین و دوست داشتنی … سر شب که حاجی میومد می بردمش پیش اون و تا آخر شب همون جا بود ... کاری که با هیچکدوم از بچه هاش نکرده بود …
یک روز نزدیک غروب یکی از بچه ها که توی حیاط بازی می کرد , اومد و منو صدا کرد که : دم در کارِت دارن ….
با تعجب پرسیدم : منو ؟ کیه ؟…
گفت : آره میگه آقاته …
یکه خوردم ... چی شده بعد از این همه سال سراغ من اومده ؟!
رقیه و ربابه خیلی به دیدنم میومدن ولی آقام رو تا اون روز ندیده بودم ... هر وقت به یادش میفتادم فقط ظلمی که بهم کرده بود , یادم می اومد …
دلم براش تنگ شده بود ولی بازم نمی خواستم ببینمش ... همون روز که بهش پناه بردم و منو مثل گوشت قربونی دوباره انداخت تو این خونه و رفت بدون اینکه ازم خبری بگیره , کینه اش به دلم افتاد ….
اون موقع رقیه و ربابه هر دو به خونه ی بخت رفته بودن اما نه مثل من …
نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدم های خوبی وصلت کردن ... رقیه زن حاجی نورمحمدیان که در انسانیت و خوبی زبونزد بود , همسرش فوت کرده بود و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسرشون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد … و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود .
دردسرت ندم ... عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم ... تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .
رفتم دم در ... خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش ... گفتم : سلام آقا جون ... چرا دم در وایسادین ؟ بیاین تو …
گفت : سلام بابا ... نه , نمیام تو ... اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو ...
( تو دلم گفتم حالا یادت اومده ) و گفتم : باشه بیاین تو زهرا رو ببینین …
پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت : نه , تو نمیام ... بعدا زهرا رو می بینم ...
و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت : حلالم کن بابا ...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم , رفت …
دم در خشکم زد ... همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم , دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ... خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .
فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .
حالا بذار از ختم آقام بگم , خیلی جالب بود … حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود , آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن رو به عهده گرفت و ختم رو تو خونه ی خودش گرفت ... خب پدرزنش بود ... حاجی تا شنید دستور داد و پیغام به اونا که شام شب اول با من …
میگن اون شب هزار نفرو شام دادن ... حاجی جمشیدی هم از یک طرف که اونم آدم خیرخواه و دست و دلبازی بود , برای سوم ختم گرفت و شام مفصلی داد ……
خلاصه که کسی فکر نمی کرد روزی سه تا داماد پولدار دست به دست هم بدن و چنان مراسمی برا آقام بگیرن که زبونزد خاص و عام بشه ….
ناهید گلکار